نامه های کرگدن به محسن باقرلو-۷

( نامهء هفتم - آخرین نامه ) 

سلام محسن باقرلوی عزیز

صبح بارانی نوزدهم دیماهت بخیر نازنین پس لرزه های مدام ... بهتری عزیز ؟ ... کاش بودی ... کاش این شش نامه قد شش قطره اشک دلت را سبک کرده باشد و حالت را خوش ... درهرحال این آخرین نامه ای ست که برایت می نویسم ... اصلن من و تو که نیاز به نامه نگاری و این قرتی بازیها نداریم ... داریم ؟ ... وختی من تو ام و تو منی چه نیازی به دور کردن راه السلامُ علیک ... این چن تا نامه هم یکجورایی ادای دین بود به این خانه که برای جفتمان حرمت داشت و دارد ... یک کار نمادین بود که بعدها وخت یاد کردن ، قشنگی های بیشتری را شماره کنیم با انگشتان دستهای لرزان و بی پناه و معصوم ... اینطوری بهتر شد ... نشد ؟ ... ها ؟ ... تو چی میگی ؟ ... این روزها بدجور بی وقفه و آن به آن دلم برایت تنگ می شود ... یعنی همیشه دلم برایت تنگ میشد ولی حالا بیشتر ... حالا مدام تر ... حالا عمیق تر ... حالا نزدیکتر ... بقول شهیار قنبری که می دانم عاشقش هستی ، انگار : وختی دورم به تو نزدیکترم ... می دانی ... من هیچوخت هیچ چی از تو نخواستم در تمام این سالها ... ولی حالا ... در همین صبح خاکستری خیس می دانی عمیقن چی دوست دارم ؟ ... بگویم ؟ ... خجالت می کشم ... اوممم ... دلم می خواهد اینجا بودی و بغلم می کردی ... محکم ... محکم ها ... یک چیزی بگویم بخندی دلت وا شود ؟ ... این چن روز که دیگر نیستی چن باری یواشکی خودم را بغل کرده ام ... زیادی لوس است می دانم ... ولی خب اینطوری است دیگر ... حالا که دلت به ماندن نیست عیبی ندارد برو ... پشت سرت را هم نگاه نکن که مبادا مردد شوی ... من برای دوستان و مهمانانت حتی اگر لازم باشد یکان یکان توضیح می دهم که این سفر خدای نکرده بی حرمتی نبوده و از سر بچچه بازی ... توضیح می دهم و عذرخواهی می کنم و می گویم دوستان باور کنید حتی من هم دلیلش را نمی دانم ولی چون به محسن ایمان دارم پس می دانم که باید می رفت ... نگران بچچه ها هم نباش ... حتی رفیق ترین و دو آتیشه ترینشان هم عادت می کنند کم کم ... خانهء بی صاحبخانه که ذوق و صفایی برای میمهان ندارد ... چرخ روزگار هم که با شکستن یک پرّه وانمیستد ... از تو هزار هزار پلله گنده تر ها و بزرگترهاش چه در دنیای مجازی چه دنیای واقعی رفتند همچین که نادر رفت و چن صباح بعد سطح تمام آبهای جهان نشان از این داشت که آب از آب تکان نخورده قرنهاست ... و اتفاقن این خوب است ... یعنی اصلن راهش همین است ... بشر بیچاره اهل عادت کردن و کنار آمدن نباشد می پُکد ... قطار زمان که اینهمه مسافر را معطل نمی کند که منتظر تو بماند ... که آیا بعد از اینکه سرت هوا خورد حالت انقدری بهتر می شود که بتوانی سوار شوی و ادامه بدهی یا خیر ... حرفم را می فهمی ؟ ... می دانم که می فهمی و خودت هم همین را می خواهی ... تو آدم منطقی و خوبی بودی ... یعنی هستی ... و این خوب است ... دست و دلم به تمام کردن نامهء آخر نمی رود انگار که وصیت نامه ام باشد ! ... دارم الکی لفتش می دهم ببخش ... سرت را هم درد آوردم ... فقط یک چیز را بگویم و خلاص ... با بقیه کار ندارم که محسن باقرلو را چگونه می خواهند ... من ولی حتی اگر تا آخر دنیا هم قد راست نکنی به رفاقت قسم ، بدان که همینطوری شکسته و زخمی و خمیده و خراب هم یک عالمه دوستت دارم و یک عالمه دلم برات تنگ می شود و یک عالمه برات دعا می کنم ... هر جا هستی و هر کار می کنی خدا پشت و پناه خودت و دلت ... قول بده که مواظب خودت باشی ... فدای تو ... و به امید دیدار ... به امید روزهای بهتر ... پیشانی ات را می بوسم و خداحافظ ...

نظرات 343 + ارسال نظر
الهه یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

آخرین نامه؟!

کیامهر یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ق.ظ

یعنی چی ؟

الهام یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ق.ظ http://tatooreh.blogfa.com

محسن من این مدتها هر روز خواندمت... هر روز اولین وبلاگی بودی که دیدمت... مدتهاست کامنتی برات نذاشتم... چون فقط داشتم گوش می دادم ولی این رو بدون که باز هم هر روز می خونمت و هر طور که باشی چه بمونی و چه بری یادت هستم و تمام لحظات خوبی رو که توی این وبلاگ تجربه کردم به یاد دارم...
راه رفته رو باید رفت.... برو تا آخرش رفیق!!

نینا یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ق.ظ http://taleghani.persianblog.ir/

یعنی چی اخرین نامه
آهان یعنی از تکنولوژی جدیدتر استفاده میکنی
نامه قدیمی شده
پس یه وبلاگ میزنی و اون تو مینویسی
یا مرخصی میایی و رو در رو صحبت میکنی

لادن یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ق.ظ

ای بابا
دلمون رو به این نامه ها خوش کردیم اینم گرفتین؟
نمی دونم چی بگم گاشه فقط خود آدم می دونه که اون تصمیمی رو که گرفته باید عملی کنه
بازم دوست دارم تجدید نظر کنین
همیشه و هرجا موفق باشین

وانیا یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ق.ظ http://vaniya1859.persianblog.ir

محسن تورو خدا ماها قلبمون ضعیفه ها اینقدر اخر و اول نکن
چرا اینطور میکنی با ما خودت؟
شاید منو نشناسی اما من یکم میشناسمت نه قد همه 10 سال اما چندماه میشه تو این مدت گاهی دوستت داشتم عمیقا گاهی نه اما بهرحال برایم جذاب بودی
کرگدن پنبه ای شدی چرا اینقدر ضعیف شدی محسن نمی دونم چی میگم اما فک کنم تو بهش میگی چرت و پرت

... یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ق.ظ

خداحافظت قسم حضرت عباسه و اون سه نقطه بعدش دم خروس ! ... یعنی دلم می خواد اینجوری باشه رفیق ...

الهه یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

راستش یه حرفی گیر کرد تو گلوم...به تعداد کامنتها و بازدیدها اشاره کردین...۶۷۰تا بازدید کمه کرگدن جان؟همه ی این آدمهایی که میان اینجا رو میخونن تو این چند مدت بعد از خداحافظیتون با وجود اینکه میدونن کرگدن نامه مینویسه و آقا محسنی نیست که جوابگو باشه...نه جواب کامنتی داده شده نه از محسن باقرلو خبری بوده...تموم این آدمها به خاطر شما میومدن دیگه...غیر از اینه؟بی انصافی کردی کرگدن جان....
عادت جزو صفات بشریه...درست...هرچیزی هم که مشمول مرور زمان بشه تکراری میشه و از اون تب و تاب اولیه میفته...اینم درست...ولی فکر میکنم تو این مدت ثابت کردیم که شما هرجور باشین و هرحالی که داشته باشین...چه بنویسین چه ننویسین...چه جوابمون رو بدین و چه ندین....ما هستیم و این خونه رو خالی نمیذاریم....
من دیگه چیزی نمیگم....نمیخوام رنگ گلایه داشته باشه حرفام....فقط شما آسمون دلتون آفتابی بشه و کمر دلتون از این شکستگی نجات پیدا کنه....گور پدر دل ابری ما....

سحر یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ق.ظ http://dayzad.blogsky.com/

ای بابا باز صبح شد حال مارو گرفتی آقا محسن!
آخه بابا جون این همه جلز ولز کردیم مرگ ما پاشو بیا دیگه! آخه چی شده؟ چرا با ما اینجوری تا میکنی؟ ها؟ بگو که اینا شوخیه! بگو که داری اذیت میکنی! نگو نامه ی آخر !
اصلا اگه ببندیشم هر روز میام اینجا و بازش میکنم و تماشا میکنم حتی اگه واسم بنویسه: این وبلاگ حذق شده است/
باور کن عین بچه ها دلتنگی میکنم و روزی چند بار میام و اینجارو میخونم . جون من برگرد!

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

مرد مردونه رو حرفت وایسا و دیگه ننویس...
مرد مردونه رو حرفت وایسا و دیگه ننویس...
مرد مردونه رو حرفت وایسا و دیگه ننویس...
مرد مردونه رو حرفت وایسا و دیگه ننویس...
.
.
.
.
.
مرد مردونه رو حرفت وایسا...و دیگه ننویس...

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

که چی محسن؟...آخه اینکارا یعنی چی؟...
اگه قرار بود ننویسی پس چرا دوباره شروع کردی؟...
گفته بودی خداحافظ و بعد زیرش اون عکس سیاه و سفیدو گذاشته بودی و نوشته بودی یازدهمین روز زمستان بی برف ۸۹...امروز چندمه؟...نوزدهم...

رفتنت بد بود...
برگشتن دوباره ات شیرین و امیدبخش بود...
ولی این رفتنت دیگه جدا زشت بود...داری آبرویی که اینهمه سال با کارای سنجیده ات در بلاگستان جمع کرده بودی رو با اینکارای عجیب غریبت به باد میدی...

حق با شماست اخوی عصبانی چندضلعی !
کللن آدمیزاد خدای کارهای عجیب و غریب است ...
ولی قول می دهیم این بار مرد باشیم و دیگر تکرار نشود ...

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

اصلا گور پدر وبلاگ...
برای برای خودت دارم میگم محسن...جدا اینکارا زشت نیست؟...خود تو نمیگفتی مسخره بازیه که آدم هی خداحافظی کنه و برگرده؟...

غمگینی...ناراحتی...داغونی...ولی این راهش نیست...
یادته یه بار خودت برام کامنت گذاشته بودی که "وبلاگ وحی منزل آسمانی نیس که اخوی ... میشه آدم وختی سر حال نیس بیاد یه خط بنویسه ایهالناس من حال و احوالم تخمانتیکه لذا بوووووووووووووق ! ... بعد همه میان کامنت میذارن هر کی یه مدل و الکی الکی حال خود آدم و وبلاگش بهتر میشه ! ... به همین سادگی به همین خوشمززگی!"...

پس چی شد؟...هممممممش شعار بود محسن؟...به خودت که رسید یادت رفت؟...

فرزانه یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ http://www.boloure-roya.blogfa.com

وقتی کاری از دست کسی بر نمی یاد بهتره آرزوی روزهای بهتر رو داشته باشیم براتون.
با آرزوی دلی شاد و خرم برای شما و مریم بانو

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

وای محسن...من عصبانی نیستم...
من ناراحتم...نگرانم...برای تو که معلوم نیست چته و دردتو نمیگی...اصراری هم ندارم بگی...همونطور که من بزرگترین درهام رو تا حالا بهت نگفتم و هیچوقت هم نخواهم گفت...
اگه من نمیگم حتما دلیلی دارم...اگه تو هم نمیگی حتما دلیلی داری...ولی...

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

میگم این راهش نیست چون میدونم که چقدر اینجارو دوس داری...چقدر هننوز به اینجا وابسته ای...

همین یه نمونه رو ببین! :
11:40 برات کامنت گذاشتم...کامنت بعدی رو 11:46 گذاشتم...وقتی سند کردم قبلی رو جواب داده بودی!

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

این یعنی چی!؟...یعنی بست نشستی پای نت که کامنتارو داغ و تازه بخونی...

نکن اینکارارو محسن...با خودت لج نکن محسن...جای اینکه بیای چیزایی که دوسشون داری رو اینجوری رقت بارانه از زنگیت حذف کنی دنبال ریشه اش برو و اونو حذف کن...نمیدونم چی بگم...فقط خیلی خیلی خیلی ناراحتم...همین...

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

یکی با وبلاگ خداحافظی میکنه که هزار تا دلخوشی جدید جایگزینش داشته باشه...یا هزار تا کار مفید دیگه که میخواسته انجام بده و وقت نمیکرده...نه تویی که...ای خدا...ای خدا...ای خداااااا....نه تویی جز این وبلاگ "جایی رو نداری"...
زری راس میگفت...همینجا بود که میشد پیدات کرد...همینجا بود که میشد حالتو پرسید...همینجا بود که پلی بود بین تو و آرزوهات...و با اینکارت داری این پل رو خراب میکنی...

مجتبی یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ

سلام
چقدر سخته بخوام کامنت بزارم ، سخت که مگم یعنی سخت ها
ننوشتن برای کسی که عادت داره به نوشتن رو تا حالا خودم تجربه نکردم ، چون همیشه جای اینکه حرفام رو بنویسم زدم ، فقط امیداوارم حالا که نامه های کرگدنی تموم شده باز خودت بنویسی اگه ننوشتی به این ننوشتن خیلی خیلی زود عادت کنی که اگه نه به قول خودت اگه "بشر بیچاره اهل عادت کردن و کنار آمدن نباشد می پُکد "
با تمام وجود بابت این دوسالی که نوشته هات رو خوندم و واقعاً لذت بردم ازت ممنونم
خوش باشی و شاد اینای کمترین چیزای که لایقتش رو داری

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

محسن...
بیا و همین الان این نامه رو حذفش کن و یه پس زمینه صورتی بذار و یه پست توپ درباره بارون بنویس...یه چیز طنز بنویس...بخند...اصلا یه چیز شاکیانه بنویس...فحش بده...عربده بکش...از قدیما بگو...گریه کن...از روزمره بگو...از زندگی کوفتی و سگی بگو...یه غزل قدیمی بذار...هرکاری دلت میخواد بکن...

مفت نباز محسن...

نیما یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ب.ظ http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

پیشانی ات را می بوسم و خداحافظ ...

آخر این پست باس یه خط علامت تعجب میذاشتی آقا محسن... البته زیاد فرقی نداره چون بچچه ها با کامنتشون نشون میدن که چقدر تعجب برانگیز بوده این پست!!! همه میدونستیم که هنوز با کامل و درست برگشتن مشکل دارید اما دیگه این نامه آخرش بود...یعنی کلا دمتون گرم که اومدین و رفتین اما من نمینویسم ! یعنی میخواما اما نمینویسم...!
فعلا چون خدافظی تو کار ما نیست پس یه چندتا نقطه هم مهمون ما باش تا بدونی هنوز برمیگردم و هنوز میخونمت...

یک زن ذلیل یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ب.ظ http://1zanzalil.persianblog.ir

خطاب به حمید: بابا تو هم چه انتظارایی داری!!! کرگدن هم آدمه...چکارش داری...بزار یه مقدار ادا و اطوار در بیاره تا آروم بشه...مگه نمیبینی خودشو بغل میکنه...تو هم بجای اینکه رگ غیرتشو قلمبه کنی یه کم لی لی به لا لاش بزار...از اون کارای بد نکنیا!

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

"نگران بچچه ها هم نباش"...

کدوم بچه ها؟...تو این چهل دقیقه ای که دارم کامنت میذارم فقط دو نفر غیر من کامنت گذاشتن...

"رفیق ترین و دو آتیشه ترینشان هم عادت می کنند کم کم"...
طبیعیه...طرف کل خانواده اش رو تو زلزله از دست میده چهار ماه بعد تو تلویزیون نشونش میدن خوشحال و شاد و خندان داره زندگیشو میکنه!...حالا ممکنه چهار نفر دو روز سه روز یه هفته یه ماه هم گاهگاهی اینجا بیان و برن...ولی خب طبیعیه که مخشونو که خر گاز نگرفته...طرف 20 بار 30 بار 50 بار کامنت میذاره و جواب نمیدی دیگه برای چی باید بیاد؟...چیز تازه هم که ننوشتی...

البته میدونم که خودت اینارو خیلی بهتر از من میدونی..میدونی که خودت قبل از من گفتی دیگه!...به هر حال ده ساله که اینجایی...

ولی به این فکر کن که چهار ماه دیگه که دیگه اینجا کامنتی نخواهد داشت وقتی صفحه کامنتارو رفرش میکنی و خبری نیست....وقتی تار عنکبوت گوشه گوشه اینجارو پر کرده...چه حالی میشی؟...اونوقت نمیگی "کاش این اخرین سنگرم رو نگه داشته بودم"؟...

شب شراب یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ب.ظ http://www.shila1120.blogfa.com


منم دیگه باهات قهلم..

قهل ..قهل..تا روز قیامت..

خیلی بدی..خیلی!

آلن یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ب.ظ

نامه ای از طرف آلن به کرگدن (به قلم استاد علی صالحی) :

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

استاد علی صالحی

شب شراب یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ب.ظ http://www.shila1120.blogfa.com


من پست صوتی می خوام........

خوایش می تنم..

الهه یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ب.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

این ۷ نفری که الان آنلاین هستن هم شاید مثل من نشستن یه گوشه دارن کشتی تماشا میکنن!کشتی محسن باقرلو با دلش...کشتی حمید با محسن باقرلو...کشتی حمید با نگرانی های خودش واسه آقا محسن......اصلا هم هیجان انگیز نیست...واسه تماشای این نبرد تن به تن تخمه نمیشکنیم!دلامون هی میشکنه.....

نیما یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ب.ظ

راستی اینو اگه الان نگم یجورایی انگار با خودم حساب تسویه نشده دارم ، ببین آقا محسن باقرلو یا همون کرگدن خان عزیز ، به مولا حمید خان حرف دل میزنه ! یه نگاه به کامنتاش بندازی ، متوجه میشی که چقدر ناراحت ! دلیلشم منطقیه ، د آخه داداشته ! نمیتونه اروم بگذره از کنار این قضیه و بگه که خب یه مدتی ننویس ! میدونم اگه راه داشت خودت مینوشتی ولی محض خاطر این حمید خان یه تجدید نظری ، چیزی ! اصلا یه پیشنهاد از طرف من به کرگدنی که همیشه کارش درست بوده ! نمیخواستم ولی دیگه نمیشه ! چند شب که داریم با ممد پرشین بلاگتو مثل مورسانه زیر و رو میکنیم ! یه سری پست هست که یه نگاهی بنداز بدک نیست ! بذار اول با همین حمید خان شروع کنیم ! اوهوم ُ بخون :

http://ololon.persianblog.ir/post/180/

حالا نامه به آقا طیب :

http://ololon.persianblog.ir/post/285/

حالا یه پست هم بخون که ببین خودت وختی خوش نبودی چجوری این خونه رو سر پاه نگه داشتی :

http://ololon.persianblog.ir/post/36/

زیاده حرفی نیست ! زیادی قربانت !

شب شراب یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ب.ظ http://www.shila1120.blogfa.com


به قول خودت: احتیاج به رو نما داری؟

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:34 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

اگه اینجا نباشه تو هم دوباره میشی همون کارمند ساده یه شرکت خصوصی که یه تاکسی سبز داره و سیگار میکشه و چاق میشه و کانالای ماهواره رو بالا پایین میکنه و...یکی مثل بقیه که بودن یا نبودنش جز برای چندتا ادم دیگه اهمیتی نداره و...

اگه اینجا نباشه تو دیگه کرگدن نیستی...میشی...محسن باقرلو...فرزند فلانی...به شماره شناسنامه فلان...میشی یه اسم تو اداره ثبت احوال که یکی از روزای اسفند 54 به دنیا اومده و یه روز هم 20 سال 30 سال 50 سال دیگه میمیره و میره تو فراموشی...

اگه دیر بجنبی این "اگه اینجا نباشه" میشه از همین فردا صبح که باید لبخند بزنی به یه زندگی جدید لعنتی تر و تنهاتر از امروزت...

آرمـــــ ـــان یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ب.ظ

رفتن نبودن است ... در جایی که همه به وجودت عادت کرده اند ...
اما عادت خالی نه ...
حداقل همیشه نه ...
همیشه استثناها هستند ...
البته خیلی کم ...
و از دست دادنشون ...
دردناکه ...
که نباشن ...
که نباشین ...
ولی حالا که خودتون میخواین ...
باید درک کنیم نه ؟؟
باید بفهمیم ...
که صلاح مملکت خویش هرکسی خودش داند ... فرقی هم نداره خسرو باشی یا کرگدن ...
در کل گور پدر دموکراسی ...
ولی ... یادتون باشه هنوز یه کش نه چندان نازک هست که وصلتون میکنه به اینجا ... هر وقت تصمیم به رفتن میگیرین کش میاد و محکم میکوبوندتون به دیوار اینجا ...
اینطوری هم خودتون دردتون میاد ... هم ما ...

در هر صورت ...
خداحافظ
در یازده(+۸) امین روز زمستان برفی ۸۹ ...

آرمـــــ ـــان یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ب.ظ

یه فکری باید به حاله اون کشه کرد ...

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

دم نیما گرم...آره...اینارو تو نوشتی یا من محسن؟...

"صبحا با تاکسی ش سرویس میبره و اون یه تیکهء میرعماد تا یوسف آباد رو تخت گاز میره که تاخیرش نزنه بالای ده دقیقه ... بعدم میشینه پشت یه میز شیری رنگ خاک گرفته و تا عصر تلفن جواب میده و تایپ می کنه و بعضی وختا ام طراحی و بانک و ارشاد و عکاسی ... انقد یه بند میشینه و زل میزنه به مانیتور که هر روز قوز پشتش کمونی تر و شکمش برآمده تر میشه ... اونوَخ عصر که داره بر میگرده خونه ش با اینکه کار فیزیکی خاصی نکرده اما طوری زیر بار روزمرگی له شده که جون نداره از اون ساعت به بعد رو عین آدم حسابیا زندگی کنه ... جون نداره فک کنه ...
پس وبلاگ براش زندگیه ... خود خودش که نه ... یه ماکت از زندگی ای که وختی بچه بوده تو مخش نقاشی ش میکرده ... واسه همینه که براش مهمه ... که حرمت داره ... که همینجوری نیس ... جدیه ... با همه جفنگیات و مزخرفاتی که توش می نویسه و خیلییاش دوزار ام نمی ارزه ... چون نفس نوشتنه مهمه و حرمت داره ... نفس خط به خط زندگی کردنه ... و با نوشته های مجازی حس های واقعی رو تجربه کردنه س که قشنگ و لذتبخش و با ارزشه"...

آخراش هم گفتی
"آره تو درست حدس زدی ... فقط یه جاشو اشتباه کردی داداش کوچیکه ... شیرازه این خونه قدیمی هیچوخ از هم نمی پاشه ... یعنی من نمیذارم که بپاشه"...

این پستت خیلی هم قدیمی نیست...هفته دیگه میشه یه سال...چی شد پس؟...

مکتوب یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ب.ظ http://maktooob.persianblog.ir

الهی قربونش برم کرگدن با احساس با مرامشو .
از محسن جز این دست پرورده ای سراغ نمیرفت .
چه مردونه و چه مریدانه میپذیره هرچی رفیقش میخواد همون بشه .
حتی برنگرد و پشت سرت رو هم نگاه نکن که مردد نشی ... معرکه بود کرگدن جان . کلی چیزا هست که باید ازت یاد بگیرم .
یه دونه ای .

اقدس خانوم یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ب.ظ http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

قطار زمان میره ...اما همین بچچه ها که نگرانشونی تو همون ایستگاه می مونن ...تا تو بچرخی و یه سیگاری بزنی ... یه بادی به کله ات بخوره و بگی : بریم ...
آره محسن آب از آب تکون نمی خوره ...چند ماه ننویس تا اون روزی دلت بترکه و بیای یه پست جدید بذاری ...
دلیلتو رو نمی دونیم قبول ... یادته منم یه بار بدجوری اون وبلاگ سابق رو گذاشتم کنار و یه دوماهی نبودم ...اما یه روز که دیگه دلم داشت میترکید زدم زیر همه قول و قراراهایی که داده بودم و دوباره نوشتم :سلام ...
بازم همون رفقا (یکیش خود تو !!!) اومدن و کامنت گذاشتن و دو سال دیگه هم گذشت ... و من الان خوشحالم ، خوشحالم محسن چون دوباره سوار قطار شدم و دیدم دوستام توی یه کوپه منتظرمن ...

روشنک یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com


وقتی گفتی خداحافظ کسی نمیتونست جلوی اشکام رو بگیره انگار یه عزیزی ازم مرده باشه ماتم گرفته بودم
ولی حالا این دوباره گفتنت که نخواهم بود رو دیگه نمیفهمم یعنی چی
عین یه سیلی محکم به صورت مخاطبته
یعنی براتون پشیزی ارزش قائل نیستم
یعنی دوستون ندارم به درک که شما دوسم دارین
به جهنم که هزار بار التماسم کردین

حتی اگه یه نفر ...فقط یه نفر از ماها هم واقعا اینجوری که همه ازت خواستیم ازت میخواست که بمونی
باید میموندی
مگه نه اینکه ما ادمیم
و تو این روابط متقابل معنی پیدا میکنیم


این پست رو با همه کامنت هاش حذف کن ....همین الان

این یه خواهش از طرف ما نیست یه وظیفه است که تو موظفی در قبال این همه عشقی که بچچه ها بهت دارن انجام بدی

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

آرمان خیلی قشنگ گفته...آفرین...ولی یه جاشو اشتباه کرده...
اینکه قضیه کش نیست...تو با طناب به اینجا وصلی...با طناب وصلی که هرچی میری باز همینجایی...داری کامنتارو مرتب میخونی...اگه میدونستم یه کش ساده اس ولله خودم قیچی میدادم دستت و انقدر تو مخت میرفتم که این وبلاگو از بیخ و بن حذفش کنی که دیگه انقدر عذاب نکشی که هی هر روز دلت هزار راه بره که بیای یا نه!...بری یا نه!...چیکار کنی که هم رفته باشی و هم نه!...
چی مهمتر از سلامت اعصابته و چرا اینجا که باید در روزای سخت به کمکت بیاد و حالتو خوب کنه بدتر شده بلای جونت و یه استرس اضافه؟...

نینا یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ب.ظ http://taleghani.persianblog.ir/

والا من کلا نمیفهمم این وبلاگ چه بلای سرش داره میاد
هر تصمیمی میگیری امید وارم تصمیم از روی دلت هم باشه نه فقط عقلانی
ما دوست داریم

اقدس خانوم یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

قبول برو ... اما یادت باشه روازی بارونی دلگیری مثل امروز خیلی ها مثل اقدس خانوم هی به لینکاشون نگاه میکنن که کرگدن کی سوار قطار میشه ...

روشنک یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com

یعنی چی اونوقت؟
من که نمیفهمم تو سرت چی میگذره؟
مگه نگفتی به همه دوستا و مهمونا یکی یکی توضیح میدی؟
بیا به من توضیح بده دیگه
بیا قانعم کن
بیا بگو چرا

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

اصلا اصراری ندارم که بنویسی...باور کن حتی در این شرایط توصیه میکنم اگه تصمیمت برای ننوشتن قطعیه کامنتارو هم ببندی تا انقدر هی درگیر اینجا نباشی که هی بیای اینجا و هی هرکی یه چیزی بگه و بیشتر داغون بشی...

و باز هم میگم که چقدر این مسخره اس که تویی که انقدر اینجارو دوس داری اینجوری لجوجانه داری خودتو عذاب میدی...

اقدس خانوم یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ب.ظ http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

لعنتی .... تازه می خواستم آواتار جدیدمو نشونت بدم !!!

بابا محمود یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام پسرم

می خوام برات یه خاطره بگم که تا همین الان واسه بچه های خونی خودم نگفتم.
سال های دور جمعه ها با حسن خیاط باشی همکاری می کردم.برنامه ی ترانه های در خواستی.حسن تهیه کننده بود من صدابردار مخصوص اون برنامه.ساعت برنامه مطابق میل من نبود 5 تا8.تمام جمعه فدای یک برنامه ی زنده میشد اما من واقعا اون کارو دوست داشتم و حمایتش می کردم.چون تاپ ترین ترانه ها یا بهتر بگم خاص ترین ترانه ها پخش میشد.مثلا اگه یکی اکی بنایی می خواست ما براش بنان پخش می کردیم.اون برنامه باعث شد سطح سلیقه ی مردم نردبانی پیشرفت کنه.بعد از مدتی احساس می کردیم گوش مردم به خوب شنیدن عادت کرده.
کارمون گرفت.مردم استقبال کردن.ما شدیم جزئی از روز تعطیل مردم.خیلی مهمه.برای من به اندازه ی این بلاگ تو ارزش داشت.چون می دونستم مردم هر جا باشن راس ساعت 5رادیو زیر چونشون یا نه بغل گوششون روشنه.
بعد از یه مدت بخاطر مسائلی که یکیش همون ساعت پخشش بود و یکیش هم اصلا قابل گفتن نیست....
سنگ انداختیم.خودمونو لوس کردیم.
چند بار وقفه انداختیم مثلا حرفمون به کرسی بشینه.جوونی کله خری نمی دونم اسمش چیه؟
برنامه از هم پاشید.ستونش سست شد.
ما داشتیم فرهنگ سازی می کردیم اما زدیم خرابش کردیم.بعد از اون انقلاب شد و دیگه هیچ وقت مردم صدای ماندگار و جاوید نشنیدن.

حالا من نشستم اینجا دارم افسوس می خورم.ما نباید جا می زدیم.ما مسئولیت داشتیم.ما باعث شادی شدیم.اینکه بدونی با کارت دل مردمو شاد می کنی اما ازشون دریغ کنی واسه دلایل دولکی ....وجدان درد میاره.
من اینو تجربه کردم و دارم بهت می گم نرو پسرم.
پشیمون میشی.
اگه رفتی و یک روز پشیمون شدی مدیونی یاد من نکنی.

واحه یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 ب.ظ

انصافا که نامه های شما دو نفر یا نه شما یه نفر به خودتون خیلی خوب بود... دارم فکر می کنم می تونم برای خودم انقدر راحت نامه بنویسم؟! حتما بهش فکر می کنم شاید لازمه که برای خودم چند تا نامه بنویسم...

اقدس خانوم یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ب.ظ http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

وااای حمید ... چرا تو خبر نداری ؟؟؟ من اگه جای تو بودم ها تا الان همه احترام به حریم شخصی رو گذاشته بودم کنار و رودررو ازش میپرسیدم چراااااااااااااااااا؟؟؟
تازشم مطمین باشه یه فحش زیر لبی و یه چک آبدار رو هم نثارش میکردم ...

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

فکر میکنی کسی خیالشه؟...این خط این نشون...اگه ننویسی سر یه ماه اینجا میشه خانه ارواح...اگه نباشی چند وقت دیگه هم که یه نسل وبلاگ نویس عوض بشه اصلا کسی اسمت رو هم یادش نخواهد اومد...و فقط خودت ضرر میکنی که از اینی که هستی هم تنهاتر میشی...

به جان خودت که میدونی چقدر دوستت دارم اگه میدونستم مشکلت با بستن اینجا حل میشد خودم زوری هم که شده پس اینجارو گیر میاوردم یا کامنال میزدم و به یه هکر درست و حسابی یه مایه ای میدادم که همین امروز اینجارو بترکونه...
ولی میدونم اینجوری نیست...و خودتم گفتی که مشکلت ربطی به بلاگستان نداره...

نینا یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ http://taleghani.persianblog.ir/

حرف باب محمود خیلی جالب بود ریز بینانه بود

بابا محمود یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

خسته ای استراحت کن

دلخوری سنگاتو بچین و ور چین

در مونده ای برو به حال واحوالت برس

زندگیتو باختی دیگه قمار نکن

اما تو داری خودتو تنبیه می کنی
این راهش نیست

حمید یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com

مرد مردونه وایسا بزن تو گوش مشکل اصلیت...بزن له و لورده اش کن...داغونش کن...بابا یه کم قوی باش...نه اینکه اینجوری "ننه من غریبم بازی" دربیاری و مثل پیرزنا بیای تو خونه بشینی جلوی آینه گریه زاری کنی و صورتتو چنگ بندازی و ناله نفرین کنی! و برای مهمونایی که برات کمپوت میارن آه و ناله کنی که "ننه پام زق زق میکنه! روغن گذاشتم تو کابینت اگه مردم برام حلوا درس کنید!"...

بخدا زشته محسن...زشته...از تو بعیده...

دست بجنبون محسن...بسسسسسسه دیگه...

نینا یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ب.ظ http://taleghani.persianblog.ir/

میخوام یه چیزی بگم ولی کوچکتر از اونیم که حرفی بزنم
ولی خوب با تمام احترام میگم
خوشت میاد هی دل جماعتی رو خوش کنی بعدش دوباره
شدی عین این دولت کریمه که

سهبا یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

هر جا هستی و هر کار می کنی خدا پشت و پناه خودت و دلت ..

نیمه جدی یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ب.ظ

خصوصی دارین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.