جرس جر خوردن !

بچچه که بودیم کم مریض می شدیم ...  

یعنی اگر سرماخوردگی را مریضی حساب نکنیم راستش اصلن مریض نمی شدیم ...  

و حالا سی سال از آن سالها گذشته و بدنمان عینهو پیکان تهران جیم دارد نم نم به روغن سوزی می افتد ... کله رو به طاسی ... شکم روز به روز برآمده تر و گنبدی تر ... دندان ها رو به خرابی ... قلب و ریه و حنجره خفقان گرفته از دود سیگار ... کلیه درد و دست و پا و زانو و کمر درد های گاه و بیگاه ... سینوس های عفونی ... گوش درد ها و سر درد های امان بُر چند وخت یکبار ... بیخوابی های بی دلیل و همینطور به فراخور هر کس بشمار اِلا آخر ... 

 و اینها تازه اول کار است ... آژیر و آلارم است ... سر دراز قصه زیر لحاف است هنوز ... چند صباح دیگر کم کم سر و کلهء درد و مرض های خلاف سنگین تر از راه می رسد در چل چلی عمر و سرازیری تند ناگزیر و ناگریز بعدش ... فسناله نمی کنم ها ... دارم اتفاقی که افتاده و آرام آرام خواهد افتاد را مرور می کنم ... چون وختی خوب نگاه کنی می بینی هیچ درد و مرضی بدتر از مسابقهء عقربه های ساعت آدمیزاد را به گA نمی دهد لامصصب ...