سه تصویر ... کات . ( ۱ )

تصویر اول : 

مریم فیلم عروسی مان را گذاشته توی کامپیوتر و دارد دمبال تصویر عزیزی می گردد که همین دیروز پر کشید و رفت ... من با لباس دامادی وارد قسمت مردانه تالار می شوم و با مهمانها دست می دهم و تبریک می شنوم و تشکر می کنم ... می رسم به حسن آقا ... که او هم چن سالی ست پر کشیده و رفته ... یاد شوخی ها و خنده هایش می افتم و قلبم فشرده می شود ... تصویر آن عزیزی که مریم دمبالش می گردد توی این سی دی نیست ... عوضش می کند ... سی دی بعدی زنانه است ... هر چن دقیقه یکبار مریم دستش را می گذارد روی یک قسمت از مانیتور که یعنی این خانم را نباید نگاه کنی مدیونش می شوم ... سرم را بر می گردانم تا وضعیت سفید اعلام شود ... دوربین روی مهمانها می چرخد و می رسد به عمه ناهید ... بغض هم می چرخد و می رسد به گلوی من ... مانیتور و مریم تار می شوند کم کم ... کات . 

تصویر دوم :  

ساعت هشت صبح دوشمبه است ... آسمان ابری و نم نم باران ... اولین روزی ست که همگی شیشه های ماشین را داده ایم بالا ... خیابان ری را می رسیم به میدان قیام ... وحید و آقای مصطفوی روی صندلی عقب دارند راجع به مسائل کاری حرف می زنند ... حمید هم روی صندلی جلو نمی دانم دارد به چی فک می کند ... مثل همیشه به میدان که می رسیم اول به ساختمان رستوران هانی واقع در نبش ضلع شمال غربی نگاه می کنم و به سریال آشپزباشی فک میکنم که جایی خواندم داستانش واقعی بوده و از روی داستان زندگی زن و شوهری که صاحبان همین رستوران هانی بوده اند برداشته شده ... بعد هم طبق معمول نگاهم را می چرخانم به سمت راست ... جایی که در نبش ضلع شمال شرقی میدان درب یک گاراژ قدیمی همیشه باز است و داخلش دیده می شود ... حجره حجره است دور تا دورش ... و ماشینهای جورواجور پارک شده داخلش ... دیوارهای قدیمی و زمین خاکی باران خورده ... همه اینها را در کسری از ثانیه می بینم و رد می شویم ... قاب آخر کاروانسرایی ست که فیکس می شود توی چشمخانهء خیالباف من ... اسبها و گاری ها و درشکه ها و مردان و زنان دوره قاجار ... کات . 

تصویر سوم : 

بانک تجارت خیابان ولیعصر مابین عباس آباد و مطهری ... هوای خنک پاییزی دستهایم را کرده توی جیبهای شلوار جین آبی کمرنگم ... به درب شیشه ای اتوماتیک بانک نزدیک می شوم ... باز نمی شود ... نزدیکتر ... نمی شود ... باز هم نزدیکتر ... تقریبن دماغ بزرگم ساییده می شود به شیشه اش تا بلاخره ما را به رسمیت می شناسد و باز شود ... بانک بزرگی ست و همین بزرگی باعث می شود خلوتی اش بیشتر به چشم بیاید ... دوس داری توش گل کوچیک بازی کنی ... نگاهم می افتد به فنکوئل سمت راست کنار آب سرد کن و یاد همین چن وخت پیش می افتم که وختی هلاک از تیغ آفتاب می رسیدم اول می رفتم پای فنکوئل و تیشرت یا پیراهنم را می کشیدم که باد برود توش و بخورد به شکم و سینه و گردنم و چقدر لذت بخش بود ... صدای خانمی که شماره ها را اعلام می کند می پیچد روی سنگهای کف سالن ... دختر جوانی که نوبتش شده از روی صندلی ش پا می شود و می رود سمت باجهء پنج ... مانتو مشکی اش زیادی کوتاه است و باسنش دیده می شود ... پیرمرد نسبتن شیک و خوش تیپی که در ردیف جلویی من نشسته روی صندلی اش جابجا می شود و همین کارش توجهم را جلب می کند ... از پشت سر زاویه دیدم به پیرمرد طوری ست که حرکات چشم چپش را دقیق می بینم ... مردمکش مثل یک عقاب ک.ون دختر را دمبال می کند ... از شانس خوش پیرمرد ، دختر روی صندلی باجه نمی نشیند و سرپا وامیستد ... مردمک چشم چپ پیرمرد هم وامیستد ... کات . 

  

*** 

پی نوشت یک : 

لطفن برای شادی روح سه عزیز پر کشیدهء تصویر اول فاتحه بخوانید ... مرسی . 

پی نوشت دو : 

این پست تقدیم می شود به آقا طیّب که خیلی خوشحالم دوباره می نویسد . 

پی نوشت سه : 

شاید این تصویر نوشته ها تبدیل به یک بخش ثابت بشود ... شاید هم نشود . 

-