دارم از خیابان رد می شوم پیاده ... از روبرو یک خانم محترم دافی خرامان خرامان دارد می آید ... یک پراید مشکی که سرنشینانش کاملن مشخص است زن و شوهر هستند سر می رسد و سرعتش را کم می کند ... آقای راننده محو خانم محترم داف شده است انقدر که نه من را با این هیکل صد و پنج کیلویی می بیند و نه نگاه های زیرچشمی و خشمالود زنش را ... چشمهاش طوری خانم مذکور را می کاود که آدم یاد این فیلمهای تخیلی و موجودات فضایی می افتد که وختی دوربین از زوایهء چشمشان اطراف را می بیند سوژهء جمبنده را با خطوط افقی و عمودی سبز رنگ اسکن می کنند و روی یک جاش ( مثلن قلبش که سرخ و طپنده است ! ) زوم می کنند هدف گیری می کنند و بوووممم ! ... خلاصه خانم فوق الذکر از عرض خیابان رد می شود و پراید مشکی می رود ، من و زن آقای راننده هم نفس راحتی می کشیم ! ...
یاد یک داستانی از عزیز نسین می افتم ... عزیز نسین را که می شناسید ؟ ... چیزی از کارهاش خوانده اید ؟ ... این بشر را من عاشقش هستم ... شاهکار است ... بخشی از کودکی و نوجوانی من با این آدم و داستان هاش عجین شده ... لذذت می بردم از قلم طنازش ... توی نوشته هاش معضلات اجتماعی را طوری می پیچید توی لفافِ طنز و هزل و هجو که عشق می کردم با خط به خطش ... البت آنوختها سننم قد نمی داد به درک درست مفهوم معضلات اجتماعی و اینها ولی خب یکچیزهایی می فهمیدم از آن همه نیش و کنایهء عزیز نسین به دولت و مسئولان ترکیه و جالب اینکه خط به خط داستانهایش را می توانستی شبیه سازی و بومی سازی کنی با اوضاع مملکت خودمان ... تا قبر آ آ آ دروغ چرا آن کتابهای جیبی ممنوعه با آن کاغذهای زرد خوشبو البته یکسری جذابیتهای دیگر هم برایم داشت ! ... آنجاهایی که از برجستگی های هوSناک خانمها و شیطنتهای زیرپوستی آقایان می گفت ! ...
بگذریم ! ... داشتم می گفتم یاد یک داستان کوتاه از نسین افتادم که الان اسمش یادم نیست ولی فک کنم اسمش جنس فروخته شده بود ... داستان دو مرد که شراکتی یک فروشگاه پوشاک راه می اندازند ولی هرچی منتظر مشتری می مانند خبری نمی شود و بعد یکیشان ایدهء عجیبی به سرش می زند ... اینطوری که ور میدارد روی یکسری از جنسهای پشت ویترین کاغذ بزرگی می چسباند که روش نوشته ( این جنس فروخته شده لطفا سوال نکنید ! ) ... و از همان روز سیل مشتری سرازیر می شود درست برای خریدن همان یکسری اجناسی که روش کاغذ چسبانده شده است ! ... می خواستم ربط این داستان با آن پاراگراف اول را برایتان شرح بدهم که هم حوصلهء تایپ کردن ندارم و هم به آی کیوی شما مخاطبان گرام ایمان دارم لذا والسلام !!
اول آیا؟
دوم آیا ؟
سلام
این ایده ی "جنس فروخته شده" در مورد وبلاگ ها و زیاد کردن تعداد کامنت گذاران محترم هم جواب میدهد آیا؟
و چگونه؟!!!
راستی
یاد دافی نگار افتادم ...
هنوز خبری ازش نشده ؟؟
مرسی که از کل پست فقط دافی رو گرفتید !
:دی
هنوز نخوندم
همون سطر اول
الان مخواستم بخونم !
:دی
هر آنچه که به نظر دست نیافتنی بیاید به شدت مطلوب میگردد در ایکی ثانیه!!
حالا جنس به درد نخور یک مغازه باشد یا یک داف لوند یا حتی یک کتاب ممنوعه فرقی نمیکند...
یعنی من قرررررربون این ذهن خلاق و ارتباط یاب و سازت برم ... چقدر باحالی تو ...
خوب بود ... داستان عزیز نسین و ربطی که به ماجرای صبح دادیش ... ما آدما ...
خوب همیشه مرغ همسایه غازه! اونم چه غازی.
حدود یه ماه پیش با رفیقی رفته بودم کافی شاپ قنادی ناتالی یه آقایون محترمی رو به همراه کسانی اونجا دیدم که اگه به اون آقایون میگفتن همسرتون داره بچه تون رو به دنیا می یاره هزارتا قسم میخوردن که کار دارن و نمیتونن اون وقت روز برن خونه ولی خوب من داشتم میدیدم که چه کار مهمی داشتن. سر غروبی چه موقع رفتن خونه هست؟!
و این به قولی داف ها هم خیلی خوب مثل اون فروشندها این نکته رو میدونن و ویترینشون رو .....
بیخیال...
ولی اینو باید قبول کنیم ...
که همه ی آدما تو وجودشون کرم دارن ...
حالا وقتی یه سیب سرخ خوشمزه هم روی بالاترین شاخه باشه ... دهن این جناب کرم آب میوفته ...حتی اگه راهی نباشه برای رسیدن به اون شاخه ... برداشت بد نکنید ...مننظورم فقط این مسائل نیست... همه چیز ... از خرید کردن تا ازدواج ...
خیلی پست خوبی بود
ظریف و تیزبینانه
مثل قصه های عزیز نسین
کاریش نمیشه کرد خب
آدم جماعت همینطوریه
از همون بچگی
دیدی یه بچه رو وقتی بهش میگی فلان کار رو نکن عدل میره و انجامش میده ؟
وقتی ادم از چیزی منع بشه بیشتر بهش حریص میشه
آدم متاهل هم حکایتش یه جورایی حکایت همون جنس فروخته شده است
حتی اگه اون سیب فقط نما و ویترینش خوب باشه ... چه بسا قبلا کرمای دیگه توش نارنجک ترکونده باشن !
من یه بار هم قیلا بهت گفته بودم تا تصمیم کبری خوندم وقتی حرف ای کیو میشود اصلا روی من حساب نکن
بین خیلی بی ربطه ها ولی من عاشق قیافه ای این -
- آیکونم باور کن اگه بلد بودم حتما یه پست راجهع بهش می نوشتم هر دفعه که میبینمش کلی بهش می خندم
شکسته بندی نفرمائید قربان جان !
این مال کامنت تصمیم کبری بود !!
به نظر تو قشنگ ترین آیکون کدومه
این :
موافقم
آخرت آیکونه !
این آیکون قشنگه :
جان مولا بی خیال آیکونا پستو بخونید بابا !
یعنی همه ما دنبال اونی هستیم که مال ما نیست؟
خب چرا واقعا؟
جنس فروخته شده از ۲+۱ نظر می تونه قابل توجه باشه
۱-حتما خوب بوده که قبلا یکی گرفتتش پسسسس خواستار می یابد شدیییدُپس ازش زیاد می زنن تا به همه برسه مثل اون دافه
۲-چیزی که مال تو نیست پسسس بش حریص می شی و می خوایش حتما بازم مثل اون دافه
۳-جنس فروخته شده ای که پس گرفته نمیشه و به درد نمی خوره چون اونی که خریده دیده که مناسبش نیست.اونی که فروخته هم از شرش راحت شده و نمی خواد که دیکه پسش بگیره بازم مثل اون دافه
فرشته بانوی عزیز
منم نمی دونم واقعن چرا
ولی این یه واقعیت انکار ناپذیره ...
داف رو با با جنس های پشت ویترین مقایسه کردی و واقعا هم مقایسه ی خوبی بود . البته یکمی هم بدبینانه اما خب جامعه ی ما از این نوع نگاه ها پر شده ! ایرانیا درکشون از زیبایی رو با نگاه های هوsناک و طولانی نشون میدن !
اصصصصصصصصلن منظورم این نبود بچچه !
آبروی مشهدی ها رو بردی !!
من همچین منظوری برداشت کردم بزرگوار !
حالا بذار از یه زاویه ی دیگه به داشتان نگاه کنم !
نکنه میخوای بگی خانوم آقای راننده همون فروشندهه بوده ؟ شاید هم از دید همسر آقای راننده میخوای به داستان نگاه کنی ؟ خب چرا آی کی بازی درمیاری برادر ! یه پست ساده تر مینوشتی ! والا مخ من که بعد امتحانا گیرپاژ کرده !
دیدی مخم هنگ کرده ! کامنت بالا یعنی اینکه کامنتر ، کلا موتور پیاده کرده !
بابا کامنتر !
والا ما راضی نیستیم انقد فشار بیاری به خودت اخوی !!
سلاممم
میگن تو ذات آدم هاست...
نمی دونم یه چیزی شبیه این که مثلاهر چی رو که نداره فکر می کنه خیلی فوق العاده است و اغلب در حال حرص و حسرت.. و یا این که به جورایی ظاهر بینی بدون
توجه به علاقه و اصل اون چیزی که واقعا لازم داره...
یا عدم توجه به واقعیت های ماندگار و سازنده ای که وجود
آدم رو میسازه وو دلخوش به ظواهر زیبا...
....ای بابا جناب کرگدن مدیونین فکر کنین آی کیو پایینه
فهمیدم نمی تونم بیان کنم خوب
من گرفتم منظور پستت رو.
ولی حس تایپ کردن ندارم.
و ایضن به آی کیوی تو ایمان دارم.
این جنس فروخته شده
است.لطفا کند و کاو
نفرمایید...
یاحق...
یاد شونزده سالگی به خیر...و کتابای عزیز که یکی پس از دیگری قورتشون میدادیم...این داستان هم دقیقا یادم اومد...بله...ربطشم گمونم یه جورایی برمیگرده به مرغ همسایه که غاز بود...
خب پس بگو واسه چی اون کامنت و واسه من نوشتی و اون سوال عمیق و پرسیدی ؛ کلا ذهنت درگیر این ماجرای امروز بوده امروز... سر حرف که باز نشد حالا؟؟؟ منظورم بین شما و اون آقای راننده است با اون چشم های ورقلمبیده شون.
دوست منم به خانوم ها با اشتیاق نگاه می کنه. البته منم به تبع به آقایون با اشتیاق نگاه می کنم و ایضا به خانوم ها... تا ببینیم کی فاتحه نگاهامون خونده می شه.
الان یعنی قشنگ داستان و نتیجه گیریش با یه فیثاغورث و یه تانژانت، کتانژانت ماسمالیزیشن شد رف دیگه؟!!

ما که آیکیومون در حد همون قضیه ی حمار بیشتر نمیکشه! یکی الان واسه ما توضیح بده چی شد؟
پرتقال فروش کیه؟ من کیم؟ شما کی هستی؟ این بچه رو کی ... ؟!!
آقا خدایی و گذشته از شوخی من نگرفتم...


اینایی هم که نوشتم از آثار و توهمات امتحاناست!
شرمنده بابت حروم کردن کامنت ها با چرت و پرت هام...
...
قربان شما یه نیگا به ساعت کامنت بندازی منو درکم میکنی!
راستش واقعا یه ذهن خلاق می خواد که ربط این دو تا موضوع رو به هم پیدا کنه که تو کردی .
یادش بخیر عزیر نسین . یه دوره ای کتابهاش رو دولت ممنوع کرد (به خاطر سلمان رشدی . تو جریان هستی که ؟) تو یه کتابفروشی پرتی دوره کامل کتابهاش رو پیدا کردم و همون موقع همه اش رو خریدم !!
سلام
از تعریفتممنون شما و کیامهر ادما با عشقی هستید همه رو خوب می بینید ... من واقعا لیاقت این همه تعریف نداشتم ... در ضمن دوستی با شما برای من افتخاره .... من از صمیم قلب دوستت دارم انگاری سالهاست باهات دوستم و این از مزیت های با عشق بودن شماست
اگه ۳۰ دقیقه وقت داشتی و کار خاصی نداشتی و مطمئن بودی که تو این ۳۰ دقیقه کسی مزاحمت نمیشه به این ادرس برو و این تست بزن
http://www.tebyan.net/social/psychologicaltest/iqtest/2008/3/15/63981.html
اگه رفتی و زدی خبرشو بده
drop the coin!
این یه قانونه...!
همیشه ادما نسبت یه چیزایی که ندارن حریصن...!
"الانسان حریص بما مُنِع"
عربیش رو گفتم که عمق ادراکم رو نشون بدم!
جنس فروخته شده ! چه جالب . تعبیر جالبی بود .فکر کنم بی هیچ توضیح دیگری ، همه منظور شما رو درک کردند .
....آی کیو چیه جناب !!!حافظه رو بچسب !!
...بعد 30 سال !!..بی آلزایمر مقدماتی !..داستان عزیزنسین رو بیاد آوردن..حتی با عنوان کتابش !!..و بعد اونو به این صحنه ربط دادن !!...
..اون موقع این داستان در ناخوآگاهت ثبت شده !!..پس شما شمم تجاری و بازاری خوبی داشتی و داری..حیف این استعداد!..
جالب به هم ربط دادین
اما این واقعیت ریشه ی بعضی از خانواده ها رو می سوزونه و هیچ کس هیچ کاری از دستش بر نمیاد جز افسوس...
یه روزی یه پدر بزرگ یه کتاب نفیس و قدیمی رو به نوه ی جوانش میده و میگه مال خودته. پسر خوشحال میشه بس که اون کتاب ارزشمند بوده. یک هفته می گذره و پدر بزرگ با یه روزنامه میاد سراغ نوه ش. ازش می پرسه کتابت رو خوندی؟ میگه نه گذاشتم سرفرصت بخونمش. پدر بزرگ روزنامه رو میذاره رو میز و می گه: این روزنامه ی دوستمه حواست باشه خراب نشه. پسره یهو میپره و شرو می کنه به مطالعه روزنامه. بعد یه ساعت پدر بزرگه برمی گرده و میبینی نوه ش همچنان با حرص داره روزنامه می خونه. بهش می گه زندگی ما آدما همین جوری ه. تو هیچ وقت قدر همسرت رو که مطمئنی مال خودته نمی دونی و همیشه میگی زمان زیادی داری تا بهش توجه کنی و محبت داشته باشی بهش و عشقو نثارش کنی ولی دوست دخترت نه مثل روزنامه است هرچند ارزشش کمتره ولی چون میدونی مال تو نیست همیشه بیشترین توجه بهش داری و غافل از ارزشهای زندگیت میشی
سلام علیکم
امروز نبودید بیایید ببینید چه خبر بودش
تشبیه به جایی بودا

کلا آمیزاد چشمش دنبال چیزیه که مال خودش نیست .
اون قسمت خطوط افقی و عمودی سبزو نشونه گیریو اینا هم خیلی باحال بودااااا چسبیــــــــــــد
چه شرح قشنگ و نفس گیری!!!

منتظر دقایق خفن بودیم
جناب باقرلو توک پا تشریفتان را بیاورید دیــــــــــــــگر
همین یکدفعه هم بسمان است!
به زور می خواهیم کلماتی را به خوردتان دهیم