نامه های کرگدن به محسن باقرلو-۱ تا ۴

( نامهء اول ) 

سلام محسن جان
صبحت بخیر جان برادر به کسر نون ! ... بی مقدمه بگویم دلیل این نامه مکتوب کردن ها را ... توی این دو روز که رفته ای خیلی با خودم فکر کردم ... دیدم تو ده سال برای من زحمت کشیدی تا من را به اینجا برسانی ... اینجا که می گویم جای خاصی نیست ها ولی چیزی از ارزش زحمتهای پدرانهء تو کم نمی کند ... بعد با خودم گفتم بگذار از امروز به جبران زحمتهایی که محسن باقرلو برایم کشید توی این همه سال من هم هر روز یا یک روز در میان یا چند روز یکبار چند خطی برایت بنویسم و از زیر در نیمه بستهء اینجا بیندازم توو ... نخواندی هم عیبی ندارد دلخور نمی شوم ... هنوز هیچی نشده دلم برایت تنگ شده مرد ... به قول مریم دلم برای آن انگشتهای تپل و کلهء کچلت هم تنگ می شود ... اصلن دلتنگی چیز غریبی ست که وختی بنویسی ش لوث می شود شاید هم لوس ... همینقدر که بدانی من را کفایت است ... بدانی که چقدر دوستت دارم و کجای قلبم هستی ... دیدی من هم وقتی را مثل تو وختی می نویسم ؟! ... دیروز آقا طیب را دیدی خوب بود ؟ خوش گذشت ؟ هم ماشینت خوشبو شد هم دلت ... بس که این بچچه گل است ... راستی شنیدم امروز صبح توی پمپ بنزین داشتی در باک را به جای کارت سوخت فرو می کردی توی پمپ ! ... و خانم رانندهء ماشین پشت سری چقدر به این کارت خندیده ! تو هم چپ چپ نگاهش کرده ای ... نیم ساعت پیش هم که انگار داشتی کتری داغ را به جای پارچ می گذاشتی توی یخچال ... قصد جسارت ندارم ها ولی حواست را جمع کن ... کاری نکن که مایهء خندهء این مردم بی مایه بشوی ... زندگی جددی جددی کوتاه تر و بی ارزش تر از تمامی این حرف و حدیث هاست ... باشد عزیز دل ؟ ... فدای تو بشوم من ... حالا که بیشتر سردت می شود لباس گرمتر بپوش چون پوست آدم که کلفت شدنی نیست ... انقدر برایت حرف دارم که فکر می کنم می توانم تا روزی که هستی و هستم برایت از اینجور نامه ها بنویسم ... فقط امیدوارم این حس الانم و این نامه نامهء آخرم نباشد! ... هر چه باشد من فرزندخواندهء پدری مثل تو ام خب ! ... سرت را زیاده درد نمی آورم ... تا نامهء بعدی خدا پشت و پناهت ... مواظب خودت باش عزیز . 

-  

- 

( نامهء دوم ) 

سلام محسن جان
صبحت بخیر عزیز خاموش ... خیلی حرف میزدی حالا بنکل سایلنت شدی که خلاص ... بیا یک قراری بگذاریم با هم ... من توی نامه هام هر چی برات نوشتم وخت خواندنشان از خودت نپرس این بچچه اینها را از کجا می داند ... قبول ؟ ... اصلن فک کن کلاغها برایم خبر می آورند ! ... راستی هیچوخت نگفتی چرا انقدر کلاغها را دوست داری ها ... البته من هم هیچوخت نپرسیدم خب ... گندم بزنند ... یعنی خیلی چیزها را نگفتی برام ... نگو فرصت نشد که باور نمی کنم ... من و تو ده سال لحظه لحظه با هم بودیم ... باز داری فردین بازی در میاوری ؟ ... باز داری مرام کش می کنی من را ؟ ... من فک می کنم تو از خودت چیزی نگفتی چون من مهلت ندادم ... چون همه فکر و ذکرت من بودم و راحتی خیال و آرامش و زندگی م ... مثل مادرهایی که وختی کودکشان از مدرسه بر می گردد سه ساعت تمام به روایت خسته کنندهء بچچه شان از وقایع آن روز مدرسه گوش می دهند جوری با علاقه که انگار قصه هزار و یکشب است و دلاوریهای پهلوان مسلم خراسانی ... یکجورایی خودت را وقف من کرده بودی ... و من اینها را تازه دارم می فهمم ... حالا که نیستی و جایت آن گوشهء همیشگی اطاق بدجوری خالی ست ... می فهمم و بابتش ممنونت هستم و مدیونت ... سعی می کنم بعدها برای فرزندخوانده ام مثل تو باشم ... افسوس که زمان هیچوخت به عقب بر نمی گردد مگر توی خواب ... خواب هم که مثل باد است مثل بوی عطر مثل نفس توی فضا ... یک عالمه هم باشد باز هیچی است آخر آخرش که بیدار شوی ... چیزی عاید آدم نمی کند جز ترس و حسرت ... بگذریم ... مرد مومن شنیدم دیشب ساعت یکربع به ۹ گندم زدی و خوابیدی ؟! ... خدایی ش خداوندگار افراط و تفریطی ! ... ولی عیبی ندارد ... شوخی کردم ... بخواب ... استراحت کن ... و مواظب خودت باش ... من هم سعی می کنم بدون تو مواظب خودم باشم و آنجور که تو دوست داشتی زندگی کنم ... قول می دهم جوری روزگار بگذرانم که باعث افتخارت بشوم ... هرچند قول هم مثل خواب است و روی هوا ... تا وختی که خلافش ثابت شود ! ... طولانی شد انگار ... فدای تو بشوم ... کاری باری ؟ ... بوس و خدانگهدارت . 

-  

- 

( نامهء سوم ) 

سلام محسن عزیز ...  

سلام به صاحب آن چشمهای مثل آسمان دیشب و امروز ابری بارانی ... خوبی نازنین ؟ ... بهتری ؟ ... کاش باشی ... نبودی هم فدای سرت ... فدای دلت ... محسن جان دیشب دو تا خواب طولانی دیدم ... اول خواب دیدم کل فامیلتان کنار یک ساحل زیبا دور هم جمعند به خوشی ... پیرهای مریض مث سالهای دهه شصت و هفتاد سالمند و بگو بخند و جوانهای متاهل بچچه بغل امروز فامیلتان نوجوانهای فارغ از هفت دولت مشغول شنا و آب بازی ... غریبه و غیری نبود ... انگار که ساحل اختصاصی خاندان شما باشد ... تو هم بودی ... اما هراسان و هروله کنان ... و هیچکس تو را نمی دید انگار که روح باشی ... نگران و ترسخورده داشتی از همه سراغ مریم را می گرفتی و سراغ خودت را و هیچکس صدایت را نمی شنید و خودت را نمی دید ... هی فریاد می زدی که پاشید فرار کنید تا چن دیقهء دیگر طوفان خواهد شد از آن طوفانهای سیاه و سهمگین ولی بی فایده بود ... بغض کرده بودی از سر استیصال ... و درست سر همین بغض خوابم کات خورد به خواب بعدی ... که لوکیشن لعنتی اش یک خانه سالمندان بود ... دلگیرترین جای دنیا که بتوانی تصور کنی ... پاییز بود و حیاط آسایشگاه مخمل زرد برگ تن کرده بود ... تو پیرمرد بودی و روی یک نیمکت بنفش رنگ و رو رفته یک گوشه حیاط نشسته بودی ... سردت بود و همین روتختی سفید گلدار خانه تان را انداخته بودی روت ... گلهای سرخش واقعی بود اما پلاسیده ... قیافه ات هم فرق میکرد با چیزی که اگر به همین منوال عادی پیر شوی خواهد شد ... کچل نبودی مو داشتی ... از آن موهای لخت فرق وسط بلند که نوجوانی هات دوست داشتی ... چاق هم نبودی اصلن ... چشمات انقدر گود رفته بود که تقریبن دیده نمی شد و ریش داشتی ... موها و ریشت سفید بود ... عینهو برف ... اما یک تار موی سرخ توی ریشت داشتی و یک تار موی سرخ هم توی موهات که از دور دیده می شدند حتی ... نشسته بودی و داشتی باقی پیرمردها و پیرزن ها را تماشا می کردی و گهگاهی یک قطره اشک از همان چشمهای گود افتاده غیر قابل دیدن بیرون می زد و می چکید روی لباس چرکمردت ... این رفیق چاقت سید عباس آمده بود ملاقاتت ... مثل پولدارها لباس پوشیده بود و پیپ می کشید و در جواب اعتراض پرستارهای آسایشگاه توی جیب هرکدامشان یک دسته اسکناس می چپاند با لبخند ... نشسته بود کنارت و برایت حرف می زد ... از خاطرات مشترک جوانی و دانشگاه می گفت و تو مثل چوب خشک نگاهش می کردی ... یکجاهایی لبخند بی رمقی می زدی و او خوشحال می شد که بلاخره یکی از خاطرات را یادت آمده و بعد زوم می کرد روی همان و با جزئیات بیشتری می گفت اما تو یکهو بی تفاوت سر برمی گرداندی سمت در آسایشگاه و نگاهت قفل می شد روی نقطه نامعلومی و وختی با دست تکان تکانت می داد و می پرسید یادت افتاد ؟ با سر جواب سربالا می دادی که یعنی نه و او پک عمیقتری به پیپش می زد و دود خوش عطر غلیظش را رها می کرد توی آسمان حیاط دلگیرترین جای دنیا ... محسن جان بقیه اش را یادم نیست چون بیدار شدم ... شاید اصلن بقیه ای نداشته ... راستش نمی دانم اصلن کار درستی کردم اینها را برایت نوشتم یا نه ... در هر حال صاف و صادق بودن را خودت یادم داده ای سالار ... ببخش که سرت را درد آوردم ... زیاده عرضی نیست جز آرزوی حالخوشی و خوشحالی تو که عزیز دلمی و نگرانت هستم از همین راه دور ... پیشانی و دستت را می بوسم ... مواظب خودت باش حاج آقا ! ... فدای تو ... تا بعد .  

-  

- 

( نامهء چارم ) 

سلام محسن عزیزم ...  

سلام نازنین ویران لب تیغ ... سلام صاحب چشمهای ناباور و غمگین خیره مانده بر هیچ بزرگ ... بهتری مهربان ؟ ... سرعت چرخش گردونهء ذهن طفلکت در چه حالی ست ؟ ... که می چرخد و می چرخاندت ... سرت گیج نمی رود از این همه تلو تلو ؟ ... هرچند اینروزها تو با دست خودت دمبال گیج رفتنی و تلو برگشتن ... دیشب داشتم آلبوم قدیمی مان را ورق می زدم ... آلبوم اختصاصی و مشترک من و تو ... لبخندهایت را می شمردم و تیک می زدم روی نایلون زرد شدهء صفحات آلبوم ... با ماژیک سبز ... راستش وختی آلبوم تمام شد و از سر شروو کردم تیک ها زیاد نبود تعدادشان ولی کم هم نبود خدایی ش ... با خودم می گفتم یعنی می شود دوباره یکروز با هم عکس دو نفره ای بگیریم که بشود روش تیک زد ؟ ... یعنی می شود ؟ ... ولله برای خودم نمی گویم ها ... الهی من بمیرم که تو ذره ذره نمیری ... به خداوندی خدا برای تو می گویم و سگرمه های انگار سربی و سیمانی ت ... کمی لاغر نشدی ؟ ... بنظرم که شدی ... اصلن شاید تنها حسن اینروزها این باشد که کم کم لاغر بشوی ! ... هوم ؟ ... خب بدک هم نیست چاقالوی کچل من ! ... می بینی ؟ ... دیگر حتی به این مدل شوخی های فرزندخواندهء به زعم خودش با نمکت هم نمی خندی ... به قول خودت جان مولا اگر این نامه ها اذیتت می کند بگو ها ... لال می شوم ... به جان عزیزت اگر بگویی ننویس دیگر حتی یک خط هم نمی نویسم ... آخر هیچچی نمی گویی ... هیچچی ... فقط نگاه می کنی لعنتی ... من هم که علم غیب ندارم ... اینکه می گویند حرف آدمها را از توی نگاهشان می شود خواند چیز شعر محض است به مرگ خودم ... آدمها روبروت وا میستند حرف می زنند تو نمی فهمی وای به اینکه زبان به کام بگیرند و فقط نگاهت کنند طوری که رد نگاهشان تنت را سوراخ کند و از آن طرف در بیاید و برود تا ابدیت ... اصلن گور بابای غم و غصه ... تو داغونی من که خوبم ... به تلاونگ چپ بچچه نداشته خودم و خودت ! ... تازه من خیر سرم مثلن قرار است حال تو را هم خوب کنم با حرفهای چرند صد من یک غازم ... بگذار برای حسن ختام این نامه یک جوک برایت تعریف کنم : ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------... هررررررررررررررر ! ... خب بخند دیگر بابا جان ... مرگ من لااقل یک لبخند فسقلی بیار روی آن لبهای ورقلمبیده ات ... باشد ... هر طور که راحتی ... جوک را ایطوری نوشتم که فقط خودت بخوانی چون بلاخره اینجا خانواده رد می شود ! ... ضمن اینکه این نامه ها را کیامهر عزیز لطف می کند و شب به شب می گذارد در منتها الیه پستهایش و خب نمی خوام بخاطر اراجیف من فیلترش بکنند ! ... بیشتر از این مزاحمت نمی شوم ... خیلی دلم برات تنگ شده است ... خیلی ... و با خودشیفتگی تمام می دانم که تو هم ... مواظب خودت باش نازنین ... می بوسمت ... فعلن ... تا بعد .  

نظرات 349 + ارسال نظر
سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ق.ظ

شب خوش جناب میکاییل

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ق.ظ

آره دیگه مموتی. خودم از آبهای راکد گرمسار جمعش کردم. کم کمش سی ساله اس! یه پیک میزنی؟

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به سیمین! :
بابا ولوم بالاس بخدا!...اینجای نوار این بچه (من گفتم مینا؟) دستش خورده به رکورد خالی ضیط شده! دل باید ولومش بالا باشه! شما عجالتا موکدا رقص!

به الهه! :
واللا من همینجاهام! نت لامصبمون یهویی ترکید وگرنه کی پارتی پر فیضی مثل کامنتگاه کرگدن رو ول میکنه بره بخوابه!

به میکائیل! :
آخه مرد مومن کی تو اتاق صدا کارای بد کرده که من دومی باشم!؟...این محسن پلییز بلندم که میبینی اومده بود آهنگو عوض کنه! واللا اینا که شت من میگن شایعه اس!

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ق.ظ

به مهدی: من عروس مموتی ام. شایعه پراکنی نکن برادر!

احمدی نژاد جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ق.ظ

دوستان ما هم رفتیم تا منحرف نشدیم. صبح باید بریم سفر استانی
مخلص همه هستیم
تا باشه از این شادیااااااااااااا

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

آخیییییییش....این کتاب لامصب تموم شد بالاخره!!!!!
میبینم که حمید اومده دوباره!نتتون ترکیده بود؟مطمئن باشم؟ببینمت!تو چشای من نگاه کن!

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

من چرا امشب خوابم نمیاد؟!چی به خورد من دادین؟!

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 ق.ظ

بای بای مموتی.

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ق.ظ

به حمید:
چشم.ما همچنان در حال انجام وظیفه ایم
به شهریار:
خوب شد امشب آپ کردین وگرنه من نمی تونستم تو پارتی شرکت کنم بعدش دق می کردم می رفتم ترامادول می خوردما

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:22 ق.ظ

قلیون نبووووووووووووووود.مموتی هم که رفت.موزییییییییییییک

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ق.ظ

آهاااااااااااااااا بیا قرش بده آهااااااااااا بپا هولش نده. گوگوری مگوری! (آخره آهنگه ها)
آیکون جمباندن باسن در حد زلزله ی ۸ ریشتری!

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

به مینا:
مینا جون چی زدی خواهر؟!اور دوز نکنی یه وقت!اینجا آمبولانس مجازی نداریماااا!همین یه مینا رو هم داریم!

. جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:28 ق.ظ

.

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:30 ق.ظ

من مست می عشقم الهه جان.
میخوای یه پیک بزنیم با هم؟

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:30 ق.ظ

به مینا! :
آب شنگولی چیه!؟...واللا تا اونجایی که بنده شنیدم یه شنگول بیشتر نداریم که یه نسبتی با منگول و حبه انگور داشت که اونم آقا گرگه خورد!...راستی از بزبزقندی چه خبر!؟...جاش خالیه ها!...جوانیهاش خوب تکنو میزد پدرسوخته!...

به مهدی! :
برادر شایعه نکن!...بنده یه کلوم ختم کلوم "محسن پاییز بلند!"...این مینا مهریه اش سه تا 25 تومنی طرح قدیم باشه هم من یکی عمرا بگیرمش! (آیکون "نه جون من! بیا بگیر!" + آیکون "آخرالزمون شده خواهر!")...

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:33 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

من نخورده مستم مینا جون

رولی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:33 ق.ظ http://rooly.blogsky.com

دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت.

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ق.ظ

به حمید:
سه تا ۲۵ تومنی؟ نه بابا. به نیت اینکه یدونه ای من به یدونه اش هم راضیم!
(ایضا آیکون نه جون من بیا بگیر!+ آیکون ای چش سفید روتو برم)

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به احمدی نژاد و میکائیل! :
خوب بخوابید بروبچ!...ایشالا جفتتون با هم محشور بشید دور همی!

به الهه! :
ایت کتابه همچین هم میگی لامصب نبوده ها! از قرار معلوم توش کلی هم صحنه داشته! (جان من یکی دو تاشو بگو این آخری مجلسی روحمون شاد بشه! )...

به سیمین! :
شما مسئول ساماندهی بروبچ رقص کننده ای ها! پس چرا پیست خالیه!؟...فردا از این پست و مقامت اخراج شدی از چشم من نبینیا!...ضمنا بنده فقط خوانسار! دارید یا برم!؟

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به مینا! :
ولی چه مثلث عشقیای شد یهو ها!...بنده حقیر و پسر مموتی و روم به دیوار سرکار!...خوراک یه فیلم هندی بفروشه!

مهدی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ق.ظ

به حمید: حمید عزیز، به هر حال من از هر نوع پیوندی استقبال میکنم چه هِمو چه هِترو!!!!
به مینا: ببین چه راحت با کامنتات حمید به این خوبی رو از دست دادی!!

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

به حمید!:
جمله ای از کتاب:معماری آن است که یک فضا را به یک «مکان» تبدیل کنیم!

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به خودم! :
استقامتتو!...عرش کامنتگاه این پست سه دوره تیراناسوروس عوض کرد هنوز تو هستی!..به به!...همینجوری مقاومتتو افزایش بدی یه جا تو "مقاومت حزب الله" دستتو بند میکنم!

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:42 ق.ظ

به حمید:پس محسن چی شد؟ مربعیم آیکیو!
مهدی جان چیزی که زیاده پسر ! این یکی نشد یکی دیگه! تازه پسر مموت ۴ تا ۲۵ تومنی مهرم میکنه! (مهرم میکنه درسته؟ روم به دیوار! بخدا جمله بندیشو بلد نیستم!) راستی آق مهدی کامنتام چشه مگه؟

paizeeboland جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ق.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

doro0o0od, ab shngoliao dopinga ham ke resid, cheragha khamosh, sedaye raghshe sarangoshtaye guitarista roye simhaye guitar... Man vasate stage.. Kargadan roberoye mohsen on bala neshaste.. Mohsen dare mano negah mikone... Panjey guitarist bad az saritarin harkatesh mi'iste, ye nimcharkh mizanamo be taraf jai ke mohsen neshaste negah mikonam va ba harkate sariye paham roye stage tagh taghi ra mindazam, taghtaghi... Guitarista ke dobare shoro mikonam man behtarin raghs tangoro be namayesh mizaram, onghad miraghsam ke nafasam be shomare miofte va ghalbhaye shoma to sinehaton az shedate hayejan, nemigonje...

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

به حمید:
واقعا بهت تبریک میگم واسه این مقاومتت!دقیقا الان تو این فکر بودم که واسه اولین باره تا این ساعت شب حضور فعال و مستمر داری تو کامنتدونی!و اینکه خوشحالم که هستیولی خودت رو نابود نکن!منو که میبینی از ذوق این پست داداشته که بیدارم!

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:44 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به مهدی! :
اینایی که گفتی که خارجی بود و من نفهمیدم ولی به هر حال خدا از بزرگی کمت نکنه که انقد دستت تو کار خیره!...راستی آقا مهدی شما آخر سر نگفتی کدوم مهدی هستیا!...

به الهه! :
چه اشکالی داره!؟...کل ذکور عالم از دیرباز تااکنون بدون خوندن این کتاب داره همین کارو میکنه دیگه! بده قضیه "مکان" داره آکادمیک میشه!؟
دیگه چیییییییییی!؟

paizeeboland جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 ق.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

in hamide chesh daride chera dare injori niga mikone?

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:48 ق.ظ

به حمید:
من پستم رو دارم ولی لزگی خیلی انرژی می بره.نفسم برید به خدا! یه موزیک آرومتر بذار تا تلف نشدم
می گم کاش پارتی را در گندم زار برگزاز می کردیم
به الهه:
عزیزم بدون معماری هم می شه اون کارو کرد....ولش کن اون کتابو.بیا وسط.امشب باید سنگ تموم بذاریما...
به مینا:
خیالت راحت.اور دوزم بشی من درستت می کنم .تو فقط قرو بیا

مهدی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:48 ق.ظ

به مینا: خوب شد پدرشوهرت خوابید و ندید که عروسش به یه غریبه گفت: آق مهدی!!
به حمید: حمید جان. من همیشه میخونمت ولی کمتر کامنت میذارم. ارادتمندم.
دوباره به مینا: من همچنان حمید رو پیشنهاد میکنم!!

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:49 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

به حمید:
در معماری ژاپنی انسان با طبیعت هم بستر میشود!عریانی از ویژگیهای این معماریست!

paizeeboland جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 ق.ظ http://www.paizeeboland.blogsky.com

vasate maraseme lahvo la'ab dore ketab khoni ra andakhtin? Daseton dard nakone savabe moza'af dare :)

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به مینا! :
آخ آخ! حواسم به محسن پاییز بلند نبود!...ایشون خودش تکی چند تا ضلعه!...مثلث عشقی رو رد کردیم حالا شدیم چندضلعی عشقی!

به الهه! :
مرسی!...آره خودمم در عجبم که هنوز اینجام!

به پاییز بلند! :
ای جوووووووونم! بالاخره تو هم اومدی!؟...کجا بودی عسلم دلم برات یه ذره شده بود! (خواهرای مجلس منو ببخشن!)...انقد بالا پایین نپر عزیزم خسته میشی قربون نفس نقس زدنت برم! ایشالا خدا قسمت کنه همینروزا بریم انگلیس!

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:51 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

درووووووووود به پاییز بلند جان...
به سیمین:منکه کتاب رو بستم چون تموم شد!بابا من وسط بودم تموم شب رو!لزگی میرقصی منو نمیبینی دیگه!

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ق.ظ

به نقطه:
یاشاسین آذربایجان

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ق.ظ

ای بابا مهدی جون (مموت اینو بخونه کشتتم!) حمید میگه با سه تا ۲۵ تومنی هم منو نمیخواد. چقد خودمو جلوش ذلیل کنم؟ نمیخواد که نخواد! مهرم حلال جونم آزاد. والا !یه عمر هی بشور بساب بپز بزا ! آخرشم بهت بکن ۷۵ تومنم نمیخوامت.

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:55 ق.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

به محسن پاییز بلند: مراقب خودت باش. این حمید خیلی خطریه ها! نفر قبلی که برده رو هنوز نیاورده! (خودش میدونه کدوم بچه خوشگلی رو میگم!)

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به سیمین! :
موزیک کلایمتر!؟..."شد خزان" چطوره!؟..."یاران چه غریبانه" هم خوبه ها!...

به مهدی (رونوشت به مینا!) :
مخلصیم آقا...
بنده هم همچنان خودمو پیشنهاد میکنم!...آفرین! به تو میگن بلاگر فهمیده و آدم شناس!

به الهه! :
خاک بر سرم! میگم چرا اونزمون که اوشین نشون میداد من همش بدنم مور مور میشد! - آیکون "سرخ و سفید شدن از خجالت!" (چرا اینجوری نگاه میکنی!؟ خودم میدونم این آیکونا به من نمیاد ولی دیگه نمیشه که آیکون بذارم!)...
دییییییییییییییییییییییگه چییییییییییییییی! بگوووووووووووو!

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ق.ظ

خانما آقایون دستا شلههههههههههههه!!!!!
آهااااااااااان.چه میکنه این مینا

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:00 ق.ظ

به نقطه:
نقطه جان یه تست اصالت می گیرم ازت: تو شعر سکینه دای گیزی رو بلدی؟ اگه بلدی مصراع اولش رو بنویس

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:00 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به مینا! :
اگه گذاشتی ما به کارمون برسیم!...یه دیقه دندون رو جیگر بذار مخشو بزنم شیتیل و پول شیرینی و زیر میزی شما محفوظه!...

به محسن پاییز بلند! :
بیا کوچولو!...به حرف این خاله مینا گوش نکن! این دروغگو دشمن خداس!...بیا نترس!...من عموتم! (آیکون "قزوین 2 کیلومتر!")...

مهدی جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:00 ق.ظ

به مینا: دلایلت قانع کنندس! راستی بیایید به جای واژه غریب "بچه خوشگل" بگوییم کودک زیبا!!!!!!
به حمید: حمید جان هواتو دارم هرکیو بخوای خودم دو سوت برات میگیرم (به جز محسن پاییز بلند البته!!!)

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:02 ق.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

باسن همایونی ما به اسکلت تبدیل شد سه ساعته دارم به قدرت ۸ ریشتر میجمبانمش!
حالا دستای بندری بالاااااااااا
مرمره سینه بلرزون بلرزون بلرزون جونٌم قر تو کمر رو بچرخون بچرخون بچرخون جونٌم

الهه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

به حمید!:
من این بحث رو با کلامی چند از آیات الهه ای میبندم تا بیشتر از این سرخ و سفید و گل گلی نشدی!
مبانی نظری معماری همانا دانشی است که به منظور استهلاک و به فنا دادن مغز دانشجویان ابداع شده و هیچ خاصیتی جز به تصویر کشیدن صحنه های آنچنانی و اینچنینی و به انحراف کشیدن قشر جوان ما ندارد!این علم قادر است چشمهای یک ابر چند ضلعی را به دوایر بی ضلعی تبدیل کند که بسی جای حیرت است!

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ق.ظ

به مینا:
کجایی دختر؟ اور دوز شدی؟ نکنه بخاطر پیشنهادا ذوق زده شدی
به حمید:
نه اونارو بذار واسه موقع قلیون کشیدن.الآن اندی بذار همونی که می گه خوشگلا باید برقصن

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ق.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

به محسن پاییزی: این حمید اینجا حکم دون دونو داره! منم السونو ولسون! نرو بچه گول میخوری!
----
نه برو. ما که بخیل نیستیم!

حمید جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به سیمین! :
یه لحظه اون میگروفنو بده من سه سوت مجلسو گرم میکنم!...ببین! :

ای جانم!...بزن اون دست خوشگله رو!...الهی هرکی دست نزنه کچل بشه! (از وقتی دو سالم بود تا حالا این شوخی بانمک رو تو همه عروسی ها شنیدم!)...به افتخار ماه داماد!...چه شبی بشه امشب!...آقای پاییز بلند به بخش اتاق صدا!...تشکر میکنیم از خانم سیمین...اون ته مینا رو میبینم! به به!...خانم الهه که از صبح تدارک این جشن رو دیدن!..پاییز بلند هم که اومد!...آقا مهدی خطبه رو جاری کن!...

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ق.ظ

هستم که سیمین جون. دارم بندری میرقصم! نمیبینی؟ مرمره سینه خوندم کلی!

. جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:08 ق.ظ

.

سیمین جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:09 ق.ظ

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.