عطر ها در راه اند ...

امروز عصر توو راه پلهء ساختمان شرکت سه تا جوان از کنارم رد شدند ... عطری که یکی شان زده بود یک آن گیجم کرد ... واستادم و پایین رفتنشان را از شکاف عمودی نرده ها نگاه کردم ... دستها و پاها و بدن هایی که پاگردها را می پیچید و فریم به فریم و منقطع دیده می شد ... ذهنم رفته بود ... دمبال بوی آن عطر رفته بود ... و داشت توی آرشیو خاطرات ساده و کوچک و معمولی ام دمبال سرمنشع آن عطر میگشت ... انقدر آنجا واستادم تا بلاخره یادم افتاد ...  

سال ۶۷ ... خرّمدره ... یک شهر کوچک دلگیر با فقط یک خیابان اصلی و مغازه های محدود و معدود و آدمهایی که هر ده تا یکی دوتاشان را میشناختی ... آن خیابان اصلی که گفتم وسطهاش شیب داشت ... الان دوس دارم به آن شیب بگویم کمرکش خیابان ... چون قشنگتر و هنری تر است ! ... درست توو کمرکش خیابان یک مغازه کوچولو بود که با معیارهای محسن باقرلوی ۱۳ سالهء شهر بزرگ ندیده ، مغازهء شیکی محسوب میشد ... الان درست یادم نیست چی فروشی بود ... شاید لوازم آرایشی بوده ... شایدم نه ... یکجورایی همه چی داشت ... از لوازم تحریر تا نوار کاست و ادکلن ... و فروشنده اش یک دختر جوان و زیبا بود ...  

زیبا از آن زیباهای اثیری ها ... که آدم را اسیر می کنند ! ... اثیری که میگویم شما از توی مردمک یک پسربچچهء ۱۳ ساله ببینید در سال ۶۷ ... آرام بود و مودب و همیشه لبخند ضمیمهء لبهاش ... انگار که وخت آفریدنش خدا روی پیشانی ش به نستعلیق نوشته بود : احترامن یک لبخند ملیح مدام ، به پیوست لبهای ایشان تقدیم حضور میگردد لطفن ملاحظه فرمائید ... و من از آن مغازه نوار کاست پُر شده می خریدم و عکس توی قاب نوار ها را هم ... اولین نواری که خریدم مهستی بود ... آرام طوری که به زور می شنفتی پرسید : عکسش ام می خواید ؟ ... قشنگ یادم می آید که گفت : می خواید و نگفت می خوای ... سنش انقدی از یک بچچه 13 ساله بیشتر بود که با ضمیر مفرد خطابش کند ولی نکرد ... و من گفتم آره یعنی که می خواهم ... عکس رونواری مهستی را از یک جای قایمکی درآوورد و با دققت و وسواس از چن جا تا زد و برام جا زد توی قاب شیشه ای شفاف نوار ...  

وختی رسیدم خانه نوار را که درآووردم یک عطر غریبی خانه را برداشت ... چرا توی مغازه متوجهش نشده بودم ؟ ... لابد چون آنجا انقد اشباع بوده که عادی بوده ... ولی هوای خانه را - برای من - غیر عادی کرد ... عطر دختر جوان بود ... مست کننده بود لامصصب ... لااقل من را که مست میکرد ... می دانم الان برای شما خنده دار است ولی من تا چن شب با آن عکس دنیای شاهکار و رومنسی داشتم وصف نشدنی ... عکس روغنی نازک را انقدر توی مشتم نگه داشتم و بوش کردم تا عطرش تمام شد ... الان دقیق یادم نیست اما لابد در آن چن شب دختر جوانِ فروشنده ، معشوقهء خیالی ام بوده ! ... که انقدر واضح همه چیز یادم مانده بعد اینهمه سال ... 

-

و امروز آن عطر توی راه پله من را برد تا 13 سالگی ... 

***
این پُست تقدیم به برادر خوبم حمید ... 

-  

*** 

پی نوشت یک : 

این پُست را اگر به حمید تقدیم نکرده بودم حتمن به یکی از این پنج نفر تقدیم می کردم : 

سید عباس - آقا طیب - حسن اوجانی - حامد - محسن محمد پور 

-  

***  

پی نوشت دو : 

عنوان این پُست ، خطی از ترانهء ( دوستم داشته باش ) شهیار قنبری باشکوه است  

نظرات 63 + ارسال نظر
نیمه رفیقت شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ب.ظ http://nimejedi.blogsky.com

عطرها و یادها همیشه بخشی از زندگی من بوده و هستند.
پست قشنگی شده!

نیمه جدی شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ب.ظ http://nimejedi.blogsky.com

وای ببخشید اسمم تو کامنت قبلی اشتباه شد !! لطفا خودتان درستش کنید : نیمه جدی

الهه یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ق.ظ http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

محححححشر بود این پست!اینقدر حسش قوی بود که ۳ دور از اول تا آخرش خوندم و بعضی خطها رو هم دوباره و ۳باره مرور کردم...
این برگشتن به خاطرات با بوی عطر رو با تک تک سلولهام درک میکنم....تجربه ی عجیب و قشنگیه...روح آدم کشیده میشه انگار به جایی که این عطر اونجا خاطره ساخته برامون...
خیلی قشنگ نوشتینش...خیلی قشنگ توصیفش کردین...انگار باهاتون اومدم تو همون مغازه ی شیک تو کمرکش خیابون تو یه شهر کوچیک و خلوت...دختر زیبا و محسن باقرلوی ۱۳ساله و عکس مهستی و عطر دختر....
محشر بود محشر...و چه قشنگه که تقدیمش کردین به حمید...

آلن یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ق.ظ

اینجور پستا رو خیلی خیلی باحال می نویسی.
من با این پستت یاد فیلمای جزیره گنج و این جور چیزا افتادم.
انگاری که توی اون مغازه ؛ یه گنج قایم کرده بودن.
و تو با کمک اون دختر به دستش آوردی.
و بعد از اینهمه سال دوباره یاد اون گنجه افتادی.
گنجه یه جوری برمیگرده به حس ت. حس الان و اون موقع ت.
حسی که خیلی بکره. فقط مال محسن باقرلوئه. مال خود خودشه. اینقدر بکره که مثل گنج می مونه. که چه حالی میده این حس رو کشف کنی. شیرین تر از پیدا کردن گنج.

[ بدون نام ] یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ق.ظ http://www.lenyjan.blogfa.com

چیزی که از هر آدمی یا جایی یا اتفاقی در بالاترین نقطه ی سطح خوداگاهی آدم می مونه بو-اعم از عطر یا هر بویی که تو اون لحظه استشمام کردی-می باشد.اینو من نمیگم.روانشناسا میگن!۲کلوم از مادر عروس

نیما یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ق.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogfa.com

سلام ! این پست بدجور جالب و زیبا بود ! یعنی دوبار خوندمش ! خیلی لذت برم ! شاهکاری بود در نوع خودش !

آناهیتا یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ق.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام
عالی بود
رفتم تو مغازه یه وقت به خودم اومدم دیدم دارم توصیفش می کنم.وقتی یک نوشته ابنجوری تأثیر میذاره یعنی محشره

هاله یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ق.ظ

سلام شب خوش محسن خان...
وای خیلی زیبا نوشته بودین...عالی بود...
بعضی عطرها حس ماندگاریشون خیلی زیاد و قوی هستش...البته نه فقط عطر خیلی چیزا که شاید بی ارزش به نظر برسن..

هاله یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ق.ظ http://www.zistab.blogfa.com

اقا راستی من نبودم و یه چند روزی هم نخواهم بود... میخواستم بگم رنگ جدید و عکس جدید هم مبارکککک
خیلی قشنگه...

دخترکی از شهرکی یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ق.ظ http://http://shahrekoochakeman.persianblog.ir/

بنده به رسم اولین بار نظر دادنم سلام ویژه عرض می کنم. چقدر راحت می شود در این شهرهای کوچک خاطره های بزرگ ساخت و نگه داشت. خوبیش این است که هیچ چیز در آنها گم نمی شود.

کیامهر یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:42 ق.ظ

چی بگم محسن ؟
خداااااااااااااا بود
یک پست محشر کرگدنی
از اونایی که فقط خودت می تونی انقدر خوب بنویسیشون
بعید می دونم خودت هم دوباره بتونی انقدر خوب بنویسیش

مهتاب(شب) یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:45 ق.ظ http://www.night94.blogfa.com

سلام.این خاطرات چه ها که نمیکنند...

سمیرا یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:30 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

رفتم خرمدره...رفتم توی مغازه...دختر خوشگلی بود و بوی عطرش از اونایی بود که هنوزم حسش میشه کرد....خیلی قشنگ بود محسن ...خیلیییییییییییییی

کورش تمدن یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:08 ق.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
خیلی جالب بود
پر از احساس
ولی یکم بودار بود

محبوب یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:28 ق.ظ

ا اون پستای بی نظیر کرگدنی بود ... یه جوری بود ... آدم قلقلکش می شد ... از اون حال خوب کنای غمگین بود ... از اون شادیهایی به آدم می داد که تهش هم یه غم هست ...
فدای اون پسر بچهء 13 ساله ...

وقتی از قدیما می نویسی ، محشری . آدمو دقیقا می بری همونجایی که دلت می خواد

محبوب یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 ق.ظ http://mahboob.persianblog.ir/

خوش به حال حمید که چنین پستی بهش تقدیم شده ... که البته از بس گُله ، حقشه واقعا .
و خوش به حال اون 5 نفر ایضاً

فرزانه یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:40 ق.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

انگار بعضی از خاطرات برای عده زیادی از آدمها اتفاق افتادن.
اول صبحی رفتیم به سالهای دور دور دور .....

حمیده یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:41 ق.ظ http://www.skamalkhani.blogfa.com

آخی . ناززززززززززززی .
این جنس مذکر کوچک وبزرگ نداره همگی یک جورن . دو صوت عاشق و شیفته یکی می شن .

منیژه یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ق.ظ http://nasimayeman.persianblog.ir

محشرررررررررررررررررررررررر بود محسن خان...خیلی زیبا و پر احساس بود...چرا فکر میکنید که این احساسات ناب، زلال و زیبای کودکی خنده دار هستند؟؟؟

حمید یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

بی اغراق میگم که یکی از بهترین پستهاییه که تا حالا خونده بودم...ازونایی که یاد آدم میمونه...ازونایی که وقتی میرسی آخرش نمیدونی کجاش چشمت اینجوری پر شده...حال خوب گریه و دلتنگی آرام...
محشر بود محسن...محشر...

و مرسی بابت تقدیم...خیلی وقت بود کسی بهم چیزی تقدیم نکرده بود! ذوق کردم حسابی!....دمت گرم...و هزار بار ممنونم...

غزل خونه یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ق.ظ http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

عزییییییییییییییییییییییییییزمی...

آقا طیب یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ http://barooni.persianblog.ir

منم خیلی اینجوری میشم.خیلی . و........بازم تو اومدی منت کارایی رو که نکردی رو سر من گذاشتی؟.خیلی مخلصیم.انتخابهای خوبی بودن ادمایی که میخواستی بهشون تقدیم کنی.خاطره باز

غزل خونه یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

پست فوق العاده ای بود. واقعا از اون صد تا یکی ها بود...
ضمن اینکه در زمینه ی بو بنده هم درد کشیده ام قربان...

آقا طیب یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 ق.ظ http://barooni.persianblog.ir

محسن توجه داری همه یه جورایی اینطوری عاشقی کردن.

کرگدن یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ق.ظ

اووووه ... آره بابا ... همه حرفه ای ان تو این فقرهء عاشقیت های تخیلی ! ... من امامشونم !

دافی نگار یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ق.ظ http://www.dufinegar.blogfa.com

عجب پستی بود...

گودول یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:29 ق.ظ http://godool2.wordpress.com

به نظر داستان تخیلی نمیاد، باید حسش کرده باشی تا بتونی به این زیبائی بنویسی، زیبا بود.

عاطفه یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ق.ظ http://hayatedustan.blogfa.com

یه چیزی فرتر از عاااااااااااااااالی بود دادا کرگدن!
خوبه که عطری که شنیدی تورو یاد چیزای خوب انداخت..
امان از وقتی که بو هم با تو سر لج بیفته و تورو یاد چیزای بد بندازه!!

عاطفه یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ق.ظ http://hayatedustan.blogfa.com

تو در خط آخر توی نوعی بود! که امیدورام برا شوما هیچ وقت پیش نیاد..

اقدس خانوم یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ http://aghdaskhanoom.persianblog.ir/

این عطر های دوست داشتنی یه بخشی از زندگیهای ماست ... دروغ چرا ؟؟؟ الان انگار دارم بوی یه عطری رو احساس می کنم ...

مجتبی جوانی یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ب.ظ http://www.heoman.blogfa.com

کاشکا یه عطرم پیدا میشد آدم رو خوش اخلاق کنه
فقط خوش بو بودن فایده نداره که.............

این قسمت نظر صرفا تبلیغاتی میباشد آقای کرگدن اگه دلتون خواست میتونید حذفش کنید.

گفتگویی با وجدان (در کربلا بودم یا نبودم مسئله اینست)

هیات مجازی وبلاگ نویسان کار خودش رو شروع کرد. با حضور اولین مهمان (وجدان)

خواستم اطلاع بدم.

در ضمن هر سوالی از مهمونا داری بگو تا ازشون بپرسم.
____________________________________________
اگر هم درین مورد به دوستان دیگه هم اطلاع رسانی کنی ممنون میشم

یک دبیر یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 ب.ظ http://hassani.blogfa.com

بوی عطر تا اینجا اومد. خیلی با احساس بود

سمیرا یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ب.ظ http://biyataberavim.persianblog.ir

عطر را درست گفتی عطر نوستالوژی خاطره های من است و همین 2 روز پیش بود که عطری مرا با خود برد به دنیای روزهای دور و دوباره مرا برد در یادهای او...و دلم لرزید

پرند یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ http://ghalamesabz1.wordpress.com

خیلی ملموس بود...
اونقدر که جمله هام برای نوشتن حسم جفت و جور نمیشه...
دقیقاً می تونم بفهمم این دنیایی که توصیف کردی چه دنیاییه...
من هم اگه بودم اونقدر اون جا می ایستادم و اون قدر اون عطرو می بلعیدم تا بفهمم کجا استشمامش کردم...
یک رایحه ی خاص یا یک صدای خاص مثل نوای یک موسیقی می تونه دقیقاً همین قدر واضح و روشن منو تا سال های دور بکشونه و لحظه به لحظه ی یه خاطره رو به یادم بیاره حتی اگر کامل فراموش شده باشه...

مهدیه یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ http://heava.persianblog.ir

اقا من یه پیشنهاد دارم.. یادته چندماه قبل نوشتم امسال ده سال از دانشگاه رفتمنون می گذره؟ قرار بود یه برنامه بگیریم. یه صحبت اولیه ام با دانشگاه شد، اما بعد نشد قراری هماهنگ کنم با چندتا از بچه ها که بشینیم درباره ش فکر کنیم و بعدشم من درگیر کارام شدم... اما هنوز وقت هست به نظرم... یه قراری..یه جایی جور کنیم دیگه.. پای کار باشید جور می شه ها.. منتظرم. فکر کنم هممون بهش نیاز داریم. هر کی پای کار هست بیاد تو وبلاگ من کامنت بزاره.. خواهشا ایندفعه نه نگید

وروجک یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

چقدر این عکستون قشنگه تیپتون خیلی بهتون میاد
فکر نمی کردم سنتون انقدر پایین باشه ولی در کل پستتونم قشنگ بود این روزا بچه گیامو میارید جلو چشم حواستون باشه

مریم یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ

خیلی نوشته هاتو دوست دارم لحظاتی اطرافمو فراموش میکنم.همیشه میخونم ولی این اولین دفعه است که نظر میدم

رها پویا یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ب.ظ http://gahemehrbani.persianblog.ir/

چه دلنشین! یه عشق کودکی معصومانه و خاطره انگیز و چه خوب بیان شد

شهرزاد یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ب.ظ

چه حس قشنگی رو انتقال دادین....مکنه افرادی که این مطلب رو میخونن سنشون قد نده که سال ۶۷ سال آخر جنگ بوده و ماها ک تو اون سالها جوون و نوجوون بودیم حتی داشتن یه عکس از یک خواننده گناه نابخشودنی محسوب میشده .......ولی خیلی قشنگ نوشتی همیشه خواننده وبلاگتون هستم ولی خودم وبلاگ ندارم.

مینا یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:14 ب.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

!wow
چه پست با احساسی. برادران باقرلو گوله ی احساسن.
سالی که من تازه به دنیا اومده بودم (شایدم اون موقع هنوز بدنیا نیومده بودم!) شما توو چه حال و هوایی بودید. چه حس قشنگی.

عبدالکوروش یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:33 ب.ظ http://www.potk.blogfa.com

حافظه بویایی شما هم مثل من قوی هست.
هر بویی یک بار عاطفی داره با خودش.
یک نشونه س برای خاطره ای که بوش ته ته های ذهنت مونده و هر وقت اون بو رو حس میکنی میری ... میری.

نینا یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

خیلی زیبا بود وچند بار خوندمش
فکر یه بچه که تو رویاش معشوقه برای خودش داره
بدون ابنکه کسی بدونه
آقا از اینکه به ما سر میزنید ممنونم

مامانگار یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ

..خوش بحالت محسن خان که اینقدر دقیق..خاطرات باجزئیات و عطر و بو و فضاش بیادت میمونه و سریع زنده میشه برات..
...البته شایددلیلش اینه که خودت می خوای و جزو دلمشغولیاتت هست این خاطرات !...
...بهرحال لذت بردیم از نوشته ات...
...

علی ربیعی یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:23 ب.ظ http://alirabiei.blogsky.com

خوب بود

م . ح . م . د یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:14 ب.ظ http://khatereha1.blogsky.com/

مثه همیشه نوشته های کرگدن جان عاااااااالی بود ...

خوشبحال اونایی که این پست بهشون تقدیم شد

ماهیچ ، نگاه یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:59 ب.ظ http://www.writ.blogfa.com

لینکتان کردم
معمولا اجازه گرفتن تعارف و بازی کردن است

اقدس خانوم یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:02 ب.ظ http://aghdaskhanoom.persianblog.ir/

واااااااااااااااااای !!! مگه شما نمی دونید ؟؟؟
تو خونواده ما (بر خلاف خانواده شما ) وبلاگ نویسی از کارای مکروهه
این آقای دامادمون ( که شما منو بدجوری یاد اون میندازین و بالعکس ) ( و خانمشون هم وبلاگ شما رو می خونه !!!) نمی دونه که فتو بلاگ بزنه یا نه ؟؟؟

سبا یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ http://khaneibarab.persianblog.ir

آخ خوش بهحالتون که می تونید خاطرات عاشقونتون رو تعریف کنید...من الان یاد یکیش افتادم ...

سیندرلا یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ

چقدر راحت و صادقانه مبنویسید .از پنجره نوشته هاتون انگار دنیا جای امن تر و ساده تریه

فاطـــمهانتــــــظار یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ http://www.FatemeEntezar.com

عطر..بو..رایحه..
کاش هیچوقت نمی رفتند

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.