تصویر اول :
ساعت حدود سه صبح روز بیست و دو بهمن است و داریم از خانهء آرش ناجی بر میگردیم ... این وخت صبح سگ پر نمی زند توی خیابانها ... دور برگردان بلوار فرحزادی را می پیچیم و یادگار را سرازیر می شویم و بعد آرام می پیچیم توی خیابان آزادی ... خلسهء الکی سیگار فشار پام روی پدال گاز و به تبعش سرعت ماشین را کم کرده ... این وخت شب ( صبح ) در این سرمای سوزان نرسیده به سر استاد معین پیرمرد و پیرزنی دارند پوستر و پلاکارد می چسبانند به درختها ... با تعجب نگاه می کنم و به این فکر می کنم که چه انگیزه و عشق و ایمانی باید تا اینطوری ...
.
تصویر دوم :
دخترک از تبریز می آید برای کلاسهای شبکه ... با قطار ... فقط جمعه ها کلاس برمیدارد که بیاید و برگردد ... صورت ملیح و ته لهجهء آذری دلنشین و لباسهای ساده ای دارد ... در کلاس +NET تمام تلاشش را کرده که تاپ استیودنت بشود برای 30% تخفیف کلاس بعدی و وختی خبر اول شدنش را میدهم تمام وجودش لبخند می شود و انگار خستگی جفتمان در میرود ... خستگی دخترک از دو ماه هر جمعه این راه طولانی را آمدن و رفتن و خستگی من از چند ساعت یک کله ماتحت به صندلی چسباندن و فک زدن آنلاین و تلفنی و حضوری ... جددن پشتکار و اراده و همتش ستودنیست ... برنامهء جدید کلاسها را از دستم می گیرد برای انتخاب کلاس بعدی و همزمان من دارم در نرم افزار مشاوره آنلاین با ساسان Kون گشاد چت می کنم که وختی می شنود آموزشگاه نزدیکی شهرک غرب شعبه ندارد دپرس میشود و صورتک غمگین میفرستد ...
.
تصویر سوم :
برای پالتوی جدیدم که دکمه های قلمبه اش را دوست ندارم رفته ام خرازی محل دمبال 9 تا دکمهء طوسی ... خرازی در بهترین منطقه تجاری محل قرار دارد و انتظار دارم مثل همیشه غلغلهء زنها و دخترهای سرخوش باشد که انگار بزرگترین دغدغه زندگی شان ملیلهء صورتی و کاموای اکلیلی و از این دست مزخرفات است ... ولی برخلاف انتظارم مغازهء کوچک سه در چار خلوت است و فقط سه فروشندهء جوان خز و خیلش دارند با زن جوان مشتری نسبتن زیبایی لAس میزنند و میخندند ، انقدر بلند که در آن شلوغی صدا شُرّه میکند توی خیابان ... از پله ها بالا میروم و کف دستهایم را بهم میچسبانم مثل شناگری که میخواهد شیرجه بزند و نایلون دو تکهء جلوی در را شکاف میدهم و داخل میشوم ... خز و خیل ها و زن جوان ساکت میشوند و جو سنگین میشود ... با عذاب وجدان تصمیم میگیرم زود سر و تهش را هم بیاورم که مزاحم تفریح سالمشان نشوم ولی زن جوان همین چند ثانیه سکوت را هم تاب نمی آورد و لAس زدن را از سر میگیرد ... حالا من با خیال راحت فرصت کافی دارم برای تماشای دکمه های رنگارنگ مغازه ...
این نوشته هاتون واقعا عالیه جناب باقرلو. ما رو میبره به فضای خوب ایران
محسن خوب بود دوست داشتم
سلام
اینجا آیکنی مبنی بر " هوووووووووووم جانم باقرلو جان ، جانم " نداره اونوقت ؟
می دونی به همون اندازه که پنیر تبریز و ارده ی اراک و کره حیوانی خوانسار و نون سنگک تازه ی نونوایی حسین یه لامپ بو برنگ مخصوص خودشونو دارن و همچی اول صبحی آدمو مست می کنن ، بعضی نوشته ها هم المان های مخصوص خودشونو دارن ، همون قضیه ی امضای نویسنده و اختصاصی بودن و این چیزا دیگه ...
خلاصه " سه تصویر کات " های جناب باقرلو را عاشقم .
ممنون از نوشته هایتان
عمو محسن
صراحت کلام و صداقت و راحتی و خودمونی بودنتون در همه ی متنهاتون نمایانه و من هم بارها گفتم اما باز هم با خوندن متنها اولین چیزی که به نظرم میاد همینه.و شما یکجورایی جزء نویسندگانی هستید که اکثرا خلاف جهت آب شنا می کنید و از دید من خیلی شجاعید و من این قضیه رو دوست دارم.حتی وقتی که در موردuncutهم باهاتون صحبت کرده بودم چون اولین نفر با شما شروع کردم فکر نمی کردم ریسک کنید چون واقعا نمی دونستید من قراره چی بپرسم و خب از طرفی محیط هم مجازی بود.این همیشه توی ذهنم مونده در حدی که هر وقت اولولون رو باز می کنم اون قضیه یادم میاد و همیشه جلوی چشممه...
وقتی پام رو می گذارم مثل وبلاگ هایی چون شما دلم به این خوشه که کسی دروغ به خوردم نمیده و این هی منو می کشونه اینجا و قبلترها که تازه باهاتون آشنا شده بودم کمتر میومدم یا احتمالا اگر میومدم بی سر و صدا می رفتم.
این متن باز هم من رو یاد این خصوصیات انداخت...
تصویر اول:
همون انگیزه و عشق و ایمانی که باهاش تونستن یک مملکت رو زیر و رو کنن اون هم از این نوعش
تصویر دوم:
حس دخترک تبریزی شدیدا برام قابل لمسه
تصویر سوم:
خودتون گفتین دیگه تفریح سالم. بحثی درش نیست
یعنی دمش گرم اون دختر تبریزی.
جددن کارش ایول داره.
اول صبحی کلی انرژی گرفتم با خوندن مطلب دوم.
در مورد تصویر اول و سوم هم نظری ندارم.
به هر حال توو کشوری که امثال اون دختر تبریزی زندگی میکنن ، خیلی های دیگه هم زندگی میکنن.
سلام جناب باقرلو
اول :
کاش به اخلاص این ملت احترام بگذارند
دوم :
دختر ، آذری ، تلاش، موفقیت ...
نمیدونم چرا تصویر زن آذری سوار بر اسب در ذهنم نقش بست .
سوم :
کاسبی که رونق نداشته باشه کاسبها هم ...
یه جایی یه کارشناسی میگفت آمار بزهکاری ارتباط مستقیمی داره با آمار بیکاری ...
منم میگم آمار فروش و رونق کسب و کار ارتباط مستقیمی داره با لاس زدن و ...
مقایسه اون دختر تبریزی با ساسان..خیلی هوشمندانه بود...
..مرسی محسن خان...
جالبه که ته ته این سه تصویر آدمهایی هستند که بهرحال دلشان به موضوعی خوش است! هرچند خوشی گذرا...
بدترین حسی که آدم می تونه داشته باشه اینه که دلش به هیچی خوش نباشه! حتی موضوعاتی که قبلا براش دلخوشی بودند حالا از هر حسی خالی باشند...
اون تصویر اول مال خودتون
شماره تصویر دومیه رو بدید لطفا
آدرس تصویر سمویه رو هم لطف کنید
(آیکون یه آدم بیشعور که این پست رو خونده و فقط همین کامنت به نظرش اومده)
جدی هر جمعه به خاطر کلاس شبکه، از تبریز میاد تهران و بر می گرده ؟؟!!!
ماشاءالله... خداقوت... خجالت کشیدم
در مورد تصویر 3 اینجور مواقع سعی میکنم کلا مزاحم نشم و راهم رو کج میکنم در پی یافتن مغازه ای دیگر
تصویر دومت را عشق است ...
عجالتا خصوصی می شود غررید؟!
تصویر دوم رو دوس داشتم- شاید چون نشانه هایی از آن دختر تبریزی در من هم وجود داشت!
سلام!
سه گانه تان را دوست داشتم جناب باقرلو ...
تصویر اول: بووووووووق
تصویر دوم: انگیزه و اراده همیشه کارهای سخت و غیرممکن رو امکانپذیر میکنن.
تصویر سوم: به نظرم برای این مغازه شلوغ نبوده که دیگه برای دخترها هم ملیله صورتی و کاموای اکلیلی یعنی مزخرف و وقت تلف کردن. الان بجای ملیله صورتی فی.س بوک و .... کارکرد بیشتری دارن.
این پست های شماره دار شما زندگی واقعی مردم کوچه و خیابون رو تصویر میکنه برای همینه که اینقدر میچسبه
دیدن تیتر "سه تصویر کات" همیشه خیلی خوشحالم می کنه.. ممنون که هنوز انرژی میذارین برای نوشتن..
سلام بر استاد
به لفظی خوندمتون که بانو تیراژه فرموده بودند...
دغدغه ی فرهنگی موجود در نوشته هایتان ستودنیست استاد...
ممنونم از تیراژه ی عزیز که ضمینه ی آشنایی منو با شما بزرگوار مهیا ساخت...
بازم ابراز خرسندی می کنم و امیدوارم بتونم همواره در خدمتتون باشم...
ممنون.و تا بعد...
اولی تصویر اول
خیلی خوب تصویرسازی می کنید.
سلام علیکم
در مورد تصویر اول باید بگم بنده با دریافت مبلغ مناسبی حاضرم ضمن پوشیدن لباس گرم٬ سه صبح به دیوار ها پوستر بچسبانم. اون ساعت هم که کسی تو خیابون نیست که آدمو ببینه ...( البته به جز افراد بی ملاحظه ای که تا کله صبح از مهمونی دل نمی کنن ) ... این از انگیزه و عشق
این دخترک شک نکن انگیزه های قوی و بالایی دارد... از آموزش شبکه بگیر تا...
دمش گرم.
خیلی وقت است که ملیلهء صورتی و کاموای اکلیلی دغدغه زن ها و دختر های سرخوش نیست... یکی از دغدغه های جدیدشون اینه که (( چطور با ورود یک آدم با پالتوی تیره و قیافه عصبانی و جدی به ادامه تفریح سالمشان بپردازند))... که خدا رو شکر انگار موفق هم هستند.
دمشون گرم ...
واقعا دختره از تبریز تا تهران میاد واسه کلاس؟ یعنی توی شهر به اون بزرگی کلاس نیست؟ ای ول به پشتکارش..یادخودم افتادم وقتی از کرمان تا تهران میومدم برم سرکلاسای فوق...تصویر اول رو زیاد دیدم اما خب شاید من هرگز چنین کاری نمیکنم حتی در ازای میلیاردها تومن چون خوابم رو به شدت دوست دارم...سومی هم دیگه هر روز و هر لحظه قابل رویته..ماشالله به این جامعه اناث
hommmm
in tasviraro dos daram... zendegian
اول *نمیدونم واقعا الانا دیگه چه انگیزه ای
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟*
دوم* امیدوارم خیلی نیمه تموم نمونه
پشتکار و سعیش واسه هدفش و
تا ته ِ تهِش ادامه دادنو ادامه بده*
کلا * هوای روزگاران روزگاران
آدمک ها ! ناجوانمردانه سرد
است.......................*
ن.ا ج.و.ا.ن.م.ر.د.ا.ن.ه
س.ر.د ا.س.ت........
یاحق...
اولی: از بس دلشون خوشه!
دومی: از بس دلش خوشه!!
سومی: از بس دلت خوشه که این همه راه میری واسه چند تا دکمه!
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ که چقدر تصویر اون دختره،لبخندش و کلا حس و حالش و دووووووووووووووووووووس داشتم. تو چنین مواقعی دوس دارم اون دخترو تو بغلم فششششششششششار بدم و بش بگم:مبارکت باشه که نتیجه گرفتی عزییییییییییییییییییییییییزم و کل انرژیهای خوبی که گرفتم و بش منتقل کنم.خیلی خوب بود اون تصویر خیلی.
و اما تصویر اول،دوس دارم ادمایی که تکلیفشون با خودشون مشخصه. و دوس دارم ادمایی که برای اعتقاداتشون خودشونو به اب و اتیش میزنن
و اما تصویر سوم،خوشحالم که تونستین بدون عذاب وجدان دکمه انتخاب کنین.
تصویرها در آینه ها نعره می کشند...
وقتی میخونم نظری ندارم جز اینکه چقدر خوب نوشتید