نمردیم و گوله ام خوردیم ...

ساعت ۶ و بیس پنج دیقهء صبح پنجشمبه است 

و من برای اولین بار در عمرم بی خواب شده ام ... 

از ساعت سه و نیم صبح بیدار شده ام و دیگر خوابم نبرده تا همین حالا ...  

و چون اولین بار بود که همچین چیز مسخره و عجیبی را تجربه می کردم لذا ناشی بودم و اصلن نمی دانستم که باید دقیقه ها و ساعتهای بی خوابی را چطوری بگذرانم ... اولش فک کردم از آن بیدار شدنهای جیش لازم است که بعد از تخلیه آدم می رود سر یخچال و در حالی که اصلن تشنه اش نیست همینجوری بیخودی چن قلُپ آب یخ می خورد و کورمال کورمال برمیگردد توی جاش ... اما از آنها نبود لعنتی ... گفتم لابد این از آن خفن تر هاش است که بعد از جیش و آب یخ بیخودی ، حتمن یک نخ سیگار هم لازم دارد برای تکمیل شدن شکست محتوم لشکر نیزه داران پلک ها در برابر سپاه سواره نظام خواب ... ولی لامصصب با نصف پاکت سیگار هم تکمیل نشد ...  

انقد خوابم نبرد تا صدای موذن ها و بلندگوهای مساجد کثیرالتعداد محل یکی یکی بلند شد و برای اولین بار در زندگی م این حس معنوی را هم تجربه کردم ... به قول سید رسول گوزنها نمردیم و گوله ام خوردیم ... باورتان نمی شود ولی بعد از انجام همهء فرائض فوق الذکر حتی نشستم کنار بخاری و یک غزل هم گفتم ! ... آنهم بعد از ایـــــــن همه وخت بی شعری و لالمونی الههء غزل ... ولی باز هم افاقه نکرد و همچنان چشمهام توی چشمخانه دودو می زنند ... حالا شانس آووردم امروز پنجشمبه است و شرکت نصفه روز ، وگرنه سر کار با رسم شکل و نمودار پاره بودم ...  

راستش من در طول سالهای بلاگری پستهای عجیب و مسخره اینجا زیاد نوشته ام ولی به لحاظ تایم و زمان فک کنم این عجیب ترین و مسخره ترینشان باشد ... خلاصه حلال کنید که ناشتا کللهء سحر مسدع اوقات شریف شدیم ...  

-