ظهر که با لوله کش بالای پشت بام بودیم آفتاب دلچسبی می تابید در سینهء آبی آسمان ... دو تا کارگر نوجوان در طبقه سوم ساختمان پشتی که کوبیده اند و در حال ساخت است داشتند آرماتوربندی می کردند ... خیلی تفاوت سنی با هم نداشتند ... یکی استخوانی و قد کوتاه و دیگری کمی بلند تر و تقریبن قوی هیکل ... حین کار با هم به زبانی که شبیه لری بود شوخی می کردند و می خندیدند ... تصویر قشنگی بود روی آن پشت بام نیمه کارهء زمخت و سیمانی ... لوله کش سیم مفتول فلزی از من خواست و من هم از آن دو نوجوان ... جوان قوی هیکل از کلافی که دم دستش بود مقداری برید به هم پیچید و از همان راه دور برایم پرت کرد ... با فریاد تشکر کردم تا در آن باد نسبتن شدید به گوششان برسد که رسید ... در عوض از من خواست یونولیت بزرگی را که باد آورده بود پشت بام همسایه بغلی ما برایش بیندازم توی حیاط ساختمان نیمه کاره ، من هم انداختم ... لوله کش کار می کرد و من مشغول تماشای تلاش خطرناک آن دو نوجوان بودم روی لبه های بتونی ... لوله کش بدون آنکه من چیزی گفته باشم مسیر نگاهم را دمبال کرد و گفت : بنده خداها کار خیلی خطرناکی دارن ... تصدیق کردم و پرسیدم که آیا می داند اینها چقدر حقوق می گیرند ؟ ... شروو کرد توضیح دادن که خیلی نمی گیرند و اینها ... و من توی دلم برای امثال این نوجوانها و کارهای خطرناکشان دعا کردم ... یا اگر نخواهیم خیلی جلوهء مذهبی و معنوی به آن بدهیم یک چیزی شبیه به دعا ...
.
.
.
عصر که از کارواش برگشتم تازه نشسته بودم و داشتم هویج بستنی ای که مریم درست کرده بود را هم می زدم که صدای فریاد و شیون از کوچه پشتی بلند شد ... پله ها را دویدم و رفتم روی پشت بام و از لبهء دیوار دولا شدم ... وسط حیاط شلوغ از آجر و آهن یک پیت حلبی سیاه با ذغالهای سرخ دمر شده بود کف زمین و همان پسرک استخوانی داشت موهای فرفری اش را می کشید و ضجه می زد و شیون می کرد و با لهجهء لری برارش را فریاد می زد ... به گفتهء خودش تنها برارش را ... که حالا از گاز ذغال بی جان افتاده بود توی اطاقک داغون ته حیاط ... کمی بعد آمبولانس رسید ولی خیلی دیر شده بود ...
.
.
.
چراغهای شهر داشت یکی یکی روشن می شد ... چراغهای ابر شهر لعنتی شلوغ و بی در و پیکر ظاهرن خوشحال ... که به جز همین چن تا خانه و ساکنینش ، توش هیچکس خبر نداشت که امشب یک برار کوچک غم غربتش صد برابر شده است بی برار بزرگترش ... ابر شهری که هیچی نباشد اقللن قد آرماتوربندی چن تا از آپارتمانهایش مدیون برار است ...
.
.
.
اگر دوست داشتید برای برار فاتحه ای بخوانید ... ممنون .
.
چرا کرگدن؟؟؟؟؟؟؟؟
چقدر این دنیا بی شرفه
کاش اینا رو نخونده بودم...دلم گرفت...تف به زندگی و دنیا و همه چی...
خدایش بیامرزد...
نازی برارش:(
وای واقعا؟
من به پست قبل نرسیدم. البته خوندم
ولی این...
واقعا امروز این اتفاق افتاد ؟
همون موقعی که من داشتم از تهرانپارس به سمت پایین میآومدم و با خودم میگفتم
چه هوای تمیزی.
چه آسمون قشنگی
چه باد سخاوتمندی
واقعا تلخ بود...
یاد جاده ی پل دختر افتادم... از اونجا رد میشدیم.
جنازه ی یک بچه ی کوچک وسط جاده بود و روش پارچه کشیده بودند...مادرش ضجه می زد و گریه میکرد
هنوز اون جرمی که شبیه مغز بود و رو جاده کشیده شده بود تو ذهنمه...و اون کپهی سفید ۵ یا ۶ ساله...
وای محسن
چقدر تلخ
حتی اگر ندیده بودیش هم فهمیدن مرگ یک آدم در کنار خونه ات تلخه و درد ناک
چه برسه به اینکه همین امروز دیدیشون
خیلی بد بود
خیلی
خدا رحمتش کنه
آخ !!! چه تلخ !!!!!

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام.
انگاری هر چقدرم تلاش کنی برای اینکه لبخندی روو لبها بنشونی ، بازم زور تلخیهای روزگار بیشتره !!!!
متاسفم واقعاً !
خدا رحمتش کنه و روحش شاد باشه ! اون رفت و راحت شد ولی طفلی برادرش ! برای شما هم باید خیلی سخت و تلخ باشه چون دیده بودیدش !
....
ای بابا عجب پستی شد ها!!!!
خدایش بیامرزد و به برارش صبر بدهد خیلی دلم سوخت آخییییییییی
ای وای
ای وای
ای وااای چه بد
خدا رحمتش کنه
اومده بودم ابراز شعف کنم که موتور جناب باقرلو روشن شده و میخوان بترکونن که هنوز پست قبلی جوهرش خشک نشده یه پست دیگه نوشتن... که لبخند رو لبم خشک شد و شعفم تبدیل شد به غم!


واقعا" ناراحت کننده ست! مرگ حقه ولی مرگی که واسه هیچ و پوچ باشه اصلا" حق نیست!!!
بیچاره برادرش... داغ برادر خیلی سخته!
ایشالا هیشکی داغ نبینه. خدا رحمتش کنه...
من تازه از مطب شبانه روزی اومدم خونه......یکی از دخترا رو برده بودم........شهر در خوابی خوش بود .بنظرم چقدر شبا قشنگتر از روز اومد...........حالا یه جا زیر همین اسمون قشنگ جلوی چشای یه برار سیاه و تیره است........هیچ سیلاب اشکی هم نمیتونه اون سیاهی رو بشوره...........و فردا مادرش.....اخ مادرش..............میشه داغ جوون رو تاب اورد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.....
چقدر تلخه که نتونی کاری واسه کسی بکنی..........حتی با قلبی به نازکی قلب یه کرگدن........می فهممت....
ای واااااای
چقدر سخته وختی تا چن ساعت ژیش خنده و شوخیشون رو هم شنیده بودی و حالا ضجه...
خدا رحمتش کنه...
صبحت بخیر
خیلی تلخ بود
تو این ابر شهر پر از این حوادثه که ما از خیلیاش خبر نداریم
خدا رحمتش کنه
و بیشتر صبر بده به برارش
بیری آیــنا ، بیـــری پـــــاس دیـــر

بیری آیــدین ، بیری کــــــاس دیـر
گئجه طوی دیر ، سحر یـاس دیــر
گــول آچـــــدیقدا ، ســولان دنیـــا !!!
یـــامـــان قــورقــو ییغیــــــلایــدیــن ...
طـــــــــوفانــــــلاردا بوغـــولایدیــــن !
نـــولـــیدی بیــــــر داغــــیلایـــدیــن !!!
بیــــزی درده ســــــــالان دنیــــــــا !
بــوغـــلایدین ، دوغــــــــان یـــئـرده ...!
دوغـــوب خـــلقی بـــوغــــان یئـرده !
اوغـــول نعشیــن اوغـــــــــان یئرده ...
آنــــــا زولفـــــین یـــــولان دنیــــــــا !!!
خدایش بیامرزد
خیلی متاسفم شدم. روحش شاد. خدا به برادرش صبر بده
سلام و صبح روز شنبه شما به خیر
هر چی بلا ملا دور از شما ایشالا
خیلی تلخ بود.... خیلی
صبح بخیر

الهی بمیرم چقدر تلخ بود چند بار خوندمش
چند بار خوندمش چون مثل بچه ها هر بار منتظر بودم یه جمله ای توش پیدا کنم شاید دلیل زنده بودن برار باشه
لعنت به این زندگی
همیشه زندگی همینقدر تلخه/ یکی اونور هویج بستنی میخوره/ یکی اینور با گاز زغال جون میده/ اصلا این چه زندگی ایه آخه؟ تف!
سلام...
قفسه ی سینم الان منقبض شده و بدجور بغض کردم...
نمیدونم چه حکمتیه...اصلا حکمته یا نه!اینکه یه عالمه روز اون دو تا داداش تو اون ساختمون کار کردن و دقیقا شما دیروز باید میرفتین روپشت بوم و اون دو تا داداش رو میدیدین و تو دلتون براشون دعا میکردین و دقیقا همون عصر برار باید میمرد!یکی دو بار این اتفاق برام افتاده...کسی رو که تا حالا ندیده بودم دیدم و فرداش خبر فوتش رو دادن!و تصویر اون شخص پاک نمیشه از ذهن آدم تا مدتها.....
برارهای این شهر زیادن...زر زدم اگر بگم هر روز و هر لحظه به فکرشونم!چه کاری از دستم برمیاد اصلا؟
فاتحه خوندم برای برار....خدا تحمل بده به اون داداش کوچیک....به اون پدر و مادری که احتمالا تو یه روستای دور منتظر پاکت پول پسراشون هستن و به جاش........
سلام...
خداییش کرگدن صبح اول صبحی زدی توی حالمون...
خدا بیامرزهُ و خدا کارفرماهای بی وجدان رو ....نمیدونم. یه کاری بکنه...
و چقدر ما مدیونیم به آدما...
ابر شهری که هیچی نباشد اقللن
قد آرماتوربندی چن تا از آپارتمانهایش مدیون برار است ...
ابر شهری که هیچی نباشد اقللن
قد آرماتوربندی چن تا از آپارتمانهایش مدیون برار است ...
ابر شهری که هیچی نباشد اقللن
قد آرماتوربندی چن تا از آپارتمانهایش مدیون برار است ...
ابر شهری که هیچی نباشد اقللن
قد آرماتوربندی چن تا از آپارتمانهایش مدیون برار است ...
ابر شهری که هیچی نباشد اقللن
قد آرماتوربندی چن تا از آپارتمانهایش مدیون برار است ...
لعنت به این دنیای کثیف ...
خدا رحمتش کنه ... یطوری شدم !
ای واااااای خدا دیشب خواب دیدم یکی از بستگان فوت کرده صب بلند شدم اینو خوندم خدایا کمک کن امروز بخیر و خوبی بگذره
سلام داداشی صب بخیر..
اولین روز هفته اس ..خیلی خوشحالم که هستین و در این خونه بازه..
پست غم انگیزی بود.. خدا بیامرزه اون پسر زحمت کشو..
ضجه های برادرش به گوش دلم رسید..موبه تنم سیخ شد!..
طفلی مادر و پدر و خانوادش..
لعنت به این ابر شهر که اومدن بهش آرزوی خیلی هاست و وقتی میان قربانی بی رحمی های این ابر شهر میشن
روح برار شاد
خداییش خیلی ناراحت شدم ...فاتحه هم خوندم... هر چی سنگه ماله پای لنگه ...
...این ابر شهر بی در و پیکر..یه آمال و آرزوست ..برا جوونایی که اکثرا زن و بچه هم دارن و توی شهر و روستاهای کوچیک..بیکارن و بی پول !....
...زمستونا که فصل بیکاری روستاهاس..میرن تهران..تا با جیب پر برگردن و خرجی شون لنگ نمونه..
..اغلب کارفرما ها هم که تا میتونن اجحاف و استثمار میکنن این بندگان خدارو ..و امکانات درستی بهشون نمیدن..
وگرنه..الان وسط تهرون..کسی با زغال خونشو گرم میکنه ؟؟!!....
ضمنن..سلام و صبح شممممبه شما بخیر محسن خان..
:-(((((
کاش یه داستان کوتاه بود ... ترکیبی از واقعیت و خیال. شوخی های دو برادر با هم و کیفور بودنشون زمان کار واقعی بود و مرگ یکیشون پرداخته ی ذهن شما...
از دیشب که گفتی ذهنمو مشغول کرده...
یاد پست پنجشنبه زری افتادم..."حد فاصل انقلاب و آزادی"..."اغلب همه چیز زیر پوستی اتفاق می یفتد"..."مثل به دنیا آمدن یک نوزاد در حد فاصل انقلاب و آزادی و جان دادن یک انسان دیگر درست همان لحظه توی همان محدوده"...
امروز صبح خوندمش اما نتونستم چیزی بگم...
از همون اول که گفتین خیلی خوش و خرم داشتن شوخی میکردن با هم...
احساس کردم قراره آخرش بد تموم شه...
خدایش بیامرزد...
روحش شاد... تار و پود زندگی رو انگار با غم بافته اند...
چقدر تلخ بود !
خدا رحمتش کنه...
آدم باورش نمی شه که یکی رو که همین امروز دیدیش دیگه نمی بینیش.
برار؛ ما هم در زبان محلی آبا و اجدادیمان می گوییم برار.
خدا بیامرزتش.
خیلی خیلی ناراحت شدم. امیدوارم برار کوچیکه بتونه تحمل کنه دوری برار بزرگرو. اگرچه خیلی سخته... ولی امیدوارم.
خدا بیامرزدش. (با اینکه گفتن من در آمرزیده شدنش هیچ نقشی نداره. ولی امیدوارم...)
و براش فاتحه میخونم اگرچه بازم نمیدونم فاتحه خوندن به درد مرده میخوره یا نه!(و باز هم امیدوارم به دردش بخوره)
سایه مرگ همه جا هست...
". . .
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان میچیند
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است "
چقدر دردناک
و
چقدر خوبه که محسن این دردها را کمی ماندگارتر می کند که دیده شوند
آیا کارفرمایی که الان پشت ماشین قشنگش تو خیابون ویراژ شخصیت می دهد نمی توانست یک جای خواب ایمن برای آن معصومان تهیه کند؟
نه!
البته که نه!
اما آن کارمند بی شرف اداره کار یا شهرداری که مسوول امنیت جانی کارگرانند و خبر هم ندارند که مسوولند پول من و آن کارگر معصوم را بعنوان حقوق می بردخانه می داند که چقدر جنایت کار است؟
محسن جان،حالم بهم می خورد از هموطنانت!
محسن جان نفرت دارم از سرزمینت
محسن جان چرا اینجا اینقدر کثیف و جاهلانه است
و محسن جان، به یاد مطالبی که راجعت روزی در وبم نوشتم می افتم و میگویم وظیفه ات بیش از گزارش این دردهاست برادر
وقتی مردانی مثل تو گوشه گیر می شوند جهالت سلطه میبابد
کسی مرا محکوم نمی کند چون من نیستم و نمی فهمم
اما دوست دارم حتی تو را محکوم کنم که گوشه نشسته ای تا من هم قسمتی از درد باشم
پرت و پلا گفتم برادر
ببخش
می بینی
برای مرگ هم شعر می سرایند این مردمان
همه احساس خود را برتر از آنچه بر آن برادر کوچک گذشته است می پندارند
اینجا زندگی مرده است و ما مرده ترینشانیم