حکایت شکر و شکرپاش !

 

۱- آن ها و لحظه های خوب و بد ... ساعتها و دقیقه های تلخ و شیرین ... روزها و هفته های سخت و آسان ... همگی در یک نخطه اشتراک دارند و آن هم گذشتن محتومشان از مرز بود و به نبود پیوستنشان است ... بنظر من اینکه جلوی گذر زمان را نمی شود گرفت تلخ ترین و بی رحمانه ترین واقعیت جاری زندگی آدمی ست ... من اینطوری ام که اگر مثلن یکماه بعد قرار باشد یک مهمانی خاص بروم یا یک اتفاق مهم و جالبی برایم بیفتد ، درام تمام شدنش از همان یکماه قبل برایم کلید می خورد ! ... یعنی از لحظه شروع پروسهء یک اتفاق شیرین ، تصور تلخی لحظهء تمام شدنش کامم را تلخ می کند ... این خیلی بد است ها ولی خب دست خودم نیست من اینطوری ام دیگر ! ... فکر کن ... مثلن من و مریم پنج سال پیش ذوق روز عروسی مان را داشتیم ولی حالا از آن روز سه سال و نیم گذشته ... به همین راحتی ... اینها بازی با اعداد نیست ... اینها دقیقن بازی اعداد است با ما ...  

 

2- مریم از دیروز دارد کافه پیانو را می خواند ... امروز وختی کتاب را از روی مبل برداشتم و ورق زدم یادم افتاد آخرین کتابی که خوانده ام من اوی امیرخانی بوده ! ... حدودن ده سال پیش ... این جددن شرم آور است برای کسی که دوم سوم دبستان یواشکی در امباری کارتن های کتابهای پسر عمه اش را شخم می زد و از خاک حاصلخیز آن کارتنهای مقوایی زوار در رفته بغل بغل گنج درو میکرد ... همینگوی ... سامرست موام ... بالزاک ... فالکنر ... شولوخوف ... اصلن این یک قانون کللی ست که همیشه شروع های طوفانی آخرش به حرکت حلزونی و یبوست منتهی می شود ! ... تصمیم گرفتم دوباره کتاب بخوانم لااقل چند وخت یکبار ... این جمله آخری را خط زدم چون بهتر است آدم تا وختی تصمیمش برای شکر خوردن جددی و عملی نشده شکر پاش را از توی کابینت در نیاورد بگذارد وسط میز ! ... خدا را چه دیدی شاید همین فرهاد جعفری منفور و مغذوب ما را با کتاب و کتابخوانی آشتی داد ! ...

نظرات 41 + ارسال نظر
پاییز بلند جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:53 ق.ظ http://www.paizeeboland.persianblog.ir

بازی اعداد با ما بازی ما با اعدلد و روز شمار صانیه های عمره که در حال گذره.. بازیه پیچیده اما ساده ایه که مارو در چشم انداز افق به سمت نامتناهی افول میکشونه و ما هم به دنبالش میریم تا خروس قندی امید رو از دست بی رحم تکرر مدام نفس زدنامونو بگیریم.. خلخه اما دروغ شیرینیه که بارها و بارها برای خودمون قصشو میگیمو با پازلاش آرزوهای نتعددمونو رقم میزنیم تا این سوداکوی حل نشدنی رو رمز گشایی کنیم> به خودمون که نگاه میکنیم میبینیم اونقد بزرگ شدیم که کوچیکیامون شده آرزو و آرزو هامون شده مرداب و مردابمون آغوش سرد فنامون..
--
شخو زدن انباریو کارتونای کتابم شده آرزوی های بر باد رفته.. کشف جدید سرزمینهای اعجاب آور و جادویی ذهن نویسنده های بزرگ شیرین ترین خاطرات کودکیو نوجونیو جوونیمه> الان خرفت شدم دیگه هیجانی برای فتح این سرزمینا نمونده و این همه هیجان جاشو داده به حسرت خوندن یه کتاب با دل سیر
--
شکر پاش همون نمک پاشه که توش شکر میریزن؟

ارش ژیرزاده جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:54 ق.ظ

دست ما رو هم بگیر ما هم بخونیم

عاطفه جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ق.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

این بازی اعداد با ما خیییییییلی دلگیر کننده اس.. اصلن وحشتناکه..

ایرن جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ http://sanoovania.blogsky.com/

خواهش می کنم با کافه پیانو شروع نکن!من کاری با نویسنده و نظراتش در مورد انتخابات ندارم.چون به نظرم یه اثر هنری کاملن مستقله ولی این کتاب خودش هم چیزی نداره برای گفتن!اصلن کتاب خوبی نیست به نظرم.به شدت ضعیفه از نظر ادبی...

دروغگوی صادق جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ب.ظ http://dorogh.blogfa.com

شیخ کرگدن
شما را عیبی نیست اگر توررقی نکنی

گویند بشر را فازیهاییست
به گاهی دورندادش بشتر (آموزش)
و به گاه دوم بروندادش فزونتر (خلق وبلاگ کرگدن و ...)

امید که بروندادتان همچنان اوج گیرد


خوشا به حال کسی که به وقت دروندادش بهتر عمل کند و به گاه برونداد نیکو بتلاشد.
این وستط خاک تو سر من!

ناهید جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ب.ظ http://www.nahid2369.blogfa.com

ماهم هی تصمیم میگیریم کتاب بخوانیم...از هر کتابی ۵صفحه میخوانیم میندازیم آنور حکایتی دارد کتاب خواندن ما
امیدوارم شوما پیروز شوید

تیشتریا جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ http://www.notfedarlajan.persianblog.ir

کافه پیانو کتاب خوبیه ولی نه اونقدر که اسم در کرده و نه اونقدر که نویسنده ش به خودش غره شده... ولی خوندنش رو توصیه می کنم...
سلام مــِرَبـون

ابله خاتون جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ http://ablahkhatoun.persianblog.ir

من با فرهاد جعفری کاری ندارم.من عاشق کافه پیانوام.خیلی باحاله!

ماهی تنگ بلور جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ http://hichooopoooch.persianblog.ir/

خوب منم تو تصمصم کبری بودم رفتم خریدم دم حالا رو میزه هفته بعد بالا تختم.....نمیدونم اصلا شایدم نخوندم...کتاب خوندنو میگم بابا

هلیا جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:33 ب.ظ http://heliahanifi.blogfa.com

تصمیم خط زده ی خوبی گرفتی محسن...ولی به نظرم از کافه پیانو شروع نکن...با روحیه ای که از تو میشناسم سازگار نیست...خوشت نمیاد
عقاید یک دلقک برای تو بهترین انتخاب ممکنه
راستی تبریک میگم اول شدنتو

هلیا جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:34 ب.ظ http://heliahanifi.blogfa.com

عکس قبل چقدر خوب شده

هلیا جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:35 ب.ظ http://heliahanifi.blogfa.com

بهت خیلی میاد

هلیا جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:36 ب.ظ http://heliahanifi.blogfa.com

محسن جدی عقاید یک دلقک رو بخون...خیلی خوبه...عاشق کتابهای هانریش بل میشی

سیروس جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ http://www.khozaebal.persianblog.ir

البته شروع انقلاب کتابخونیتونو با این کافه پیانو همزمان نکنید
کتاب بی سر و ته و بیخودیه!از نظر حقیر البته

سیروس جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ب.ظ http://www.khozaebal.persianblog.ir

گویا خیلی های دیگه هم با ما هم نظرن!
اصلا به نظر من از این ایرانی ها نخونید!مخصوصا کسایی که تو ۱۰ سال اخیر نویسنده شدن مثل معروفی و همین جعفری!
کلاسیک بخونید
شاهکار بخونید
ابراهیمی بخونید

مهسا به عمو جان جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:58 ب.ظ http://exposed.blogsky.com

امر شما اطاعت شد . شما هم خصوصی بی‌زحمت یه چند دقیقه‌ی دیگه ولی . چون الان دارم می‌نویسمش!

هیشکی! جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

سلام.
وخت بخیر.
منم خیلی وخته کتاب نخوندم . حوصله اشو ندارم.

هیشکی! جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ب.ظ http://hishkii.blogsky.com

البته خیلی وخت یعنی از عید تا حالا

کرگدن جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ب.ظ

باز بهتر از ده ساله !

مهسا به عمو جان جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ http://exposed.blogsky.com

پیام خصوصی ارسال شد . می‌تونی بری بخونیش الان

بی تا جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ب.ظ

چه خوب...
من بهت کتابای امانوئل اشمیت رو توصیه می کنم.برای تو از روحیه ای که ازت سراغ دارم خیلی خوبه.کم حجم.بدون شخصیتهای زیاد.و در عین حال تکان دهنده.از دستشون نده لطفن.

حمید جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:06 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

بابا این کرگدن یه حرفی زد حالا (تازه اونم که خط زده روشو)! انقدر بچه نشید هی بهش کتاب معرفی کنید! ضمنا یادتون نره که بابت کتابایی که به این آدم چشم و گوش بسته معرفی میکنید باید اون دنیا پاسخگو باشید لذا من اینارو معرفی میکنم! :
- حسن کچل و سفید برفی در مزرعه!
- الاغ دانا و خرگوش ناتوان (جن.سی!)...
- مامان بیا، جیش دارم: رفتن به دستشویی: برای 1 تا 3 ساله ها (باور کنید راست میگم این کتاب چاپ شده! اینم مدرکش مگه من چیم از مموتی کمتره:
http://www.adinebook.com/images-1/images/products/964417660X.240.jpg?1238043355

حمید جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

حیف که دیر به قائله کامنتای پست قبل رسیدم وگرنه چند تا هم من از مهسا بانو فحش میخوردم! (آخه لامصب تو اینجور چیزا استعداد عجیبی در کرم ریختن دارم!)...خلاصه که حیف شد دیگه!

ولی از شوخی گذشته وقتی دو تن از هوادارن پروپاقرصت (عمه زری و مهسا کانادایی) تحریمت کردن معنیش اینه که اگه همینجوری ادامه بدی کم کم خوانندگانت به خودم و خودت محدود میشه! از دیروز کامنتارو دونه دونه زیر هر کدوم جواب میدم...تو هم بده! راست میگن خب! نمیمیری که!

حمید جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

و ؛ساعتها و دقیقه های تلخ و شیرین ... روزها و هفته های سخت و آسان؛..
هر وقت نوشته های اینجوری میخونم یاد اون حکایت قدیمی میفتم...همون که پادشاهه میخواسته رو نگین انگشترش یه چیزی بنویسه که همیشه جلوی چشمش باشه و آخرش بعد از کلی مشورت و بالا پایین مینویسه ؛این نیز بگذرد؛...

سه سال و نیم...اتفاقا دو سه روز پیش داشتم به همین فکر میکردم...به اینکه چقدر زود گذشت...همش احساس میکنم تازه عروسی کردید...فوق فوقش یکی دو سال...چقدر این روزا سریع داره عمرمون میگذره...

حمید جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:20 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

دو سه روز پیش داشتم برای یکی از خاطرات فارابی تعریف میکردم...وقتی پرسید برای کی بوده گفتم سال ۸۰...بعد با خودم حساب کردم دیدم ۹ سال از اون روزا گذشته...کپ کردم...

؛راستی؛ مهم نوشت! : دیشب خواب فارابی رو دیدم!...این یعنی از بعضی اتفاقا صد سال هم که بگذره باز تازه اس...باز تازه اس...

می نو جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:21 ب.ظ

چرا توقف کنم؟راه از میان مویرگ های حیات می گذرد

مامانگار جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:38 ب.ظ

...کرگدن عزیز...اگه اینکارو بکنی که عالیه...شاید اینجوری ماهم به آرزوی خودمون برسیم و دوباره بتونیم نظیر پستهای دوسه سال پیش ات رو اینجا بخونیم...شاید دوباره برگردی به حال و هواهای اون موقع...

تیشتریا جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:25 ب.ظ http://www.notfedarlajan.persianblog.ir

من یه چیزی بگم؟ این کتاب عقاید دلقک که همه تعریفشو می کنن و خیلی معروفه و ... چرا من نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم؟ من اصولا یه کتاب رو شروع می کنم تا تهش میرم که ببینم چی میگه بالاخره. ولی عقاید این دلقکه هیچ رقمه برام کشش نداره. به نظر شما مشکل منه یا کتاب؟ (شکلک همینجوری بی ربط)

پریسان جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:34 ب.ظ http://pardokht.blogfa.com

منم دقیقا همین مشکلو دارم. کلی کتاب می خرو ولی نمی خونم

من و من جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:19 ب.ظ

اول اینکه دیشب خواب تو و مریم ترینو دیدم تو یه خونه ی خیلی بزرگ زندگی می کردید ما هم چند خونه اون ور تر زندگی می کردیم سقف خونمون ریخته بود! بقیه ش یادم نیست
دوم لااقل تو برو همسایه ها رو بخون. حمید که دنبال مال دنیاست می گه لاشو باز نکرده. به جان عمه هشی پیشی کتاب خوبیه بخوووووووووووووونیدش دیگه بابا :-))

احسان جوانمرد جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:50 ب.ظ http://www.1379.blogsky.com

سلام شهریار!
حیف شد تو و کیامهر و بچه ها را ندیدیم. تا سه صبح توی خیابان ها ول چرخیدیم. برگشتیم رفته بودید همی. حالا که تلفن و موبایل و اینترنت کار نمی کند گاهی با دود علامت بدهید بعضی چیرها را بد نیست.

مهسا به حمید جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ http://exposed.blogsky.com

آره واقعن شانس آوردی حمید . و گرنه بلایی سرت می‌آوردم که........ نمی‌گم خب . چون حمله باید ناگهانی باشه که طرف ندونه از کجاش خورده!

مهسا جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:40 ب.ظ http://www.mlovegod8.blogfa.com

الان اینجا ربط بین تیترت و نوشته ات و عکست دقیقا چیه؟
دقیقاناااا!

آلن جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:58 ب.ظ

چی بگم ؟

عاطفه جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:28 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

مشهد خیلی سرده..

عاطفه جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:29 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

چه ربطی داشت؟ همینجوری بیربط ! یه بهانه برای اعلام حضور !

دکولته بانو جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:42 ب.ظ

سلام...تو مرد اول فکر می کنم همه ی ما شبیه هم هستیم یه جورایی...ذوق شروع یه خوشی همیشه همراه فکر تلخ به پایانش همراهه...برای بعضی بیشتر...برای بعضی کمتر...
مورد دوم هم امیدوارم دوباره شروع کنی به خوندن کتاب...منم دوباره هم می خوام کتاب خوندنم رو بیشتر کنم...هم دوباره شروع کنم به فیلم دیدن...هرچی دپ بودم و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم بس بود...بهتره یه تکونی به خودمون بدیم...شاید زندگی روی خوششو به ما هم نشون داد...

دکولته بانو جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:42 ب.ظ

تو مرد اول= تو مورد اول

واحه جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ب.ظ

خیلی عجیبه! من فکر می کردم تو این دنیا فقط خودم اینطوریم:

( من اینطوری ام که اگر مثلن یکماه بعد قرار باشد یک مهمانی خاص بروم یا یک اتفاق مهم و جالبی برایم بیفتد ، درام تمام شدنش از همان یکماه قبل برایم کلید می خورد ! ... یعنی از لحظه شروع پروسهء یک اتفاق شیرین ، تصور تلخی لحظهء تمام شدنش کامم را تلخ می کند ... این خیلی بد است ها ولی خب دست خودم نیست من اینطوری ام دیگر ! ) !!!

محسن شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:00 ق.ظ

نه بابا تو را به خدا بعد من او چیزی نخون! چیزی پیدا نمیکنی
حتی بیوتن امیرخانی هم به من اوش نمیرسه. البته بازم بهتر از این پرت و پلاهاس

سال صفری یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ق.ظ

اولی رو که طبیعتآ ما هم ایضآ!!!

والا چیزی که از خوندن کتاب این فرهاد جعفری منحوس ملعون به ما رسید طرز تهیه ی کوکو سبزی بود!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.