مادام

توی در و همسایه، میان تمام زن هایی که می شد کلی دلیل و بهانه برای دوست داشتنشان دست و پا کرد. من، بدون کوچکترین دلیل و بهانه ای "مادام" را از همه بیشتر دوست داشتم. مادام جوان نبود. مثل زن مستاجر طبقه ی بالا چشمان آبی ِ عمیق نداشت. مثل ننه ی مرتضی ماکارونی پختن را -آن طور که من می پسندم- شگرد نداشت. حتی مثل ملوک خانوم دخترکان زیبا و دلفریب تحویل جامعه نداده بود که اقل کم تولیداتش برایش بشوند مایه عزت و سربلندی!!

"مادام" ساده بود، و تنها. می گفتند از جنگ زده های خوزستان است و همان سال های اوایل جنگ بعد از این که تمام خانواده اش را در بمباران از دست می دهد، تک و تنها کوچ می کند به تهران. و من هر بار که این را از زبان کسی می شنیدم از خودم  می پرسیدم مگر خوزستان هم ارمنی دارد؟! صورت سفید و رنگ پریده ای داشت و غمی که چشمانش را توی برهوت صورتش برجسته می کرد. اهل معاشرت نبود و زیاد توی محل آفتابی نمی شد. تمام آن سال هایی که همسایه مان بود ندیدم قوم و خویشی زنگ خانه اش را بزند یا از خانه اش صدای میهمان بیاید. جز در مواقع اضطرار توی محل آفتابی نمی شد. فقط بعضی روزها پشت پنجره  یا لای درب حیاط می ایستاد و کوچه را نگاه می کرد، فقط نگاه می کرد. نمی دانم چرا! اما هر بار که پشت پنجره ی رو به کوچه ی اتاقش، یا بین درب نیمه باز حیاط خانه اش صورتش را می دیدم لبخند اجتناب ناپذیرترین رویدادی بود که روی صورتم وقوع می کرد. لبخند می زدم و او هر دفعه بی تفاوت و سرد نگاهم می کرد، آن قدر بی تفاوت که گاهی فکر می کردم آن لحظه اصلا روح در بدنش نیست. شاید هم همین ها باعث شده بود که بعضی همسایه ها بین خودشان، با قساوت تمام، "زنک دیوانه" صدایش بزنند. هیچوقت دلیل این گونه خطاب کردنش توسط آن آدم ها را نفهمیدم. زنِ بیچاره آزارش به هیچکس نمی رسید. رفتار آزار دهنده ای هم نداشت. نه صدایی، نه مزاحمتی، نه حتی رفتار خارج از شئونات معمول محل و اهالی اش. گاهی فکر می کردم شاید خنثی بودن زیاد از حدش بعضی ها را آزار می داد. شاید همیشه منتظر بودند -یا می ترسیدند- که یک روز بالاخره آتشفشان خاموش ِ درون ِ همیشه ساکت ِ مادام فوران کند. اتفاقی که بالاخره یک عصر ِ گرم تابستانی افتاد...

آن سال ها محرم مصادف می شد با تابستان و گرما و روزهای بلند. هنوز بازار تعزیه مثل حالا کساد نشده بود. یک گروه از تعزیه خوان های لُر بودند که عصر های دهه ی اول محرم را سر کوچه ی ما بساط می کردند و تعزیه می خواندند و اهل محل هم جمع می شدند و دلی سبک می کردند و اشکی می ریختند.
آن روز نوبت تعزیه ی طفلان مسلم بود. قصه رسیده بود به جایی که طفلان مسلم به دست حارث اسیر شده بودند و مردک ملعون آماده ی کشتن دو طفل معصوم می شد. در هم آمیختن صدای رجز خوانی های تعزیه خوان و اشک و آه جماعت حاضر، یک جور عجیبی فضای کوچه را سنگین کرده بود. چاقو را که روی گردن برادر کوچک گذاشت صدای ناله ها به اوج رسید. یک گوشه با دو سه نفر از بچه ها ایستاده بودیم و ریز ریز اشک می ریختیم و نگاه می کردیم. یک باره نمی دانم مادام از کجا بین جماعت حاضر شد. پریشان بود. صورتش بر خلاف همیشه سرخ بود و برافروخته و چشمانش بی وقفه می بارید. حالا دیگر تمام حواسم به مادام بود. چند لحظه با نفرتی که توی چشمانش موج می زد به مرد تعزیه خوان و کودکی که روی زمین دنبال خودش این طرف و آن طرف می کشید نگاه کرد. بعد سراسیمه دوید وسط تعزیه، چنگی به صورت تعزیه خوان کشید و چاقوی توی دستش را گرفت و پرت کرد جلوی پای جمعیت. بعد نشست روی زمین و پسرک را چسباند به سینه اش و شروع کرد به زار زدن. مرد تعزیه خوان هاج و واج نگاهش می کرد. منتظر بودم یکی از میان جمع جلو بیاید. اما انگار همه باورشان شده بود که این هم قسمتی از تعزیه است. نگاهم افتاد به زن هایی که مادام را دوره کرده بودند، همه شان چادرهای سیاهشان را جلوی صورت گرفته بودند و به تبعیت از "مادام" زار می زدند...

بعد از آن روز کمتر مادام را دیدم، خیلی کمتر. نه پشت پنجره، نه لای درب حیاط، فقط هر از گاهی برای خرید از خانه بیرون می زد و خیلی زود بر می گشت به خانه و پشت همان دیوارها. انگار که کاملا خود خواسته دامنه ی تنهایی هایش را وسعت داده بود و من از این بابت همیشه نگرانش بودم. همیشه ی همیشه تا یک روز سرد زمستانِ  سه سال بعد که ماموران آتش نشانی بدن بی جانش را، از درب حیاط خانه اش بیرون آوردند و توی آمبولانس گذاشتند و رفتند. مادام مرده بود و من امیدوار بودم که هیچ آدمی اقل کم توی بهشت تنها نمی ماند...


محمد حسین جعفری نژاد