چسب ، رشد اقتصادی و عشقولانگی !

1- صبح قفل در ماشین خراب شده بود ، بعد از اینکه کلی دمبال قفل ساز گشتم و کلی هم بابت خرید قطعه و اجرت حضرت قفل ساز پیاده شدم برای چسباندن ورآمدگی های اطراف زبانه چسب قطره ای خریدم و توی کوچه جلوی در فنی بازی درآووردم ! ... نتیجهء نیم ساعت تلاش خالصانه تقریبن رضایت بخش بود فقط سرانگشتهام همگی مچاله و چولسیده شدند انگار که سوخته باشند ... گلاب به روی ماهتان شده اند عینهو یک جای مرغ ! ... الان هم حس بدی دارم مثل اینکه ارتباطم با دنیای اطرافم محدودتر شده باشد و فاصله افتاده باشد بین من و چیزهایی که لمسشان می کنم ... مثلن اس ام اس نوشتن یا با کیبورد تایپ کردن یا گوش خاراندن یا هر کار انگشتی دیگر ! ... حالا این فقط یک غشاء نازک چسب است ، فک کن در طول زندگی به روح هر کدام از ما چقدر چسب و آلودگی می چسبد که نمی گذارد لذت ببریم از درک و لمس کائنات ...  

2- ظرف سه روز گذشته حدودن چهارصد هزار تومن از سنوات تسویه ام با شرکت را خرج کردم ! ... خنده دار است جددن ... و البته گریه دار ... من قشنگ یادم می آید سال 68 که از شهرستان برگشتیم تهران ، خانهء درندشت چند صد متری ویلایی دوبر مغازه دارمان را فروختیم هفتصد هزار تومن ! ... همان سال من اول دبیرستان بودم و در همین تهران خودمان کرایه تاکسی 5 تومن مینی بوس 2 تومن و بلیط اتوبوس یک تومن بود به جان خودم ، فک کن !! ... حالا این مردک متوهم هی آمار رشد اقتصادی و چه و چه را کله پا و پشت و رو کند و در کمال مهرورزی بدون ژل اِماله کند توی ماتحت ملت غیور و سرافراز میهن اسلامی ! ...   

 

3- مریم عادت کرده وختی که از حمام در می آید اینجانب با یک لیوان آب پرتغال پالپ دار که قالب های مکعبی یخ توش چیلیک چیلیک صدا بدهد به استقبالش بروم ! ... و اگر غیر از این باشد با لحن بچچه گانه و با زبان جوجو شروو می کند به غر زدن و گلایه کردن ! ... نیم ساعت پیش که خسته و خیس عرق از بیرون رسیدم صدای دوش می آمد ، رفتم سراغ یخچال و یک قاچ از هندوانهء قرمز و شیرین و یخ بریدم که همانجا توی آشپزخانه به نیش بکشم برای رفع له له ! ... یک آن یاد مریم افتادم و صدای دوش ، یخچال را سرچ کردم خبری از آب پرتغال نبود ... دلم نیامد اول آن قاچ هندوانه را لقمهء چپ کنم و بعد برای مریم ببُرم چون هر آن ممکن بود سر برسد ... قاچ مذکور را گذاشتم توی پیشدستی چینی و تا جایی که راه داشت و بلد بودم مکعب مکعبش کردم و یک چنگال هم زدم وسطشان و منتظر مریم شدم ... راستش اینجور لحظه های خیلی ساده و معمولی یعنی که من تو را می بینم عزیز ... تو را یادم هست ... تو را هستم ... و این در زندگی زناشویی که دوران پر تب و تاب عاشقیت را پشت سر گذاشته و خواه ناخواه و ناخودآگاه دچار روزمرگی شده اوج عشقولانگی ست بنظرم ...