ذهن آدم پیچیده است ... خیلی ... انقدر که برای دیگری شرح دادن فعل و انفعالاتی که توش اتفاق می افتد بنظرم کاری عبث و بیهوده ست ... حتی برای روانشناس و روانپزشک ... بعنوان مثال چن وختی ست که ذهن من یک سبک و سیاق جدید را پیش گرفته است برای خودش ... اینطوری که وختی با یک اتفاق و مورد خیلی کوچکی روبرو می شوم ادامه اش را در عرض چند ثانیه توی ذهنم می سازم و می روم تاااا آخر تا جایی که پرونده اش بسته شود ... مثال می زنم چون توضیح دادنش یک کم چیز است یعنی سخت است ... مثلن مامان سر یک مساله خیلی ساده و معمولی یک کوچولو از دستم دلخور شده ، بلافاصله ذهنم استارت می زند و از همین دلخوری کوچک می رسد به روز اثاث کشی ما از خانهء پدری و وداع بغض آلود و مشکلات اجاره نشینی و سالهای دوری و قهر از خانواده تا دم مرگ و حسرت ها و دریغ ها و ... یا مثلن توی هوای بارانی یک موتور سوار دارد جلوی ماشینم می رود که لغزندگی باعث شده خیلی تعادل نداشته باشد ، توی ذهنم زمین خوردنش را می بینم و اینکه با ماشین از روش رد می شوم و آمبولانس و پلیس و بهشت زهرا و زندان و تلاش خانواده ام برای رضایت گرفتن از خانواده اش و ... همهء اینها که گفتم هم مصور و با جزئیات دقیق ... عینهو پردهء آپاراتی توی چشمخانه ... خوب نیست ... اصلن خوب نیست این سبک و سیاق جدید و چون این تصویرسازی ها و تجسم آیندهء محتمل معمولن در مورد اتفاقات ناخوشایند پیش می آید به شددت آزار دهنده است ...