دیشب رفتیم به یک مراسم سالگرد ازدواج ... همه چیز عالی بود ... غم و غصه های آدم هرچند موقت گم میشد لای آن همه نور و رنگ و رقص و هلهله ... خوردیم و نوشیدیم و رقصیدیم بیحد ... آنقدر که محسن باقرلوی معمولن آرام و خیر سرش متین رفته بود بالای صندلی میرقصید ! درست آن لحظه ای که مطمئن بودی دست هیچ غم و غصه ای به هیچیک از این جمع سرخوش نخواهد رسید Dj آهنگ را عوض کرد : بارون بارونه هی ... گل باغمی تو ... چش و چراغمی تو ... وسط رقص مستانه عینهو عروسک کوکی ای که کوکش تمام شده باشد واستادم میان آن جماعت رقصان ... منگی سرم و تاری چشمهام دو برابر شد و زانوهام سست شد بی اختیار ... آرام خودم را کشیدم یک گوشهء سالن و نشستم روی صندلی و سعی کردم بغضم را بخورم ...
اینطوریست که آدمیزاد به خاطره هاش وفادارترین است چه بخواهد و چه نخواهد ... اینطوریست که تا همیشهء خدا این آهنگِ گروه رستاک یکی از یادمان های خاطرات کم اما قشنگِ دوران کوتاه رفاقت با شیرزاد طلعتی نازنین و یادآور غم بزرگ و ابدی جای خالی اش خواهد بود تا همیشه ...
این روز جمعه ای به فاتحه ای یا یک بیت شعری یاد کنیم از آن عزیز باشکوه سفر کرده ... مرسی .