چه زود 25 سال گذشت پسر دایی ...

عصر رفته بودیم بهشت زهرا برای مراسم چهلم زن دایی که روحش شاد ... غیر منتظره ترین اتفاق این مراسم حضور فرهاد بود ... پسر یکی دیگر از دایی ها که چن سال قبل به رحمت خدا رفته و فک میکنم دو سه سال از من بزرگتر باشد ... به دلیل خلقیات خاص و قطع رابطهء این دایی با فامیل ، آخرین تصویری که از فرهاد توی ذهنم داشتم مال حدود 25 سال قبل بود ... پسر کوچولویی خندان و لاغر و خجالتی که با هم در یکی از روستاهای زنجان در باغ شوهرخاله ام در فصل انگورچینی بازی کردیم و ناهار همانجا روی خاک نرم و لای درختان انگور دور هم آبگوشت خوردیم ... و امروز فرهاد یک مرد حدودن چهل ساله بود با ریش جوگندمی و موهای بلند دم اسبی جوگندمی ... همانطور لاغر و خجالتی و با همان لبخند اما با اثرات گذشت ایام بر چهره اش ... شنیدم که چن سال خارج از کشور زندگی کرده و بعد که برگشته از تهران کنده و رفته شمال کشور زندگی میکند ... همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و همسرانمان را به هم معرفی کردیم ... کنار هم واستادیم در سکوت و به هم لبخند زدیم و زیر چشمی زل زدیم به چهرهء یکدیگر در جستجوی همان اثرات گذشت ایام که بالاتر گفتم ... چه زود 25 سال گذشت پسر دایی ...