چقدر عجیب است آدم برای مرگ کسی که ( به قول مهدی پژوم عزیز ) هیـــــــــــــــــــــــــــــــچ نمی شناسد بغض کند و چشمانش خیس شود ... وبلاگ ویولت ( من و ام اس ) را نه مرتب ولی معمولن می خوانم ... امروز که رفتم وبلاگش ، چن تا پست قبلی که نخوانده بودم را هم خواندم ... در یکی از این پستها خبر فوت دوست بلاگرش به اسم حسن را نوشته بود که ایشان هم ام اس داشته و البته بر اثر تصادف فوت کرده ... لینکش را هم گذاشته بود ... کلیک کردم ... پست آخر عکس حسن بود با یک روبان مشکی کج و تیتر انا لله و انا الیه الراجعون که انگار مدیر سایت اسپشیال ( سایت ویژه عزیزان دچار معلولیت و مشکلات جسمی ) آپدیت کرده است .
تمام پستهایش را تا پایین صفحه خواندم ... و انصافن چه قلم روان و محکم و خوبی هم داشته ... حس غریبی بود خواندن دل نوشته های کسی که می دانی چند روزی ست دیگر در هوای این زمین نفس نمی کشد ... انگار که روحت نشسته باشد پای مانیتور و وبلاگ خودت را بخواند ... جددن چه تضمینی هست که هرکدام از ما عید همین امسال را ببینیم ؟ ... منطقی که نگاه کنی تضمینی نیست واقعن ... آدم می نشیند با خودش دودوتا چارتا می کند که خب مثلن من الان سی و پنج سالم است و بیماری خاصی ندارم و اگر اتفاق خاصی نیفتد تقریبن همین حدودها هم فرصت دارم ... در حالی که دقیقن همانقدر که ممکن است اتفاق خاصی نیفتد به همان اندازه و حتی بیشتر ممکن است که بیفتد ... مثلن همین حسن ... طبیعی ست که در دورنمای آینده بیشترین ترسش لابد از ام اس بوده ولی با تصادف رفت ... و اینها همه بنظرم تاکید موکدی ست بر این تلخی کوبنده که زندگی خیلی کوتاه و ناپایدار و زپرتی ست ... و خب آدم وختی گردنهء حیران 30 سالگی را رد می کند و گردنهء حیرانتر 40 سالگی را پیش روی قدمهای خسته اش می بیند بیشتر اینجور نشانه های گواه بر آن تاکید موکد را می بیند عینهو گرسنه ای که کتاب فروشی را کباب فروشی می خواند ... این چند خط را از یکی از پستهای حسن بخوانید :
مسافرت با قطار را دوست دارم، برای اینکه میشود چند ساعت، چندین ساعت، در کنار هم، روبروی هم، بنشینیم و کلامی جز سلام/چایی میل دارید/شب به خیر/صبح به خیر/خداحافظ. نشنویم. چند تا آدم که قاعدتا مقصد مشابه و یکسانی دارند، و از قضای روزگار مسیر رسیدن به آن مقصد هم یکسان است، در فاصلهی نیم متری هم می نشینند و فقط میل درونیشان ممکن است آنها را وادار به بیان کلامی و برقراری رابطهای بنماید. نه مقصد و نه راه و نه روش مشترک، هیچیک به اندازهی این خواست درونی معتبر نیستند ... مسافرت با قطار را به خاطر سه ساعت گوش دادن به ترانهی «بغلم کن» شهیار قنبری دوست دارم. به خاطر تکیه دادن به آخرین پنجرهی کوپه، پیپ و سیگار. مسافرت با قطار را دوست دارم، برای اینکه میشود چند ساعت، چندین ساعت، در کنار هم، روبروی هم، بنشینیم و خصوصیترین چیزهایمان را با کسانی شریک شویم که دیگر هرگز نخواهیمشان دید. به خاطر خداحافظیهای همراه با شماره و آدرس. نشانی هایی که فراموش خواهند شد و شماره هایی که هرگز کسی با آن تماس نخواهد گرفت.
همین حسو داشتم موقع خوندن وبلاگ حسن...
وقتی عکسشو دیدم با روبان مشکی تنم لرزید...چه حس بدیه...راست میگین..
متاسف شدم... به قول خودت هرچند که نمی شناختمش
این چند خط آخر به نظرم واقعا زیبا بود
خیلی متاسفم.
چه حس سختی. راست میگی.
روحش شاد.
...اسم وبلاگش ؛خدابیامرز؛ بود...
...انگار خبر رو گرفته بوده قبلا...
...نوشته هاش خیلی زلاله !..صاف و بی ریا !...
...دلم بد جوری گرفت...بدجورییییییییییییییییی...
خیلی تاسف خوردم به حال خودمان و زندگی پوچی که سر و ته ندارد و پایانش معلوم نیست که کی است..
این روزها تکه کلامم شده که چی؟..که چی؟..
منم نا خودا گاه پست به پست یک نفس تا آخر وبلاگش رو خوندم الحق که قلم بی نظیری داشت..
مخصوصن همین آخری که محشر بود..
خدا رحمتشون کنه . . .
حالا که زندگی مان با مردگی فرقی ندارد زنده بمانیم که چی؟
واقعا همینطوره آقا محسن...زندگی خیلی الکی تر از شروعش تموم میشه!پیمونه ی عمر هر کدوممون هم یه گنجایش محدودی داره...واقعا اینی که میگین هیچ تضمینی نیست که حتی تا عید بمونیم یا نه درسته....من که از فردای خودم هم مطمئن نیستم!چه برسه تا عید!
واقعا حس غریب و دلگیری داره دیدن وبلاگ کسی که دیگه نیست...خوندن کلماتش...جملاتش...حرفای دلش...تفکراتش....اما یه جورایی قلم زدن و نوشتن زنده نگه میداره آدمو...اگر کسی ندونه که حسن فوت کرده میخونتش و براش کامنت هم میذاره...انگار که هست.....
سال 82 بود.
روز 28 اسفند ، آبدارچی شرکت چایی آورد.
روز 14 فروردین 83 اومدم سرکار. یه اعلامیه روو دیوار بود.
اعلامیه فوت همون بنده خدا.
قطاری که به مقصدش رسید ... روحش شاد
راستی چه تضمینی هست بازم بیام
پس حلال کن دوست ندیده ام .....
آقا محسن لینک دانلود اون آهنگ داریوش(انسان)
http://newdownload4u.bloghaa.com/%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%82%DB%8C/ensan/
حس بدی بود
عکسش رو که دیدم اشک تو چشام جمع شد براش زود بود ... روحش شاد
دقیقا به این فکر کردم که شاید این اتفاق فردا یا شاید همین امروز برای من بیفته
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت(ه.ا.سایه)
ببینین این لینک به دردتون میخوره:
http://mywayfans.com/forum/showthread.php?tid=1206
کل آلبوم فوق العادست. البته ترکایی که داریوش خونده جالبن دو سه تایی رو هم فتانه اقبالی از رو کارای مرضیه خونده که راستش من دوست نداشتم.
من هم چند روز در موردش خوندم و حس غریبی پیدا کردم... ویولت نوشته بود: خدا بیامرزدت خدابیامرز...
لینک مدیا فایرش فیلطر نیست
سلام بر دوستان گلم و محست دوست داشتنی با این پست محشرش.
...پس اگه برید و کامنت های دوستاش تو اون پست آخری وبلاگ مرحوم حسن رو بخونید چیکار میکنید. من که طاقت نیاوردم و سر سوم چهارمیش بغضم ترکید
خدا رحمتش کنه و محشور بشه با امیرالمومنین علی (ع) و فرزندان معصومش ... انشاءالله
یعنی واقعا الان کجاست ؟
محسن حالمو گرفتی. مخصوصا که جاهائی که اسم برده رو می شناسم و خاطرات دارم با اون جاها. انگار دوستی مشترک با این مکانها و در عین حال ناشناس رو از دست دادم. دلم گرفت. هم بخاطر حسن، هم بخاطر زنده شدن کلی خاطرات هم بخاطر خودم.
روحش شاد.
چه تلخ!
و اگر مرگ نبود راستی راستی دست ما در پی چیزی میگشت؟؟؟
متاثر شدم
راستی محسن خان کلی ذوق مرگ شدم وقتی کامنت کذاشتید واسه بلاگ شعر هام ها !!!!
محسن خان کجا و بلاگه محقر ما کجا ؟
مرسی
راستی پوریام ها !!!
سلااااااااااااااااااااااااااااام.
خدا بیامرزتش ! واقعاً آدم متاثر می شه !
منم دیروز پشت شیشه یه مغازه یه اعلامیه دیدم که عکس یه پسر جوون رووش بود ، همیشه اینطور موقع ها ناخوسته می رم جلو و اسمشو می خونم و به شدت متاثر می شم ! اما در واقع برای خودم که موندم متاثر می شم نه برای اونا ، برای خانواده شون که مجبوراً این داغ رو تحمل کنن متاثر می شم و گرنه جای اونا خوبه ! خیلی خوب !
واقعا از این که موسیقی رو برای دوستانم و برای این وبلاگ اپلود میکنم لذت میبرم... نمیدونم چرا... زحمتی هم نداره...همش لذته.فقط این اهنگ چون حجمش با وجود پایین اوردن بازم بالا بود کمی سخت شد اپلودش. وسط کار دی سی میشدم همش میپرید .
راستش عین همون مهمون بازی میمونه...
وسیله پذیرایی نداریم که...
با موسیقی و تخیل پذیرایی میکنیم.
مرسی[:اون گلی که نیست:]
غصه ای که همیشه پایان تلخش ادم رو میرنجونه
دلم گرفت چشمام خیس شد
خدا بیامرزتش
من بازم لال شدم..
روحش شاد..
هیچوقت از تسلیت گفتن خوشم نیومده
ولی نبود ادمی که باهاش همراه بودی غم انگیزه
درمورد قطار هم که من تا مدتها صدای تلق تولوقش تو گوشم میمونه
ولی مطمعا ترین وسیله سفره
بی پدر ثانیه
دست در اغوش زمان٬ میپرد از سر دیوار زندگی
باشتاب...
باید که بهار را به خزان رهسپار شویم
.
.
.
مرگ پروای تبسم نمی کند
مرگ پروای تبسم نمی کند
مرگ پروای تبسم نمی کند..
روحش شاد
آقا یه بندری بزاریم و برقصیم؟ هم برای شادی روح اون مرحوم و هم بری عوض کردن جو این لینکدونی که شده شبیه هیئت٬ من که اومدم وسط٬ کی پایه منه؟
.
.
.
بیایین که میخوام همچی واستون بلزونم... این فرصت طلایی دیگه پیش نمیاد٬ شاید تا سال دیگه پاییزم نباشه که بیاد واستون بندری برقصه
.
.
.
.
ولووم بده اون سگ مصبو
ها بیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
.
.
.
نمی دونم چرا اما من حس خوبی درباره مرگ دارم فکر می کنم در لحظه ای که احساس کنم آخرین لحظه زندگیم هست پر از دلهره و التهاب عجیبی خواهم بود دلهره لحظه ای که همیشه می دونستم باید منتظرش باشم...
این مسافرت با قطارت منو برد به یه دوره ۲ ساله که با قطار میرفتیم بندر و میومدیم .
چه خاطره ها که از این قطار نداریم .
یادش بخیر .
دمت گرم محسن . چه خوب کردی دوباره مینویسی .
خدا رحمتش کنه ...واقعا قلبم به درد اومد
آره من تو وبلاگ ویولت خونده بودم و کلی ناراحت شده بودم اما بالاخره ی روزی همه مون میریم یکی زودتر یکی دیرتر یکی وبلاگ نویس و دیگری شاید حتی جای دکمه ی پاور کامپوتر رو ندونه! کی یادش میمونه که کی بودی و چی کار کردی یا نکردی بجز یکی دو نفر ؟ با دیدن اون روبان سیاه به ذهنم رسید که واقعا اگه ی روزی بمیرم آیا کسی سراغم رو اینجا خواهد گرفت؟ اصلا کی؟ یا چه جوری میخواد بدونه که من هستم هنوز یا نه؟
روحش شاد
خب من فکر میکنم بهتر است دیدمان را نسبت به مرگ عوض کنیم....
-------------------
در مورد ایشون هم... بعد از مرگ... نام و آثارشون باقیه... فک کنم همین کافیه
محسن جان مثل همیشه قلمت شیوا و زیبا بود ممنون برای این یاد اوری مهم ...


.
.
.
و اما پاییز بلند ... از میدون برو بیروون تا من هستم کسی عمرا نتونه تو بندری با من در بیوفته ...
برو اونور کادرو اشغال نکن ...
.
.
حالااااااا.... امشوشوشه لی پک لیلی لونه ...
امشو شوشه یارم برازجووووونههه....
حالا کل دست صوت جیغ....
سلام..........از وقتی دوست ۳۰ ساله ام مریم رفته نگاهم به مرگ عوض شده....انگار دارم به جای او هم زندگی می کنم حس غریبی است که در کلام نمی گنجد.........انگار مرگ دیگر برایم انقدرها دور از ذهن نیست.........انها در دنیائی به محاذات ما هستند فقط باید حسشان کنیم..فقط همین...........
سلام
خدا رحمتش کنه
تلخ بود خیلی
تو این دنیا هر روز یه عالمه آدم از دنیا میرن که برامون اهمیتی نداره ولی وقتی ازشون اطلاعاتی بدست میاریم رفتنشون برامون غم انگیز میشه
واااااااااای چه سخته اپ کردن بلاگ این بنده ی خدا
ببین اونی که اومده این پستو به جای این گذاشته چقدر گریه کرده
من که خیلی حالم گرفته شد
خدا رحمتش کنه
منم مسافرت با قظار و برای همه اینها که گفتی دوست دارم اما از توالت رفتن های توی قطار بیزارم. هرچند که از هر وسیله دیگه ای بهتره.... از طرفی گاهی توی کوچه حس خفگی بهم دست می ده...
راستی محسن ! مرسی که از عکس وبلاگم خوشت اومد.
عجب رسمیه ...
رسم زمونه ...!
...
خدا رحمتش کنه
حس بدیه خوندن دستخط آدمی که می دونی دیگه نیست
خیلی تلخه
سلام صبح تون بخیر..
دلتون خوش..
دیشب دقیقا همین حسارو داشتم
به هم اتاقیم خبر دادن دوستش موقع رد شدن از خیابون تصادف کرده و مرده...به همین راحتی...تنم لرزید
سلام
چه قدر ناراحت کننده بود!
واقعا تکون دهنده بود..واقعا.
سلام.
سلام
بله حق با شماست هیچ تضمینی وجود نداره