حالا دیگر می ترسم ...

نوجوان که بودم - فک کنم اول دوم دبیرستان - یک دورهء نسبتن طولانی حالتهای روانی آزار دهنده و بدی داشتم که فقط خودم خبر داشتم ... در آن برهه در موردش سکوت کردم چون شاید حس میکردم شرایط خانه و خانوادهء سنتی ما بلحاظ فرهنگی و مادی و غیره جوری ست که حرف زدن از ناراحتی روانی و روانپزشک و اینها لوس بازی و مسخره بازی باشد و محلی از اعراب نداشته باشد ... این حالتهای روانی که بعد از یک مدت خوشبختانه کمرنگ شدند و چنگالهایشان را از جسم و روحم بیرون کشیدند ، شکلهای مختلفی داشتند که انقدر خاص و شخصی و لعنتی بودند که دوست ندارم الان درباره شان حرف بزنم ...  

یک موردش که خیلی هم توضیح دادن و تصویر کردنش سخت است اینطوری بود که ذهن و جسمم در حال انجام یک رفتار بلحاظ زمانی تنظیم و هماهنگی شان به شددت بهم میخورد ... نمی دانم چطوری توضیح بدهم که متوجه بشوید ... مثلن وختی یک لیوان آب را از روی میز برمیداشتم که به لبم نزدیک کنم توی ذهنم تصورم این بود که به طرز وحشتناکی با سرعت دارم جابجاش میکنم ، انقدر با سرعت و بی کنترل که هر آن ممکن است بریزد و بیفتد و بشکند ولی حقیقت این بود که در واقعیت و بلحاظ فیزیکی و جسمی این جابجایی خیلی عادی و حتی شاید کندتر از معمول هم داشت انجام میشد ... شاید بنظر چیز ساده و مسخره ای بیاید ولی واقعن وحشتناک است که ذهن و جسم آدم در حال انجام یک کار دو ساز مخالف بزنند ...  انگار که یک کلاف کاموا توی مغزم به در و دیوار بخورد و هی باز و بازتر شود و همه چیز طوری بهم بریزد که جز مثل کودکی ترسخورده و مضطرب نشستن و گریه کردن کاری از دست آدم بر نیاید ...  

و حالا بعد از گذشت اینهمه سال امروز صبح توی شرکت دوباره اینطوری شدم ... اعتراف می کنم که می ترسم ... می ترسم از برگشتن آن چنگالهای تیز و بیرحم ... شاید چون واقفم که این محسن باقرلوی 35 سالهء خسته دیگر آن نوجوان 19-20 سالهء سرحال و پر انرژی نیست که بتواند راحت کنار بیاید با این بازی های خطرناک ذهن و تاب بیاورد و مچاله نشود ... 

*** 

پی اخوی نوشت : 

ته تغاری باقرلوها بعد از خیلی وخت با یک پست کابوس گونه به روز است ... با خودم می گویم نکند این کابوسهای خانوادگی نشان از انقراض احتمالی و قریب الوقوع باقرلوها باشد ! 

نظرات 83 + ارسال نظر
فاطمه (شمیم یار یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:03 ب.ظ

سلاممممم
امیدوارم تعطیلات عید یه استراحت فکری و جسمی خوب براتون مهیا بشه و همه چی خودش درست بشه..
به هر حال به قول قدیمیااااا همه چی علاج داره الا..
تازه ترس به دلتون راه ندارید..چون اگه ترس بفهمه ترسیدیم خیلی پر رو میشه..والاااااااا

[ بدون نام ] یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:38 ب.ظ

آز دافی نگار خبری نیست؟

وروجک یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:43 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

به دلت بد راه نده ننه ایشالا که چیزی نیست گذراس

دختر ایرونی یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:05 ب.ظ http://iranian-girl22.blogfa.com/

خوشحالم که دوباره مینویسید
البته من بخاطر فاصله ای که نا خواسته از دنیای مخجازی گرفتم اینو دیر متوجه شدم
.
امیدوارم اون اتفاق تلخ دوباره واستون تکرار نشه اما اگر بازم حسش کردی نترس!!
چون وقتی یه جوون ۱۹-۲۰ ساله میتونه از پس همچین چیزی بر بیاد یه مرد ۳۵ ساله هم علارقم خسته بودنش میتونه!
و چه بسا که بهترم بتونه باهاش کنار بیاد

مریم یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:37 ب.ظ http://mazhomoozh.blogfa.com

حرفی نیست جز آرزوی این که این حال برنگردد.

آینا یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:47 ب.ظ http://light-house.blogfa.com/

به عقیده من تمام حالتهایی شبیه این بخاطر فشارهای کاری و عصبی و مشغله های متفاوت فکری هست که به راحتی و با شاد بودن و بی توجهی به مشکلات، قابل رفع هستند. زیاد نگران نباش ... زندگی رو ساده بگیری این نوع حالتها هم ازت فاصله می گیرند ...

کورش تمدن یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
اقا نگران نباش ایشاا... که چیزی نیست
البته جدی بگیرش
ما هم یه زمانی یه جورایه دیگه اش رو تجربه کردیم آخرش هم نفهمیدیم چی بود

مینا یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ب.ظ http://www.harfebihesaab.blogfa.com

چیزی نیس که گنده اش کردی! یه لحظه حالا اینجوری شدی. نباید منتظر شی ببینی حتما دوباره میاد سراغت یا نه. بیخیالش شو. غلط کرده بیاد سراغت. غلط کرده مچاله ات کنه!‌

سینا... یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ب.ظ http://mojaradihayam.blogfa.com/

سلام داداشم.
با اجازت یه مدتیه وبلاگ رو میخونیم.
راستیت منم یه 5 سالی میشه گاهی این حالات میاد سراغم.مثلا احساس میکنم یه چیز سفتی رو لمس میکنم اما نرمه!!و چیزای تضاد دیگه یا حسی مشابه همین اختلاف زمانی.
نمیدونم چرامشکل میبینیش.حتما عذاب آوره واست.
ولی بین خودمون بمونه من یکی خیلی باهاش حال میکنم!

سال صفری دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 ق.ظ

یه سوال. اینجوریه مثلا که فک میکنین سرعت دنیا یا محیط اطراف شما از سرعت مغزتون یا توانایی شما بیشتره؟

پ.ن: کنجکاوی ما جسارت نباشدها! اما اگر جواب بله باشد باید فکری به حال خودمان بکنیم!

نیمه جدی دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 ق.ظ http://nimejedi.blogsky.com

به نظرم یه دکتری برین بد نباشه. راستش این جوری که اعاظم چنین اموری میگن انگار یه سری فعل و انفعالات شیمیایی بدن به دلایل مختلف می ریزه به هم و بعدشم چیزی که نبید بشه اتفاق میفته. من مشکلات دیگه ای داشتم و دارم ولی دکتر رفتم و در حال دارو خوردنم . جواب داده تا حدودی. البته در حالی که هیچ اعتقادی به دکتر نداشتم رفتم پیش یه حاذقش! دیدم واقعا دارم بهتر میشم انگار. شمام برین.

عاشق مارش مالو(جوجه کلاغ) دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ق.ظ http://jujekalaagh.blogfa.com

سلااااااااااااااااام کرگدن عزیز ...
انشاالله که همیشه سالم و سلامت باشی و هیچ چی روح و جسمت رو آزار نده ...
سبز باشی وعاشق ...

کیامهر دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ق.ظ

صبح شما به خیر قربان

هاله بانو دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ق.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

سلام ظهر شما بخیر جناب باقرلو
شمارش معکوس به چهار رسید

الهه دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

سلاااام
ظهر شما بخیر...غیبت و تاخیر بنده رو به بزرگواری خودتون عفو بفرمایید(آیکون یه الهه ی خیلی مودب!)

کیامهر دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ب.ظ

قربان پست جدید ندارید ؟

سینا... دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ب.ظ http://www.mojaradihayam.blogfa.com

پس جدی بگیرینش و درمانش کنین
راسی فکر نمیکردم با این مشغله وقت کنین بهم سر بزنین.خوشحال شدم!

احسان جوانمرد دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ب.ظ http://1379.blogsky.com

من که خودت می دونی
عمرن نه دلم می سوزه نه نگران می شم
بادمجون بم آفت نداره
هر چی نباشه تو هم از تخم و ترکه هفتاد و نهی ها
گیریم با یه سال تعجیل (آپوزیت آو تاخیر!!!)
اینا سوسولبازیه محسن جان
زشته واسه من و تو که از این بادا ببیدیم!
حسای علمی تخیلی مثل اینو اگه محل نذاری خودشون می رن...
من چندین تا شو داشتم. هنوزم با یادآوری هایی مثل این پست تو میان سراغم. الان نمی نویسمش که یه پست جدید باهاش آپ کنم. به نظرم به عنوان یه بازی بده بچه ها بازیش کنن. منم اولین چراغو روشن می کنم. بگو همه آپ کنن بعد تو لینکشو بذار اینجا ببینیم کی وضعش از همه خوف انگیزناکتره!
علی الحساب این حس عود کرده رم دو سه روز محلش نذار خودش می ره. سعی نکن بهش فکر نکنی چون فرار کردن خیلی بدترش می کنه. سعی کن انقدر بهش فضا بدی توی ذهنت تا مثل بادکنک باد بشه و بترکه!!!

کرگدن دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ب.ظ

به به !
مشرف فرمودین جناب جوانمرد !

هاله بانو دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:51 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

ما منتظر پست جدیدیم (لطفا با آهنگ بخونید)

رها پویا دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:26 ب.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

پایدار باشید
اینها که چیزی نیست جناب باقرلو اگه حس میکردید داخل یک تونل بی سر و ته با طرحهای گرافیکی مبهم هستید و همه چی گنگه چیکار میکردید؟ برطرف میشه نگران نباشید بهش فکر نکنید.

پایدار باشید (کل خاندان)

نیما دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:25 ب.ظ

سلام محسن خان !

بعضی وقتا که خیلی پیاده روی میکنم فکر میکنم احتمال داره یه اتفاق بد بیفته . البته الان خیلی وقته با این موضوع کنار اومدم و کلا بهش محل نمیدم ولی اون اوایل کلا اعصاب و روانمو پاک میریخت بهم !

حمید دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:51 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

وسواس فکری...چون داشتم میدونم چقدر سخت و دردناکه...رنج عظیمی داره...تا آدم تجربه نکرده باشه نمیتونه عذاب وحشتناکی که داره رو درک کنه...

یه دوره از تابستون سال ۸۰ تا اواسط سال ۸۱ داشتم...گاهی از زور این فکرای عجیب غریب آزاردهنده سرم داغ میشد و بغضم میگرفت...اولاش اصلا فکرشم نمیکردم اصلا همچین چیزی وجود داشته باشه...فکر میکردم اینا بخاطر زیاد فکر کردن و خستگی و افسردگی روحیه...بخاطر نظم فکری اییه که دارم و دلم میخواد همه چیز سر جاش باشه...فکر میکردم زود برطرف میشه ولی کم کم فهمیدم نه انگار جدی جدی یه همچین بیماری ای هم هست...

اولین بار زمون فارابی بصورت تصادفی از یکی از بحثای استاد روانشناسیمون که یه غیرنظامی بود از وجود همچین بیماری ای مطلع شدم...همونجا سرکلاس ازش چندتا سوال پرسیدم و آخر کلاس هم رفتم باهاش حرف زدم...توو همون کلاسمون یکی بود که اونم دقیقا همین مشکل منو داشت...جالبه که اسمش هنوز یادمه...مرتضی قربانی...ترک بود اهل تبریز...اونزمون علی رغم محدودیتی که بود چندتا کتاب هم درباره این مشکل پیدا کردم و خوندم......

یه دوره هم سال ۸۴ شدید شد...اون زمون که تو بافان کار میکردم...گاهی میرفتم توو پارک صنوبر مینشستم و در نهایت درماندگی میزدم زیر گریه...خیلی روزای بدی بود...

خوشبختانه الان چندسالیه که دیگه ندارم و فقط چند ماه یه بار گاهی بصورت خفیف چند روزی میاد و بعد گم و گور میشه...سرتو درد نیارم...خلاصه توصیه میکنم اگه ادامه پیدا کرد حتما به روانپزشک مراجعه کنی...ما همینجوری زندگیمون ترخورده هست یه همچین چیزی هم بهش اضافه بشه دیگه نور علی نوره!...حتما پیگیرش باش...

البته امیدوارم برای تو کوتاه و مقطعی بوده باشه ولی به هر حال احتیاط شرط عقله...شوخی بردار نیست...

احسان جوانمرد دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:11 ب.ظ http://1379.blogsky.com

چه لحن پر تبختری جناب باقرلو!
ما که کم و بیش و عبوری خدمت می رسیم قربان!
احساس عصا قورت دادگی و مدح شبیه به ذم بهمان دست داد با جوابتان.
روزگار است دیگر،...

سحر دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:23 ب.ظ http://dayzad.blogsky.com/

رژلب سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ق.ظ http://www.delaraaaaam.blogfa.com

الهه سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:39 ق.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام....صبح سه شنبه تون بخیر....روز قشنگی داشته باشین

هاله بانو سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 ق.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

سلام علیکم
برادر صبح ۳ روز موندتون بخیر

Juدروغگوی صادق سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ق.ظ http://dorough.blogfa.com

میشه من که حرفی ندارم ساکت باشم و چیزی نگم؟

حتی سلام!

منیژه سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ق.ظ

واااای منم همینجوری میشم...که هراز گاهی به سراغم میاد...و واقعاً برام آزار دهنده س...البته نوعش فرق میکنه...من همه ی صداها برام اسلوموشن میشن و تو کله ام میپیچه وااااااااااای

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:09 ب.ظ

همه درد داریم
همهههههههه
کم و زیاااااااااااااااااااااااااد
رضا قاسمی میگه
دردهای کوچکند که انسان را به اعتراض وا میدارند
درد که بزرگ شود خفه میشود آدم
یا یه همچین چیزاییییی
یادمه به وقتی سع میکردم کسی رو پیدا کنم که درکم کنه
مشکلم رو بفهمهههههه
گشتم
نبود
نمیگردم
نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
و این درد
تا ابد تو سر من میمونه
کی میتونه بفهمه چند شخصیتی بودن یعنی چییییییی
کی میتونه بفهمه وقتی خوابم نمیبره تو سرم چی میشه
کی میتونه بفمههههه
چرااااااااا
از تنهایی وحشتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم
کی میتونه صداهای تو سرمو بشنوه
همه تواناییامو میبینن
استعدادامو
اما هیچ کس نمیتونه درک کنه
این همه توانایی ماله یه نفر نیست
ماله یه جسمه
ولی
و نه یه ذهن
کی میتونه بفهمه
نمیخوام برم دکتر و نمیتونم برم چه فرقی دارن
ی میتونه بفهم
جنگ توی سرم برای صاحب شدن جسمم یعنی چیییییییییی
کی میتونه بفهمهههه
خودم
خودمممممممم
خود خودممممممممممممممممممممممم
چی میکشهههههههه
اشکام خشک شدن
تنها دارو همینه
خلسههههه
حس بعد از دوونگی
دیگه دارم میشکنم
خم شدم
و هیچ کس نمیفمه
اگه به کسی بگم
آروم میشم
گفتم
و آروم شدم
اماااااااااااااااااا
میگن توهمه
شایدم هست
وقتی رویاهات همون واقعیتن و واقعیت ها همون رویاهات
وقتی تو بیداری خواب میبینی
دیگه
چه فرقی هست بین واقعیت و توهم
فقط میخوام بمیرمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

زهرا.ش جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:25 ب.ظ http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

می دونم چی می گین آقای باقرلو!!
من هیچ وقت فکر نمی کردم توی یک وبلاگ از زبان کسی که این مورد رو تجربه کرده چیزی بخونم!!
بعضی وقت ها,مثلا وقتی مداد توی دستم بود و داشتمروی کاغذ کاهی مثال های فیزیک و ریاضی روحل می کردم,توی ذهنم حرکت دستهام سریع بود هیچ,صدای مرور کردن فرمول ها هم شبیهبه جیغ زدن بود توی ذهنم!!
چه عجیب!!چه خوب!! تنها نیستم تو این تجربه!!عجب!

زهرا.ش جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:27 ب.ظ

ترس نداره که!!!
وا!!ترس???
اینا همه ش تو ذهن خودمونه,بقیه که نمی فهمن!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.