ذهن آدم پیچیده است ... خیلی ... انقدر که برای دیگری شرح دادن فعل و انفعالاتی که توش اتفاق می افتد بنظرم کاری عبث و بیهوده ست ... حتی برای روانشناس و روانپزشک ... بعنوان مثال چن وختی ست که ذهن من یک سبک و سیاق جدید را پیش گرفته است برای خودش ... اینطوری که وختی با یک اتفاق و مورد خیلی کوچکی روبرو می شوم ادامه اش را در عرض چند ثانیه توی ذهنم می سازم و می روم تاااا آخر تا جایی که پرونده اش بسته شود ... مثال می زنم چون توضیح دادنش یک کم چیز است یعنی سخت است ... مثلن مامان سر یک مساله خیلی ساده و معمولی یک کوچولو از دستم دلخور شده ، بلافاصله ذهنم استارت می زند و از همین دلخوری کوچک می رسد به روز اثاث کشی ما از خانهء پدری و وداع بغض آلود و مشکلات اجاره نشینی و سالهای دوری و قهر از خانواده تا دم مرگ و حسرت ها و دریغ ها و ... یا مثلن توی هوای بارانی یک موتور سوار دارد جلوی ماشینم می رود که لغزندگی باعث شده خیلی تعادل نداشته باشد ، توی ذهنم زمین خوردنش را می بینم و اینکه با ماشین از روش رد می شوم و آمبولانس و پلیس و بهشت زهرا و زندان و تلاش خانواده ام برای رضایت گرفتن از خانواده اش و ... همهء اینها که گفتم هم مصور و با جزئیات دقیق ... عینهو پردهء آپاراتی توی چشمخانه ... خوب نیست ... اصلن خوب نیست این سبک و سیاق جدید و چون این تصویرسازی ها و تجسم آیندهء محتمل معمولن در مورد اتفاقات ناخوشایند پیش می آید به شددت آزار دهنده است ...
دوباره اول!!! چه میکنه این بازیکن...
اصلا انتظار نداشتم دوم بشم ...!
خیلی خوبه که ...!
فقط ایرادش اینه که همش به جاهای ناخوشایند ختم میشه ...! باید تنظیم بشه ... ذهنتو میگم ...!
اگه خواستی درستش کنی آشنا دارما ...
خوب رستش می تونم یه چیزهایی بهت بگم ...ولی الان روش گفتنش تو ذهنم نمیاد از قدرت تخیل و تجسم خلاقی که داری در جهات مثبت استفاده کن ببین چه میشود!
حاجی واقعا" گرخیدم!


حق با شماست، راست راستی خیلی سخته...
نمیدونم چی شده این چند وقته همه پریودن! (واسه بی ادبیم عذر میخوام!) آخه خودمم تو حال و هوای خوبی نیستم...
ایشالا همه ی اینا مثل همون پر... دوره ای باشه و گذرا!
به قول شاعر این نیز بگذرد...
یعنی شما کلا فقط منفی نگر شدی و این همه تصویر سازی فقط در جهت منفیه؟
این اصلا خوب نیست شاید تو یکی دو تا مورد مهم نباشه اما وقتی تعدادش زیاد بشه خیلی آزار دهنده خواهد بود
این یکی از نشونههای افسردگییه مزمن هست محسن . شوخی نگیرش و از کنارش رد نشو . جدی میگم
کرگدن جان! این جریان به خاطر اینه که ذهنت به شدت تصویر ساز و خلاقه. باید بیشتر بنویسی و دوم اینکه کتاب بخونی چون تو پروسه ی خوندن کتاب تو شروع می کنی به ساختن جزئیات اتفاقات کتاب بدون اینکه متوجه اش باشی.
من نمی دونم تو دانشگاه چی خوندی... اما به نظرم دیگه وقتشه داستان بنویسی... این اولین نشونه هاشه.
حالا هی از ما گفتن از شما نشنفتن
من معمولا این کارو میکنم.چه واسه اتفاقات خوب چه واسه اتفاقات بد.همینه که اکثر طایفه متفق القول اند که من دیوونه ام چون مدام دارم با خودم این تصویرا رو بررسی میکنم و به بعضی هاشون میخندم و واسه بعضی هاشون ناراحت میشم....
می دونی ؟ این خاصیت نویسنده هاست . کسانی که ذهن قصه پرداز ندارن و دست به قلم نیستن امکان نداره چنین قابلیتی ( مثبت یا منفی فرقی نمی کنه ) داشته باشن .
انگار یه جور استعداد بالقوه در ماها ایجاد شده برای غصه خوردن!!! اصلا تو ذهنمون سوژه می سازیم و براش غصه می خوریم...
نمی دونم ولی فکر می کنم دلیل اصلیش اینه که هیچی سر جای خودش نیست و از ذهن بهم ریخته و آشفته و ناآرام هم نمی شه بیشتر از این انتظار داشت...
خداییش خیلی بده
فکر کن کنار خانومت نشستی تو ماشین و یهو یه خانوم خیلی خفن بیاد و رد بشه و ذهن خلاقت با دیدن اون خانوم تا ته ته ماجرا بره و اینا
یه کتک از عیال می خوری مطمئنا
قبول دارم
خیلی سخته
من خیلی وقت پیش به پیشوازش رفتم.
گاهی دل کندن از چیزهای ارزشمند سخته ولی برای
داشتن آرامش روانی گاهی لازمه.
برای یکبار امتحان کن.
گاهی با نوشتن همین تخیلات روی کاغذ هم آدم راحت میشود و هم میبیند یک داستان هم نوشته است...
خدا را چه دیدی.. شاید سریال هم شد.. والا
سلام...
آدمها کلا تصویرسازی منفیشون خیلی قویتر از تصویرسازی مثبته...چون تو باطن هر کدوم از ما یه میل پنهانی به غم و درد وجود داره...این قضیه تو بعضیها خیلی شدیده که از بالقوه به بالفعل تبدیل میشه و خودشون رو زجر میدن که بهش میگن مازوخیسم...تو بعضیها هم کمرنگه و فقط تو ذهنشون این تصاویرو میسازن...این طبیعیه آقا محسن...خییییلیها این حالت رو دارن...تو ذهن هر کسی اتفاقات و تصاویر منفی وجود داره...بالاخره هم تصادف دیدیم هم زندان رفتن
آدما رو هم قهر از خونواده و خیلی چیزای دیگه....این پروسه ی تصویر سازی باید به محض شروع شدن جلوش گرفته بشه...یعنی وقتی تصور قهر از مادرتون اومد تو ذهنتون همونجا کاتش کنین...دیگه ادامه ش ندین....اولش سخته و ذهن کشیده میشه برای ادامه دادنش...ولی کم کم کنترلش میکنین.....
اینا رو رو هوا نگفتما!خودم درد کشیده هستم!تازه تصویرای ذهنی من به این لایتی نبود!
..میوه یه درخت اگه شیرین و لذیذ نشه !..اشکال در ریشه نیست !..
..در اختلالی ست که یه جایی تو این مسیر بوجود آمده و باید رفع اش کرد !...
...اینجا انگار حس غمیه که توی وجودمون هست..و دنبال بهونه ای یه برا عزا و غصه خوردن !..
یعنی رسما داری دیوانه می شی محسن. جدی می گم. منم اینطوری ام.
موافقم محسن خان!
منم خیلی وقتا اینطوری میشم.
تازه من کارو به اون دنیا هم میکشونم.
نمی دونی چه داستانایی می سازم با حوریا و پریا.
دقت کردی هی میخای توو پستت ثابت کنی که آدم خاصی هستی ، بعد یهو 1500 نفر مثل خودت پیدا میشن ؟
"پستت" منظورم "پستات" هست
منم توو همون دوره تشدید وسواس فکریم مشابه این رو داشتم (همون دوره ای که که توو کامنتای پست شنبه هفته پیشت - "حالا دیگر میترسم" - توضیح دادم)...
شاید باورت نشه ولی یکی از وسواسهای ظاهرا خنده داری که خیلی عذابم میداد این بود که کلید میکردم یه نفر رو در لباسها و قیافه های مختلف تصور کنم...بعضی وقتا انقد به طرف خیره میشدم که میترسید!...این یکی از دهها وسواسی بود که داشتم...
این اصلا پیشواز رفتن و اینچیزا نیست...این بیماری روانی تعریف شده اس...سالهاست که شناسایی شده و درمان داره...
از نوشتنش در وبلاگ هیچ خیری عایدت نمیشه...باید به روانپزشک مراجعه کنی...
امروز بهتر از فرداست...معطل نکن...
من این حس رو تجربه کردم.مخصوصن وقتی توی جاده در حال رانندگی ام و جاده دو طرفه است.تصور اینکه اگر با این ماشینی که از روبرو داره میاد تصادف کنم چی میشه.اگه به اون کامیونه بخورم چی میشه.بعد تا مراسم تدفین و ختم خودمم میرم.آزار دهنده است و لا علاج.
الان نمی دونم واقعاً چی باید بگم ؟!!!!
برا خود منم خیلی این اتفاق می افته اما تنها کار و بهترین کار اینه که همون لحظه ذهنمو منحرف می کنم به یه سمت و سوی دیگه ! چاره ای نیست !
چقد خوبه که امروز همش داره باروون میاد ! هوا عین هوای شماله ! لذت بخش ! فقط خدا کنه این بارون باعث عذاب کسی نباشه که مطمئنم خیلی ها هستن که لان توو دلشون دارن می گن :
آخه خدایای چی می شد این بارون نمی بارید ، آخه سقف خونم چکه می کنه !
آخه توو خیابون موندم و خونه ندارم !
آخه بچم داره توو تب می سوزه و راه دوره و ماشین نیست که ببرمش درمونگاه !
آخه به زور این همه شیشه رو پاک کردم !
آخه ...
اَه !!! مثلاً اومدم از بارون بنویسم که حال و هوامون خوب شه ! نگاه کن به کجاها رسیدم ! تلخش کردم !
سلام
سعی کنید همیشه آخرشو خوب ببینید
پس یه وختا چه صحنه ها که نمی بینی..
ببخشید دیر شد
تولد شما مبارک و سرشار از شادیو سلامتی
کامنت دوم آلن تهش بود
این یعنی من هم از این حیث خلاقم و تا حد بدی تند رو...
داداشی بنده همی آپ هستم
...کرگدن جان خیلی خوبه که داداشی مثل حمید داری هاااا...هم فاضل و هم صادق و هم طنازه !

...همچین رک و پوست کنده !..والبت با مایه طنز..و کاملا علمی و بروز ..راه حل میده برات..
..خوش بحالت بااین اخوی نازنین..
من هم دقیقا اینطوریم... به این می گن وسواس فکری یا جربزه jarboze
چیزی بدی نیست ولی پوست آدمیزاد رو می کنه... جون می ده واسه داستان نویسی....
صداتو شنیدم و از انتخاب موسیقی بسی لذت بردم. همچنین صحبتهایتان
کلی با این کامنت خندیدم:
( آلن
یکشنبه 22 اسفند ماه سال 1389 ساعت 1:10 PM
دقت کردی هی میخای توو پستت ثابت کنی که آدم خاصی هستی ، بعد یهو 1500 نفر مثل خودت پیدا میشن ؟ )
سلام آقا...
بنده هم چندی درگیر بودم با این دردسرهای ذهنی و رفع شد الحمدلله...
گاهی آن قدر این وسواس ذهنی پیش می رفت که تجسم مرگ دوستان را در ذهن می پروراندم به جزئیاتی که خود می دانید و دردناک ترین قسم قصه همین بود...
من فکر میکردم فقط خودم اینجوریم ، نگو که خیلی ها هم بودن مثل من !
خیلی دردناکه واقعا !
برای من که همیشه تهش تلخه واز تلخی قضیه های که بهشون فکر میکنم اشکم در میاااد
می ونم چجوریه منم وقتی خسته میشم این جوری میشم دست خودم نیست نمی تونم جلوی این افکارمو بگیرم
با بابای آرتا موافقم
منم همش تو خیالم از این اتفاقا زیاد میافته
راستی بلاگ قبلی به بلاگ اسکای منتقل گردید جهت اطلاع همایونی
اینکه هر کسی برای خودش دلیلی داره خیلی غم انگیزه.
مکث دوباره فیلتر شده!!!!!
وبلاگ جدید نزده عمه زری؟ چرا هیچ خبری نیست ازش؟
http://goder.hopto.org/hot
منم گاهی اوقات دچارش میشم ... وای که آدمو از زندگی میندازه اینجور فکرا !
آدم هر بار میاد اینجا بیشتر به امراضش پی میبره!!
من در یک مورد خیلی اینجوریم!
اونم وقتی یکی از اعضای خانواده دیر میاد خونه یا زنگ میزنیم گوشیشو جواب نمیده!
قشنگ مرگ و چگونگی مرگ و مراسم خاکسپاری و ختم و سالهای آتیِ بدون طرف رو تصویر میکنم برا خودم!
این بین گاهی از شدت تصویرسازیِ قوی بغضم هم میگیره وسطش!!
فکر میکنم اگر مثل این بازیهای وبلاگی هر کسی از این دست امراضش یک نمونه هم بنویسه در کل میفهمیم چقدر آدمهای سالمی هستیم!!
سلام...
خب من که همیشه همینجوری بودم و میدونم که خوب نیست ولی کاریش هم نمیشه کرد! یه حس بدی هم بهم دست میده معمولآ یه جور آشوب تو وجودم پر میشه! نمیدونم تو هم اینجوری ای یا نه؟!
محسن خان این لینک ما رو هم درست میکنی؟ اونی که تو لینک هاته پاک شده...
ها بابا نرو دیگه . چه کاریه...
راستی منم مث علی صداتو شنیدن و از انتخاب موسیقی ت بسی لذت بردم...
اونقدر که توی وبلاگمم بازتاب پیدا کرد
سلام
من فکر نمیکنم بیماری باشه
فکر کنم هرکسی بعضی وقتا از این فکرها میکنه
مهم اینه که بشه کنترلش کرد و اجازه نداد که زیاد پیش بره
زیاد سخت میگیری تاواریش!
دنیا ارزش این همه سخت گیری نداره!