همیشه وختی به این فک می کنم که توو این خونهء مجازی ده ساله که دارم می نویسم اولش شوکه میشم ... باورم نمیشه ... چون خدایی ش ده سال یه عمره ... حتی یه وختایی با خودم میگم ایییین همه پست و مطلب ( گیرم مزخرف و چرند ) رو از کجات درآووردی و نوشتی ؟ ... راستشو بخواید انصافن تا همین اواخر همیشه نوشتن برای من ساده ترین کار بوده ... یعنی اینجوری بوده که در طول روز یه صحنه و موردی رو می دیدم و شب وختی مینشستم پای کامپیوتر که بنویسمش اولش به خودم میگفتم پسر محاله از یه همچین سوژه ای بیشتر از سه چار خط بتونی مطلب بنویسی ولی وختی تایپ کردنش تموم میشد می دیدم شده قد دو صفحه ...
اما دیگه چن وختیه که اینجوری نیستم ... دیگه آسون نمی تونم بنویسم ... سخت شده برام ... صحنه ها و مورد ها و سوژه ها هنوز و همچنان و همیشه در بطن روزمرگیهای من و بقیه جاری ان ولی شب که می خوام بشینم به نوشتنشون عین ماهی لیز می خورن و از دستم در میرن ... دیگه آسون کلمه و جمله و پاراگراف نمیشن ... مغزم در عین حال که تعطیل و آرومه ، ولی عینهو بازار مسگرهاس ... شلوغ و گیج و گنگ و درهم برهم ...
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووول
درکت می کنم ... مثل مغز خودم ... البته مطالب شما کجا و خزعبلات بنده ی ناچیز کجا !؟
باید حق بدی به خودت که گاهی هنگ کنی ... گاهی همین که کودک درونتو آزاد بذاری که با تصاویر و سوژه ها پر بشن، کافیه ... حتما بعد از چند وقت سکوت، نوشته های بکر و زیبایی ازت خواهیم خوند ... محسن باقرلوئی که من شناختم، همیشه همینطور بوده ...
لطف عالی متعالی !
ولی نه گمونم قصه این باشه ...
فک کنم دیگه کم کم کارم تمومه و خلاص ...
سلام...
"مغزم در عین حال که تعطیل و آرومه ، ولی عینهو بازار مسگرهاس ... شلوغ و گیج و گنگ و درهم برهم ..."...اینو باید سر در وبلاگم بنویسم!
کارتون تموم نیست آقا محسن...همین شلوغ پلوغی ذهنی کارو خراب کرده....
من شما رو نمیدونم..اما خودم مات و مبهوتم این روزا...توی ذهنم پست مینویسم!آسمون و ریسمون رو به هم میبافم...ولی وقتی میشینم جلوی کامپیوتر تا تایپشون کنم،انگار مغزم لال میشه!مات و مبهوت خیره میمونه به مانیتور...اصلا کلمه ای زاییده نمیشه از این مغز آبستن!
کارتون نموم نیست....ولی استراحت لازمین...کاش میشد به مغزمون بگیم هییییییس!میخوام پست بنویسم!!!!
سلااااااااااااااااااااااااااااااااام.
اینروزا انگاری همه یه دونه یا شایدم چن تا ازین بازار مسگرها توو مغزشون دارن !
خب مسلمه توو این شلوغ پلوغی نمیشه درست و حسابی فکرارو جمع کرد و نوشت !
بعضی وقتا آدم از شلوغ پلوغیٍ زیادیٍ
ذهن و مغزش کلا یه دفعه ای سر
ریز می کنه و احساس میکنه
که تو هنگه.که گنگ و درهم
برهمه...منم باحنانه بانو
موافقم.اینروزا بدجورتو
ذهن ٍ همه بازارٍ سٍد
اسماعیل راه افتاده
اما خب گذریه.حل
میشه.فقط مرورٍ
زمان رو لازم داره
و کمی وقتٍ
بیشترواسه
تفریحات ٍ
مغزی..
یاحق...
فکر نمیکنم این فقط مشکل شما باشه...
مدتهاست من درگیرم با این جریان...کلی سوژه دارم ولی وقتی میخوام بنویسم هیچی ازش در نمیاد..
گاهی باید سکوت کرد...درست میشه..
مای بیچاره رو بگو که ده ساله دارم به اینجا سر می زنیم!
میفهمم چی میگی ..درست مثل من ..برای همینه چند وقته کمتر می نویسم ...دوست ندارم خودم رو مجاب کنم به نوشتن دوست دارم وقتی با تمام دلم می خوام ،بنویسم ...به نظرت درست میشه ؟؟؟
اگه تو این مدت با خودکار هم مینوشتی باید ۱۰۰ بار خودکارو عوض می کردی الان هم فقط رنگ خودکارت تموم شده بد نیست رنگش هم عوض کنی یا!!!
مطالبت خوبه کرگدن جان . یعنی اگه نخوام اغراق کنم باید بگم بیشترش خوبه و اقلیش هم برای خالی نبودن عریضه است . پس این نباشه.
این که آدمی نتونه بنویسه گاهی هست و گاه هم نه .مکگه همیشه آدمی یه جوره حال و روزش ؟
راستی اگه زحمت بکشی اسم وبلاگم رو به کافه رگبار تغیر دادم تو گودرت لحاظ کنی ممنون میشم .
در ضمن دیگه به کافه ما سر نمی زنین آقای کرگدن !
تو همیشه قشنگ نوشتی کرگدن بزرگ..حتی اگه دوخط حتی دوکلمه...اما همه مون گاهی حرفی نداریم واسه گفتن...طبیعیه...مهمه بودنه
ذهنم پر از کلمات درهمه اما نمیتونم کنار هم بچینمشون
غصه و شادی رو نمیتونم جدا کنم
باهمم نمیتونم بنویسم
کاش یه اهنربا بود میگرفتیم جلو مغزمون و افکار درست و درمون رو میکشید بیرون از توش
نمیتونم ادعا کنم که مدت زیادیه که میشناسمتون
از پاییز پارسال تا الان..اون موقع ها فقط یه مخاطب خاموش بودم که حتی یکبار هم کامنت نذاشتم
تا اینکه اواخر بهمن ماه وبلاک شخصی ام رو راه انداختم
حالا چرا اینا رو گفتم؟!
یکی از سه دلیل اصلی من واسه وبلاگ نویسی نوشته های شما بود(نیست خیلی آش دهنسوزی ای هم مینویسم!)..نوشته هایی از بطن روزمره ای شاید تکراری ولی با زیرکی یک ذهن باهوش
بنویسی یا نه...باشی یا نه..همیشه کرگدنی..
فقط یه خورده استراحت...فقط یه خورده...حالتونو بهتر میکنه
این روزا ..گرما..شرایط زندگی.به آدم فشار میاره..هنگ میکنه آدم...قبول...استراحت کنی و برگردین
آرشیوتونو خوندم...از زمانی که اون عکسا رو گرفتین و حرف از خداحافظی میزدین..همون اولای زمستون سال گذشته...کم کم عوض شدین...شاید انگار حرمت بین خودتون و این خونه شکسته شد.دیدین که راحت میتونین حرف از خداحافضی بزنین...دیگه براتون "باشه هست نباشه نیست"ی شد اینجا...
جناب محسن باقرلو
کرگدن کرگدن است...امیدوارم آروم شه این بازار مسگرها..
ولی اگه خواستین بنویسین هر جوری که آرومتون میکنه بنویسین...اگه نخواستین بنویسین هم مشکلی نیست..منتظر میمونیم.
واقعا نمیدونم چرا کامنتم اینقدر غلط داره..شرمنده ام
سلام عزیز
آره بعضی وختا منم اینجوریم...یه دو جین سوژه برا نوشتن دارم اما به قول شما مث ماهی لیز می خورن
فکرمون مشغوله اخوی...
مخت سکته کرده هیچیت نیست،مال آفتاب نیست؟!!
10 سال نوشتن کم نیست واقعا . شاید کمی استراحت لازم باشه تا بازهم نوشتنتون به روال عادی برگرده .
خب مسئله ی غیر عادی نیست
جاذبه های وبلاگ نویسی مخاطب و بازدید و کامنت و ایده ی جدید و تعریف و تمجید بازدیدکننده هاست !
طبیعیه بعد از ده ساللل و فتح همه ی این قله ها حس خستگی کنین ...
شاید اگه بجای اون خداحافظی نوشته بودین مثلا چند ماه نیستین الان با قدرت برگشته بودین و دوباره انگیزه داشتین ...
هنوز کلی ایده ی جدید و بازی باحال هستن که فقط از دست شما برمیان ...
فقط انرژی میخواد و حوصله ...
این که بگین دیگه از شما گذشته و این چیزا اصلا بهونه خوبی نیست ...
مطمئنم یه روز دوباره میشین همون کرگدن قبل ... همون محسن باقرلوی قبل
خیلی زود
اگه خودتون بخواین البته
فکر کنم این حس خیلی اپیدمی شده... بیتر کسایی که میشناسم همین مشکلو دارن....
دقیقا موقعی که آدم احساس می کنه که دیگه همون "آدم قدیمی" نیست، از روزمرگی فاصله گرفته ... یه جور آگاهی انعکاسی(رفلکسیو) و انتقادی نسبت به خود آگاهی پیشین. فکر کنم یه خرده فلسفی شد
میدونستی بعضی وقتا یه آدم لوسه نفرت انگیز که نیاز به جلب توجه داره میشی
میدونستی بعضی وقتا یه آدم لوسه نفرت انگیز که نیاز به جلب توجه داره میشی به جان مولا
این طفلی خیال کرده اون به جان مولا رو اگر نگفته بود, ملت متوجه ارزش اصلی سخنان مشعشعانه اش نمی شدند.
در ضمن
اگر هم شما درست بگید و هدف نویسندهء این وبلاگ حلب توجه باشه به هدفش رسیده و توجه شمائی که حتی دوسندار نوشته هاش هم نیستی رو به خودش جلب کرده. پس جای گله نیست اقای مودب و نکته سنج.
با عرض معذرت از جناب باقرلو البته برای این خرمگس معرکه شدن!!
اگه جای تو بودم عنوان پست این میشد :
آروم، عینهو بازار مسگرها !!!
راستی جکشو شنیدی ، پسره توو بازار مسگرا یهو بالانس می زنه.
بعد توریسته بهش میگه ، 5 دلار بهت میدم دوباره بالانس بزن
پسره میگه ...
آره ؟ شنیدی ؟
باز مال شما یه چی تو سرتون میاد!
مال من که هیچی نمیاد!
غرق شدی تو روزمرگیات ...
10 سال خیلیه هااااااااااااااااا.مغزم سوت می کشه!
من ده سال پیش نوشتن هم بلد نبودم چه برسه به خوب نوشتن!
این سیر تکامل محسن باقرلو خیلی باارزشه! گاهی سقوط لازمه تا طعم خوب صعود به دلت بشینه! اگر نه هر خط ممتدی به کسالت می رسه! محسن باقرلو رو به تعداد کامنت و بازدیدش نباید محک زد و قضاوت کرد! به صداقت و پختگی کلامشه که گاهی هم درک نمی شه!
هر وقت کمتر درک شدی بدون کاملتر شدی! این یعنی وقتی کامنتات به یک رقم رسید تو خیلی بیشتر از خیلی ها فهمیدی! :) این وقتی محقق می شه که خودت باشی مثل همین محسن باقرلو.
اشباع شدین آیا؟