عادت می کنم ...

 

هنوز به اینجا عادت نکردم ... عین وختی که آدم میره شهرستان خونهء فامیل مهمونی ... می دونی که امنه ... گرمه ... خوبه ... خونه س دیگه ... حتی شاید بهتر و شیک تر از خونهء خودت ... ولی باز توش راحت نیستی ... همه جوره ازت پذیرایی می کنن با کللی عزّت و احترام ... ولی باز یه چیزی انگار کمه ... معذبی ... منگ و ملنگی ... حیرونی ... الان من اینجا اینجوری ام هنوز ... ولی اینایی که گفتم مال وختیه که قراره مهمون باشی و دیر یا زود برگردی ... نه مال وختی که هجرت کردی با تمام ساک و چمدونات ... با همیشه ها و ریشه هات ... پس باید ساک و چمدونامو کم کم باز کنم و وسائلامو بچینم ... آخه من دیگه قرار نیس برگردم ! ... باید به خونهء جدیدم عادت کنم ...