همه چی ناتموم

اگه بگم هوا داشت رو به تاریک شدن می رفت اشتباه گفتم چون دقیقن تاریک شده بود ... به خونه نزدیک بودیم ، پس ماشینو از گاز گذاشتم روی بنزین که صبح راحت روشن شه و پیچیدم توی فرعی روبروی تنها داروخونهء شبانه روزی شهرک ... دختر جوون از دور چسبیده به دیوار آجری مدرسه می اومد به سمت ما ... میگم جوون چون نور پایین ماشینم قطع بود و مجبور بودم نوربالا برم و این یعنی دیدن هر جمبنده ای از مسافت دور و فحش و بد و بیرای راننده های روبرو ... ما و دختر هی به هم نزدیکتر می شدیم ... پالتوی تنگ کوتاه داشت و شلوار تنگتر ، با یه بوت بلند و شالی که حتی یک سوم موهاشم نپوشونده بود ... حالا انقدر به هم نزدیک بودیم که ببینم چقد خوش لباس و زیباست و چقد از سر اون محله زیاده ... فقط یه چیزی از همون لحظهء اول که پیچیدم توی فرعی آزار دهنده بود ... دختر جوون بد و زشت راه میرفت ... نمی تونم توضیح بدم چجوری ولی قشنگ نبود توو ذوق میزد ... شبیه راه رفتن یه کارگر ساختمونی وختی عصر خسته و جنازه داره از کار برمیگرده ... مثل پیرمردی که موقع بیرون زدن از خونه یادش رفته باشه عصاشو ورداره ... مثل پسربچچه ای که دم افطار مجبورش کردن بره صف واسته و نون تازه بگیره ... 

چقد حیف که هیچ آدمی هیچوخت همه چی تموم نیس ... 

.