داستانک

دکتر روانپزشک: 

خب از خودت بگو جوون ، از زندگیت ، روحیاتت ، خلقیاتت ، علائق و سلائق و مشکلاتت

.

جوان : می دونید آقای دکتر ؟ دور و ورم خیلی شلوغه ولی خیلی تنهام ... هر چی اطرافمو شلوغتر میکنم تنهاتر میشم ... یه وختایی توو ماشین بیخودی های های میزنم زیر گریه ... تاریکی و شبو دوس دارم ... برق چشمای آدما توی تاریکی شب رو به برندگی نگاهشون توی روشنایی روز ترجیح میدم ... از آدما میترسم ... از جاهای شلوغ واهمه دارم ... توو سرم صداهای عجیب غریب میشنفم یه وختایی ... شبا که میرسم خونه و کلید میندازم در خونه رو باز می کنم همیشه منتظر حملهء یه قاتل فراری یا یه دستهء هزار هزار تایی سوسک بزرگ و بالدارم ... دوستامو دوس دارم ولی حالم از خودم بهم میخوره که هیچچی دشمن ندارم ... شبا جنازه ام از خستگی ولی خوابم نمیبره ... انقد فکر و خیال می کنم که سرم گنده میشه و با خودم میگم عنقریبه که بترکه ... می کوبمش به دیوار که کوچیک بشه ... دلم میخواد سه چهار صبح بارون بزنه و برم بیرون قدم بزنم ... دلم میخواد تهران خالی از سکنه باشه و فقط من باشم که شباشو قدم بزنم تنهایی ... توی ترافیک دلم میخواد کامیون داشته باشم و از روی ماشینا رد بشم ... همش فک میکنم یه جور بد و ناجوری می میرم ... خون می بینم حالم بد میشه ولی همیشه آرزوم بوده که قاتل زنجیره ای میشدم ... دروغ چرا آقای دکتر ، هنوزم یه شبایی جامو خیس می کنم ... اینجوری دیگه ... همین چیزا ... همین حسای متناقض و مبهم و خط خطی که از بچچگی اذیتم کردن و نتونستم حریفشون بشم ... من دمبال آرامشم آقای دکتر ... دمبال خوشبختی ...

.

دکتر : ملتفت شدم جوون ، لازم نیست بقیه شو بگی ... می فهمم ... این عکسو می بینی ؟ ( و اشاره میکند به عکس جوانی های خودش و خانم زیبایی در کنار برج ایفل که پشت سرش گذاشته توی قفسه ) ... من یه عمر شاد و عاشق و خوشبخت زندگی کردم جوون ... ولی فک نکن جوونیام اینجور فکر و خیالای تو رو نداشتم و از شیکم مادرم خوشبخت زاییده شدم ... لحظه لحظهء عمرمو گذاشتم واسه به دست آوردن این آرامش و خوشبختی که تو دمبالشی ... درس خوندم ... سفر رفتم ... شب بیداری کشیدم ... دمبال فرصتهای کوچیک و آدمهای بزرگ دویدم و ازشون یاد گرفتم ... واسه ثانیه به ثانیهء زندگیم هدف گذاشتم و واسه رسیدن بهشون تلاش کردم ... جسمی ، ذهنی ، روحی ، روانی ... هر جور که بگی روی خودم کار کردم ... تلقین ... تلقین جوون ... معجزه میکنه ... به خودت تلقین کن که تو شایستهء آرامش و خوشبختی هستی و می تونی ... برات یکسری قرص اعصاب می نویسم اما مهمترین داروی تو معجزهء خواستن و تلقینه ...

.

جوان : اما آقای دکتر یه جایی خوندم اونایی که تلقین کردن رو یاد آدما میدن خائنین به بشریت ان ...

.

.

.

جوان از مطب خارج میشود ، در را پشت سرش میبندد و نسخه به دست سلانه سلانه به سمت در خروجی میرود اما هنوز به در نرسیده صدای شلیک گلوله در فضای مطب می پیچد ...

.