پس من چه طور نفس می کشم عزیز ؟

 

الان که می خواهم این پست را بنویسم موزیک را خاموش کردم و رفتم دست و صورتم را شُستم و آمدم ... می خواهم تمرکز داشته باشم و در حالی بنویسم که به قول مجید آبی می سوزم ...  

مامان پریروز رفت شهرستان پیش خواهر ناتنی اش ... قبل تر ها با هم می رفتیم ... به مرور که ما بچچه ها بزرگ شدیم همسفرانش کمتر و کمتر شدند ... کم کم انقدر پشت لبمان سبز و گردنمان کلفت شده بود که بتوانیم خودمان تصمیم بگیریم و زیر بار نرویم و عنان بپیچیم از همراهش رفتن ... اول مجید که سِرتق ترین و یاغی ترینمان بود ... بعد من که سرگرم علافی های چرندم شده بودم و آخر سر هم حمید و وحید که باید باور می کردیم دیگر بچچه نیستند و برای خودشان مردی شده اند ... حالا مامان تنها شده وخت سفر به ولایت و سرزمین مادری ... فک کن ... تنهای تنها ... دوست دارم بدانم توی راه ، روی صندلی تنگ و ناراحتِ اتوبوس به چی فک می کند ... و مرغ خیال و خاطره اش را تا کجاها پر می دهد ...  

بگذریم ... حرفم اینها نبود ... از پریروز که مامان نیست خانه شده مثل پادگانِ متروکه فردای تمام شدن دورهء آموزشی ... شده مثل مدرسه در فصل تابستان ... یعنی مدرسه سر جایش هست اما حال و هوای مدرسه ندارد ... نیمه تعطیل است ... یکجور بدی که زل زدن به هر گوشه اش قلب آدم را فشار بدهد ...  

بنظر من مامان ها مثل اکسیژن می مانند ... یعنی تا وختی اکسیژن هست خب آدم یادش نمی افتد که هست و اینکه چقدر حیاتی ست این بودن ... کافی ست آدم آسم بگیرد یا سرش را بکند زیر آب یا یک کیسه فریزر بکشد روی کلله اش ، آنوخت هنوز چند ثانیه نگذشته با تمام وجود درک می کند آن اکسیژنی که بودنش برایش علی السویه بود چقدرررر نبودش مرگ است ... آنوخت همان علی السویهء ظاهرن بی رنگ و بو می شود خوش رنگ و عطر ترین مهم عالم ... می شود زمین و زمان و همه چیز ... می شود نور ... که نباشد ظلمات است جهان ... عیبی ندارد اگر متهم به بچچه ننه گی بشوم ولی اعتراف : که حتی نوشتن اینها هم گلویم را بغضی می کند ... 

مامان جمعه بر میگردد از ولایت و شمبه عازم یک سفر زیارتی یک هفته ای ست ... از پریروز مدام دارم فک می کنم به این یک هفتهء پاییزی بی اکسیژن ... و سالهای بی اکسیژنی که ناگزیر از راه خواهند رسید بلاخره ... و هی دلم می گیرد ...  

- 

***

این چند خطِ ناقابل تقدیم به : 

- مامان خودم 

- مامان مریم  

- و مامانگار  

*** 

پی نوشتِ مهم : 

مجتبی پژوم عزیز وبلاگش را حذف کرده ... ولی از قرار یکی از دوستان بی اجازه و سرخود و البته لابد از روی محبت و اینها برداشته با همان اسم و آدرس وبلاگ را مجددن علم کرده ! ... خواستند و خواستیم در جریان باشید ... که اگر خدای نکرده فردا روزی اشکل و مشکلی پیش آمد پیش پیش بدانید و آگاه باشید که مجتبای عزیز بی تقصیر است و روحش هم خبردار نیست !