چقدر دوست داشتم یک نوشتهء اینطور دلی و انقدر طولانی دربارهء علی کریمی بخوانم ، جادوگر لقب خوبی بود برای عصیانگر سرخی که حتتا ما آبی ها هم دوستش داشتیم ، داریم و خواهیم داشت ...
نوشته ای از البرز زاهدی :
(1)
هنوز شماره پشت پیراهنت انگلیسی نشده بود. یک هشت فارسی سفید رو چسبونده بودند پشت پیراهن قرمزت. یه جوون بیست و یک ساله با صورت تیپیک گیلانی. فک جلوآمده و چونه دراز، چشمای ورقلمبیده و زیرچشمهای تو رفته داشت وسط زمین جادو میکرد. توپ رو از هر جایی که میگرفتی نمایشت شروع میشد. میرقصیدی با توپ لامصب. کمرت، بالاتنهت یه طرف میرفت و بعد پاهات اون طرفی میچرخید. یه نفر، دو نفر، سه نفر... اسمت رو دیگه یاد گرفته بودیم. این پسر نابغه ست. این پسر جادو میکنه. علی پروین که هنوز واسه پرسپولیسیها سلطان بود و سلطانی میکرد تو رو کشف خودش میدونست ولی بعدا گفتند زمانی که ایویچ مربی تیم ملی بود، تو با یه ساک روی دوشت به سفارش یکی از مربیای لیگ آزادگانی رفته بودیخودتو بهش معرفی کنی. من علی کریمی هستم. یه نابغه. لیگ هنوز لیگ برتر نبود. شمارهها فارسی و زمین کج و کوله و ناهموار با چمنی که همیشه هم سبز نبود. بعدها فهمیدیم تو آخرین اتفاق باشکوه پرسپولیس هستی.
(2)
وسط بازیهای تیم امید بود که به پشت داور و به آینده خودت لگد زدی. محرومت کردند. شانس آوردی محرومیتت یکی دو سال بیشتر نبود وگرنه جوونه نزده، پژمرده میشدی ای ستاره. برگشتی تیم ملی. مقدماتی جام جهانی بود. بلازویچ میگفت این پسره جادو میکنه توی زمین. میگفت فقط باید هدایتش کرد. بس که هیچی واسهت مهم نبود جز جادویی که وسط زمین میتونستی بکنی. درو میکردی و میرفتی جلو. وقتی باید پاس میدادی دریبل میکردی، وقتی باید شوت میکردی دریبل میکردی. تقصیر تو نبود. تموم کوچه خاکیهای این سرزمین لونه کرده بود توی ساق پاهات. پاهات رو زمین خاکیها تربیت کرده بودند و توپ لاکی دولایهای که واسه «گل کوچیک» ساخته شده بود. همون موقع چشم خیلیارو گرفتی. از همون موقع باید میفهمیدیم تو دیوونه تر از این حرفایی که به آینده فکر کنی. تو درگیر زیبایی خودت بودی. درگیر لحظه حاضر. نه به فردا فکر میکردی نه به «موفقیت» و «شهرت» و این حرفا. ایران که نرفت جام جهانی، تو هم تصمیم گرفتی نری «اتلتیکو مادرید». شاید حوصله نداشتی. شاید فکر کردی همین دور و برا باشه حالش بیشتره. تو یه ستاره خاورمیانه ای بودی. تو متعلق به سرزمینی بودی که با نفت قد کشیده و با نفت بیدار شده، خوابیده و نفس کشیده. تو هم مثل همه آدمایی بودی که عادت نکردند به جاهای دور خیره بشن. یه نگاهشون به زیر زمین بوده و یه نگاه به آسمون. درگیر حرکت افقی نبودی ستاره. این بود که رفتی امارات. رفتی واسه عربهای همسایه جادو کنی و دل اونارو هم بقاپی و گزارشگرای عرب رو به وجد بیاری که «کریمی، کریمی، کریمی، شوف کریمی»...
(3)
کرهایها وامونده و خسته روی زمین نشستند تا آخر بازی با همون غرور و سردی همیشه صورتت پرچم ایران رو تکون بدی. سه تا گل که دو تاش رو با سر زدی تا نشون بدی جادوت فقط توی رقص بدنت و دریبل های کشندهت نیست. ما با تو پرواز میکردیم ستاره. ما بودیم و دلخوشی به تو که حالا موهات هم همراه بدنت با باد میرقصید. گزارشگر عرب «دوبی اسپرت» بهت گفت «زیدان آسیا». چند ماه بعد که ستارههای آلمانی رو مثل موانع پلاستیکی رانندگی پشت سر میذاشتی و از کنارشون عبور میکردی، حتی ما هم که با افق غریبه بودیم با خیالت اون دوردورا پرواز میکردیم. توی خیالمون تو رو وسط استادیوم سانتیاگو برنابئو میدیدیم یا کنار رونالدینهو و مسی وسط نیوکمپ. فکر میکردیم چقدر خوب میشه اگه یه کمی انگیزه داشته باشی و یه کمی جاه طلب باشی. فکر کردیم چقدر خوبه اگه مثل تمام مواقعی که عصبانی میشی تمرین کنی و بازی کنی همیشه. همیشه بخوای و همیشه بجنگی. با تو تا خیلی جاها میرفتیم جادوگر. آخرش تصمیمت رو گرفتی که بری «بایرن». کسی چه میدونه که تصمیمت برای کم کردن روی چند تا رقیب فوتبالی بوده یا جای دیگه ای رو دیدی. «بهترین بازیکن آسیا» تصمیمش رو گرفته که دروازههای جدید رو فتح کنه و دلهای جدیدی رو بقاپه. چه اتفاق با شکوهی. وقتی کارشناس آلمانی گفت «کریمی زمستان آلمان را هم نخواهد دید» دندونامون رو گذاشتیم روی هم و فشار دادیم و زیر لب گفتیم«نشونش بده جادوگر... نشونش بده». همه چیز خوب شروع شد. تو میخواستی بجنگی و این بود که وقتی «ماگات» گذاشتت وسط زمین تا توی پست «هافبک دفاعی» بازی کنی باز از پسش براومدی. ضربه های کرنر بایرن رو میزدی و گهگاهی هم توی فوتبالی که همه چیزش با همه چیز تو غریبه بود چوب جادوت رو بیرون میاوردی. زمستون هنوز توی بایرن مونیخ بودی اما نه مثل علی کریمی. نه چیزی که باید باشی. جنست به جنسشون نمیخورد. تو آدم لحظه بودی. آدم لذتهای لحظهای، استارتهای لحظهای و دریبلهای لحظهای. ستاره زمان حال بودی و اونا آدمهای آینده، آدمهای آیندهنگری، آدمهای نظم پولادین. تو از سرزمین نفت اومدی بودی و سرزمین نخواستن و رواقیگری. تو از جنس همه ما بودی که گهگاهی رویایی داریم و گهگاهی هم سودایی ولی حال دنبال کردن رویاها رو توی گردنه کوه و تپه و سراشیبی و قله نداریم. مصدوم شدی. وقتی برگشتی جام جهانی شروع شده بود و تو خودت نبودی. کلافه بودی. زیر بار نظمی که قاعدهش محل اشکال بود نمیرفتی. هیچوقت زیر بار هیچ نظمی نرفتی و این دفعه همهچیز علیه تو بود جادوگر. از چوب جادوت هم خبری نبود. ساق پات که توش روح تموم کوچه خاکیهای ایران و عصیان بچههای اعماق زندگی میکرد بلند شد روی هوا و خورد به ساک و وسایل نیمکتنشینای تیم ملی. دوباره موقع عصیانت رسیده بود. تو که آدم لحظه بودی و لذت و رخوت آبت با اونی که آدمِ نقشه بود و رابطه و موفقیت، هیچوقت توی یه جوب نرفت که نرفت و دودش کمونه کرد توی چشم یه تیم. تیمی که نماینده یه ملت رویاپرداز بود.
(4)
شهر توی دست مردم بود. چشمها خیس و لبها به فریاد. دل توی دل تو هم نبود. تو که از همین مردم بودی و توی رقص بدنت که حالا دیگه سنگین تر شده بود این همه تمنا و تقلا پنهون شده بود. تو که از تیم ملی دورت کرده بودند جماعت «زرنگ» و «موفق». بازی رو باختید چون مردمتون بازی رو باخته بودند. بازی رو مردونه باختید چون مردمتون بازی رو مردونه باخته بودند. دیگه عصیان مردم توی ساق خسته پاهات زندگی نمیکرد. ولی تو از ما بودی و مچ دستت رو پیشکش خیابونای شهر کردی که اون روزا خونه مردمت شده بود. تو بودی و آقا مهدی و جواد و حسین و مسعود و وحید که آدمای اصلی تیم بودید. مهم نیست نیمه دوم بازی رو باختید. مهم اینه که مچبند سبز تا آخر بازی روی دست تو یکی موند. ما هم نیمه دوم بازی رو وا دادیم و باختیم ولی مچبندای سبزمون روی دستمون باقی موند جادوگر.
بعدش دیگه مثل همه ما بودی. ستاره خاموش شده دلهای ما. از پرسپولیس رفتی، دوباره برگشتی، دوباره رفتی. سرگردون مثل همه ما. هی جنگیدی که تموم شدنت رو بندازی عقبتر. تقدیرت این بود که نیمه تموم بودی مثل همه رویاهای جمعی ما. پیراهنت رو امضاء کردی و دادی به «اشکان» که وقتی عمرش به دنیا بود و به رویا، باهات مثل همه ما عاشقی کرده بود. به هیچجات نبود تشریفات آدم برندهها. به هیچجات نبود اخم و تخمِ آدمبرندههای قلابی. تو شبیه همه ما بودی. حال و حوصلهت ته کشید و فقط بازی کردی. گهگاهی کورسویی از همون ستاره رویایی و گهگاهی همون هم نه.
این جام جهانی جات خیلی خالی بود جادوگر. دوست داشتیم تو هم یه جای این جنگ و این بازی امید و این رویاپردازی باشی. بودی... ولی نه توی زمین و نه حتی روی نیمکت. با سکوتت همراهمون بودی. حالا وقت رفتنه. میری تا تو هم بخشی از رویای نیمه تمام ما باشی. میری تا دوست داشتنی ترین حسرت فوتبالی نسل ما باشی. امکان برباد رفته افتخار و شکوه باشی و با این حال دوست داشتنی ترین شماره 8 جهان برای ما بمونی. تو که شبیه ما بودی و لهله نزدی برای قد کشیدن. تو که وقتی همه از استعدادت گفتند و از پشتکاری که نداری، فقط لبخند زدی و چقدر تمام مایی بودی که یه سر داشتیم و هزار سودا و بعد دیدیم نشد که نشد که نشد.
(5)
بگذار لحنم را عوض کنم. ای جادوگر خاورمیانه، حالا تو هم رفتی و دوباره ما ماندیم و نیاز همیشه به معجزه، به جادو، به جادوگر و اسطوره. ای نابغه ناتمام، به اندازه تمام ناتمامیهای یک نسل و یک سرزمین دوستت داریم. ما که فوتبال زمین تحقق رویاهایمان شد و شکستهای جمعی را با بردهای جمعی داخل مستطیل سبز تاخت زدیم تا همیشه حفرهای را درون قلب فوتبالیمان حمل خواهیم کرد. حفرهای که نبودن توست و رفتن تو و ناتمامیِ تمام آرزوهایی که با تو خوابش را دیده بودیم. ما تو را با آن دریبلهای منحصر به فرد، با استارتهای درجایِ شگفتانگیز و با تمام لذت و زیبایی به خاطر میآوریم. ما تو را با آن حس عصیان لحظهای و عسرت و رخوت گاهگاهی به یاد میآوریم. هر چه باشد ما این حس را خوب میشناسیم. هر چه باشد ما فرزندان نفت و خاورمیانهایم
نوشتهء دیگری از حمیدرضا ابک :
موتور گازی رو پارک کرد بغل پارک و پیاده شد. ملت داشتن گل کوچیک تیغی می زدند و تو چه دانی گل کوچیک تیغی چیست "بانوی زیبا". اون روز تیم رو شانس بود. از ساعت 4 که بازی شروع شده بود یه دست هم نباخته بودن. نشسته بودن و داشتن پولها را می شمردن؛ هر دست نفری 2 هزار می ذاشتن وسط؛ یعنی هر دست 6 هزار کاسبی بود واسه سه نفر. اومد جلو. گفت "بزنیم؟". سه لبخند پر از تحقیر حواله اش شد. گل کوچیک شوخی نبود اونجا؛ مسئله مرگ و زندگی نبود؛ وگرنه که روزی صد نفر کشکی کشکی تو همون محل یا می مردن یا سر به نیست می شدن؛ چیزی فراتر از مرگ و زندگی بود. بادی بیلدینگ که نبود اون وقتا ولی همون بازوکوزه ها و پهلوون ها هم، به گل کوچیک بازها که می رسیدند یه جور دیگه سلام می کردن. بهش گفتن: "حالا بچه هات کجان؟ به فرض هم که قابل بدونیم و بخوایم ببریمت و لختت کنیم." گفت: "من تنهام. شما سه نفره بازی کنید". نزدیک بود بلند شود یکی شان و بکشد زیر گوشش که آن یکی دستش را گرفت و گفت:" باشه بچه پررو. بزنیم. تیری 3هزار. ولی بعدم شوما اگه ببازی، تیری هزار هم اضافه می دی که دیگه تو این محل گنده نگوزی"؛ فکر کنم به پولش احتیاج داشت که کاردی نکرد جوجه تازه از تخم سر در آورده را؛ وگرنه تازه واردها حق تیغی نداشتند. بهتر بود بروند همان لیگ دسته اول؛ اینجا بچه بازی نبود. شروع کردند. توپ به پاهایش نچسبیده بود جزئی از بدنش بود و فقط به خاطر رنگ سرخش بود که از کفشهایش متمایز می شد. یه پا دو پای کشویی اش، هر سه نفر را یکجا به خاک و خون می کشید. لایی که میزد، حیثیت سالها سروری شان بر آن محله، محله فوتبال و چاقو را به سخره می گرفت. تیزی ها بود که ضامنش در جیبها رها می شد. آماده می شدند تا تکلیف "انچوچک" را بگذارند کف دستش. کوچکترها رفته بودند بقیه محل را هم کشانده بودند به معرکه. گنده لاتهای محل، لایی می خوردند و عرق شرم می ریختند و خواهر و مادر همبازیهایشان را مقصر جلوه می دادند. آن روز، تاریخ پرفروغ گل کوچیک، در آن محله پر مدعا، برای همیشه ورق خورد. راننده موتور گازی، انگار که پله در "فرار به سوی پیروزی"، دم دروازه خودش می ایستاد تا جلو بکشند، با صمیمیتی مهربانانه هر سه تایشان را دریبل می کرد و به دروازه که می رسید، آرام و با کف پا، توپ را هل می داد درونش که هم رسم جوانمردی بود و هم نمایش هول انگیز گل کوچیک بازها وقتی می خواهند به شما حالی کنند عددی نیستید. هیچ اتفاقی نیفتاد بعد بازی. هر حرکتی فاجعه بزرگتری می آفرید برای آبروی آن محل. گنده لاتها به اشاره ای از جوجه ها خواستند خفه شوند؛ بلکه این بچه زودتر برود و خاطره اش را هم همراه خودش ببرد. حس فیثاغوریانی را داشتند که فهمیده بودند رادیکال دو هم وجود دارد و حالا مجبور بودند فقط انکارش کنند. پولش را که گرفت، خداحافظی کرد. یکی فریاد زد "اسمت چیه؟ اینکاره ای؟"؛ و این سوال تمام آدمهای بهت زده بود آن روز. گفت:"علی کریمی"ام. رفت. فکر کنم فتح بازی می کرد آن روزها."
"جزیره بیوک آدا، به احترام دومین بینظیر تاریخ تکنیک در فوتبال ایران، به زعم من، که روزگاری گل کوچیک را شگفت انگیزترین خلقت خداوند می دانستم".
.
پ.ن:اگر فکر می کنید این نوشته پر از اغراق است پس احتمالا برای کسان دیگری نوشته شده، ببخشایید
زیبا بود...
منم به عنوان یه استقلالی علی کریمی رو دوست داشتم
واقعا مرد بود ناراحتم که خداحافظی کرد
آقای باقرلو فکر نمیکردم شما استقلالی باشین ولی الان خیلی خوشحالم شمام تو تیم مایی
بعد از خداحافظی فرهاد مجیدی گفتم فقط علی کریمی از نسل طلایی فوتبالمون مونده
حیف شد
همیشه برام جالب بوده که استقلالی ها نه تنها از کریمی بدشون نمیومده بلکه دوستشم داشتن همیشه...
حیف بود حیف...
من این متنو تو صفحه خود اقای زاهدی خوندم و این قدر هیجان زده شدم که بلند بلند برای محمدرضا هم خوندم۰ بعضی از جمله هاش منو تا مرز ویرانی می برن۰ وای از اون مقایسه ادمای خاورمیانه ای و اروپایی۰ بی نظیره این نوشته۰ باورتون میشه دیشب می خواستم بزارمش تو نیمه جدی؟!
بله باورم میشه !
نوشتهء بی نظیری بود
از دیشب تا حالا چن بار خوندم
از خوندنش سیر نمیشم...
دستتون درد نکنه که اینجا گذاشتینش...
خیلی باید یه چیزی، یه کسی، یه آرمانی رو دوست داشته باشی که بتونی واسش یه همچین چیزی بنویسی. خوش به حالش که یه چیزی، یه کسی، یه آرمانی رو انقدر دوس داره.
شاید بهتر بود این پست رو با اون شعرش تموم میکرد که:
"آمد نیامدِ یار سر قرار
و بچسب نچسب روزگار
و ادامه ی مبهم یک مرد بیقرار در این دیار"...
یا حتی:
"همیشه تلاشت برای عاشق شدن به هرز میرود"...
خوبه ... :) جالب بود