کامیون های عبوس

امشب منزل یکی از دوستان بودیم ، اواخر مهمانی وختی خانم میزبان با سینی چای از آشپزخانه آمد گفت : ( بچچه ها این احتمالن آخرین مهمونی و دور همی این خونه بودا ) ... این را که گفت دلم گرفت ... داستان از این قرار است که طبق قراردادشان احتمالن تا چن روز دیگر این خانهء قدیمی چهل پنجاه ساله را تخلیه کرده و تحویل آقای بسازبفروش میدهند که با خانهء قدیمی بغلی بکوبد و یک کاسه کند و جاش یک نوساز چن طبقه بسازد و سه طرف معامله نفری چن واحد بردارند ... بدیهی است که خانهء نوساز خوب است و شیک تر است و با سبک زندگی مدرن امروزی بیشتر تطابق دارد و رفاه افزون تری عاید ساکنانش میکند اما ته دل آدم یا لااقل ته دل من یکی اصلن رضا نمیدهد به این کوبیدن ها ... حس می کنم وختی یک خانهء قدیمی کوبیده میشود تمام خاطره های خوب و خوشش هم کوبیده میشود ... تمام آن دنیا آمدن ها و قد کشیدن ها و مشق نوشتن ها و خنده ها و بغض ها و دور همی ها و شب چله ها و عید دیدنی ها و نامزدی ها و عروسی ها و شب نشینی ها و جشن تولدها و ... بله حق با شماست ، همهء اینها را میشود توی خانه کف سرامیک آشپزخانه MDF هود دار جدید هم داشت ... اما من معتقدم خاطره های قدیمی جزوی از آن خشت و آجرهایی هستند که با دندان های بیرحم بولدوزرهای زرد رنگ بار کامیون های خشن و عبوس میشوند و میروند یک جای دوری که نمی دانیم کجاست و دیگر هیچوخت برنمیگردند ...

نظرات 5 + ارسال نظر
پروانه شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:57 ق.ظ

واقعا همین طوره ، عادت کردیم به همین راحتی خاطره هامون رو که رشته متصل به گذشته س، رو بفرستیم و دورشون کنیم اونوقت بعد از یه مدت کوتاه عین مرغ سرکنده ، دنبال شون بگردیم و با نبود أبزار یادآوری شون ، حس تلخ رو تجربه کنیم .
چرا ما آدما این جورییم!!!؟؟؟

میلاد شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ق.ظ

http://upload7.ir/imgs/2014-03/77737536925790867435.jpg

نیمه جدی شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:57 ق.ظ http://nimejedi.blogsky.com

یکی از دوستان نزدیکم رفته است انگلیس. ساکن پایتخت این کشور هم شده. چند وقت پیش برایم کلی عکس از محل زندگیش گرفت و فرستاد. توی یک خانه ی قدیمی زندگی می کند که پلاک خانه تاریخی است. نمی دانم درختش شناسنامه دارد و.... گفت کوچه ای که این خانه را تویش اجاره کرده پرست از خانه های صد و خورده ای ساله و حتی مسن تر. با خودم گفتم خدایا یعنی آدم های جهان سومی حق خاطره داشتن هم ندارند؟ کمی پذیرفتنش و هضمش برایم سخت بود. مخصوصا این که این روزها روی تاثیر معماری و بنا و فضا روی روابط اجتماعی و شخصیت آدمها کار می کنم بیشتر دلم برای خودمان سوخت. چقدر طفلکی هستیم به خاطر این جبر جغرافیا..

آوا شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:06 ق.ظ

وبخاطر همین خاطراتست که هرروزوقت رفتن سرکار
روی دیوارهای دبستانم باحسرت دست میکشم و
گوش به ســــروصدای بچه های مدرسه ریه ام را
ازهوای آنروزهاپرمـی کنم وتاشب گویی دوپینگ
کرده ام....بـخصوص که این یکی دوماهی،این
تغییرِاخیرزنـــدگیَم این حس رابه من داده که
کسی مراازدوران کودکی ،ازدوران پـــــــراز
آرامشم جداکرده وپــرت کرده توی خونه ء
آدم بزرگا...که روزی چندین و چندبارتکرار
میکنم این جمله را..که کاش هیچ وقت
بزرگ نمی شدم....که شاید ترسم از
این است که نکندکامیون عــــبوس و
بلدوزربیرحم قراراست خــشت بزند
تمام خاطرات وحسهای خوب خوب
گذشته ام را......................
یاحق...

صومعه شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:55 ب.ظ

سلام جناب شهریار
من هم به شدت با این حس شما موافق موافقم.
وقتی خونه ای رو که توش بزرگ شده بودم و کلی ازش خاطره داشتم وقتی تابستون میشد تو بهار خوابش میخوابیدیم و بابام برام تاب می بست با کلی خاطره های جور وا جور رو خراب کردن انگاری چیزی درونم فرو ریخت که دیگه سر پا نشد. تنها چیزی که تونستم از اون خونه با قدمت 60 70 سال یادگاری بردارم کاشی لعابی آبی لاجوردی بود که بالای سر در کوچه بود که با هزار خواهش و تمنا صحیح و سالم درش آوردن و بهم تحویل دادن. وقتی از جلوی خونه رد میشم فقط یه آه غلیط و کشدار که از گلوم بلند میشه.
هنوزم گاهی اوقات اون خونه رو خواب می بینم. حیف

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.