دیشب سر سفرهء افطار هیشکی بانو تعریف کرد که وختی بچچه بوده توی ذهنش خدا را شکل برونکای کارتون چوبین می دیده ! و بعد بچچه ها یکی یکی تصویر ذهنی شان را از خدا گفتند ... همان موقع من و کیامهر به هم نگاهی کردیم که معنی ش این بود که چقدر این سوژه جان می دهد برای یک پست سوالی نظر سنجی ! ... حالا هر کی دوست داشت تصویر ذهنی ش از خدا را توی کامنتها بنویسد ... البت ممکن است این تصویری که از خدا داریم از بچچگی تا حالا فرق کرده باشد ... عیبی ندارد می توانید هر دو تصویر را بنویسید ... تازه اینطوری بهتر است و دوستان ریزبین و نکته سنج می توانند تغییرات شخصیتی تان را هم آنالیز کنند ! ... شوخی کردم ... راستش خود من به شخصه تصویری که از خدا توی ذهنم دارم شبیه پرتوهای نور خورشید است که در یک صبح دلگیر و خنک ، ابرهای سیاه و چند لایه را می شکافند و تا زمین می رسند ...
جالبه ... یه روز من و مید داشتیم در مورد همین موضوع حرف می زدیم و فهمیدیم جفتمون تقریبا قرائتی رو خدا می دیدیم ...
کامنت مریم شیرزاد دلمو ریش کرد ... منم لال ...
جالبه ... یه روز من و حمید !!!!!!!!! داشتیم در مورد همین موضوع حرف می زدیم و فهمیدیم جفتمون تقریبا قرائتی رو خدا می دیدیم ...
کامنت مریم شیرزاد دلمو ریش کرد ... منم لال ...
سلام
من بچه که بودم فکر می کردم عکس خدا رو دیدم! تصورم همون پیش نماز روی اسکناس ۵۰تومنی بود: دقیقا. اصلا نمی دونم چرا فکر می کردم اون خود خداست...
خدا برای من همیشه به شکل یه آدم قد بلند و مهربون بووووووود که همیشه داست نوازشم میکرد و لباساش صورتی بووود
ما شش برادر بودیم و یه خواهر همه با اخلتلاف سنی دو سال و من دقیقا ما بین بودم . وقتی ۳ تا بچه های همسایه طبقه بالا رو هم حساب کنی تازه بدون بچه های کوچه ... ۱۰ تا بچه قد و نیم قد می شدیم ان زمان مادر بزرگم با ما زندگی می کرد یادمه برای کنترل ما بچه ها خدا خیلی کاربرد داشت ... مثلا مادر بزرگم می گفت اگه بتونی تمام دونه های انار بخوری و هیچ کدوم نریزی خدا میبرت بهشت ... البته گمانم برای این اینو می گفت چون اگه قرار بود ما ۱۰ تا بچه هر کدوممون یه انار برداریم راه بیفتیم تو خونه تمام فرشها رو باید می انداختن دور وقتی این حرف می زد من یه مجمع مسی داشتیم می اوردم داخل ان می نشستم و با حوصله انار می خوردم ولی همیشه یه چند تای به پوستش می چسبید و از بین می رفت و خوف جهنم تو جون من می افتاد ....یا مثلا می گفتن وقتی سفره پهن میشه فرشته ها یه لنگه یه پا کنار سفره می ایستند تا سفره جمع بشه ... و خیلی چیزهای دیگه اگه بخوام بگم باید یه پست بنویسم برای همین من در کودکی خدا رو یه مرد مهربان و سخت گیر می دیدم که از صمیم قلب ما رو دوست داره ولی تمام باید حرفهاشو گوش کنیم . یه چیزی تو مایه های شخصیت کارتنی پدر پری دریایی ... البته اون موقع این کارتن ساخته نشده بود ولی برای من اون شکلی بود حدودا...
و اما الان ... تصور خدا برام خنده داره ... چون اطلاعاتم بالا رفته می دونم دنیای خارج از زمان و مکان نمی تونیم درک کنیم ... فقط می تونیم حسش کنیم ... ولی الان که فکر می کنم احساس می کنم اگه خدا می خواست شکل داشته باشه و قابل روئیت باشه حتما خودشو شبیه کسانی می کرد که برای ما اشنا هستند و از و دور از دست ما هستند .... و مادلتنگشونیم ... اینطوری امشتاق حرف زدنیم خدا وظیفه و ترس تو شان بندگانش نمیدونه ... ارتباط با خدا اشتیاق و میل می خواد ....و بهتر از هر کسی می دنه ما به چه مشتاقیم
عجیبه بچه های دهه شصتی خیلی تفاهم دارن انگار
منم خدای بچگی هام شبیه برونکا بود... چن وخ پیش داشتیم تو بلاگ یکی بر.وبچ بحث میکردیم چرا ما بچه بودیم عکس خمینی رو تی وی نشون میداد میرفتیم میبوسیدیمش ؟
۴ -۵ نفر دیگه ام دقیقن همین کارا میکیردن
کامنتای این پست خودش یه دنیای دیگه ست ...خوندن یک یک شون ادم رو می بره تو فکر . چند لحظه سکوت و بعد خوندن کامنت بعد ..جالبه ...
خدا برای من تویه دوران کودکی یه آدمی بود شبیه امام خمینی. با همون ابرو با همون نگاه
من خدا رو شبیه یه بقچه میدیم. نمیدونم چرا. شاید به خاطر اینکه توش رو نمیتونستم ببینم. برام مجهول بود
سلام داداشی صب بخیر...
دیشب با گوشی کامنت گذاشتم نشد که کامل توضیح بدم..با اجازه الان نطق میکنم!
الان که فکر میکنم میبینم دو جور تصور داشتم...



یکی زمانی که خیلی طفل بودم و هنوز وارد بحث دین و این حرفا نشده بودم که تصورم یک موجود شناور توی هوا که یک پارچه ی سفید روشه... یه چیزی مثل هشت پایی که یه ملحفه ی سفید روش انداخته باشن و توی آب شناور باشه...
یکی هم زمانی که گوشی اومد دستم که خدا چیه، دین چیه و از این حرفا که البته اون هم خیلی طفل بودم ولی از قبلیه به طبع بزرگتر بودم...
تصورم یه خورشید در حال حرکت توی فضا بود (منظور از فضا یه جای تاریک که به جز نور اون خورشیده هیچ چیز دیگه ای نبود) که وسطش با دست خط عربی نوشته بود الله...
...
الان هم که خوشبختانه یا متاسفانه هیچ تصوری از خدا ندارم...
جونم برات بگه که مادر من کللن تو زندگیم خیلی تاثیر گذاره..در هر مقطع سنی یه تحول عظیم برام ایجاد می کنه یه زندگی آرومم از یه نواختی و آرامش در بیاد!!!!!
و...نشد یه بار از مهر و عطوفت خدا برام بگه نشد...
بزرگ و ترسناک که هیچ کس چهره اش رو نمی بینه دائم در حال عذاب دادن دیگرانه...
مثلن از وختی یادمه اووومممم فک کنم 5 سالگی بود که دائم در حال پند دادن و تذکر دادن بود...
از خدا برا من یه قول ترسناک ساخته بود که همیشه ازش می ترسیدم..می گفت : ما خدا رو نمی بینیم ولی اون ما رو می بینه اون از هممه بزرگ تره..همیشه مواظب ماس اگه گناه کنیم می برمون جهنم مواد مذاب می ریزه تو حلقمون
برا همین من خدا رو شکل برونکای کارتون چوبین می دیدم
http://i.ytimg.com/vi/8UxuTdaqyzc/0.jpg
http://i.friendfeed.com/ddec4d6cad1a10dd91de84c7915b062dc669816a
بعد می گفت همیشه دوتا مامور از خدا همیشه و همه جا حواسشون به ماست و مواظب اعمال مان! می گفت مثلن اگه ظهر که من خوابم بدون اجازه بری لباس مهمونیا تو بپوشی اینا به خدا میگن خدام برات گناه می نویسه!

منم فک میکردم برونکا ینی همون خدا ! یه دفتر سیمی بزرگ مث دفتر سیمی نقاشی خودم داره که فقط منتظره اون دوتا مامورش بیان و از کارای بد منو به خدا گزارش بدن! خدام تو دفتره بنویسه که یادش نره که به وختش پدرمو در بیاره
http://irannaz.com/ax1/141/3.jpg
خب دیگه...این جوریاس.....
اما بعدها دیدم عوض شد و همون طور که قبلا سر سفره افطار ختمتتون عرض کردم تصویر خدا تو ذهنم یه چی تومایه های اینی شد که شما عکسشو گذاشتی..
http://badmasiha.com/blog/wp-content/uploads/2011/08/khoda.jpg
یه آسمون ابری رو در نظر بگیر
کله یه مرد میانسال رو در نظر بگیر که از توو ابرا اومده بیرون.
این خدای بچگی های من بود.
ولی جالبه که ، خدای من پیر نبود.میانسال بود.
از همون دوران بچگی فک میکردم که خدای پیر قدرتی نداره.
واسه همین خدای من سنش بین 50 تا 55 بود.
هیشکی جان ، نقش اون جرثقیله چیه ؟
خدا با اون جرثقیله ملتو توی بهشت و جهنم میندازه ؟
سلام
یه نگاه کلی به کامنتا باعث می شه آدم بگه : به طور کلی " بت شکن نیستی خمینی!!!"
تازه من اون تصویر رو روی کره زمین نداشتم.
منظورم اینه که من همیشه زمانی رو تصور میکردم که قیامت شده و قراره بریم توی بهشت یا جهندم.
و گرنه که ایشون از همون بچگی هم روی زمین حضور نداشتن.
ولی الان از خدا تصویری ندارم. یه جور مفهومه.
نقش اون جرثقیله اینه که ما باهاش دنیامونو...آرزوهامونو..می سازیم خدا یه نگاه معنی دار بهش میکنه...اگه اون روز حالش خوب بود میذاره ما به ساخت و سازمون ادامه بدیم تازه دستمونم می گیره و کمکمون می کنه اما اگه اون روز از دنده ی چپ پاشده باشه کمپلت هر چی ساختیم رو خراب می کنه....
میگم هیشکی ، اگه برونکا خدا بوده ، پس حتمن مادر چوبین شیطان بوده.
پس با این حساب من دوران نوجوانی ، شیطان پرست بودم.
ولی خودمونیم عجب شیطون ناناسی بودا.
چی بگم والا چون شما می گی حتمن بوده دیگه..
میگم محسن ، پست بعدی رو بذار درمورد تصورات بچه ها از شیطان رجیم.
اونم احتمالن جالب میشه.
فقط خواستم بگم تصوراتی که از خدا داریم تصویریه که نسبت به درون خودمون داریم و خبر نداریم...
ضمنا من کسی و می شناسم که خداش زنه.....
کسی که سالها با ماه حرف می زد و اون رو خدا میدونست و ماه هم نماد زن و آنیماست.
و بازهم بگم که این آدم مرده...
من درمورد تصورم از خدا..حرفای زیادی دارم که دلم نمی خواد اینجا بگم.
خوندن کامنتای این پست لذت بخش بودن برام.مرسی آقا محسن
داداشی... آپ می باشم
خدا یعنی من و تو ؛ سفره ؛ افطار
خدا یعنی تشعشع های بسیار
.
خدا یعنی صدای دل شنیدن
زمانی که دلت باشد گرفتار
.
خدا یعنی دل خونین ِ مادر
اگر بیند به پایت رفته یک خار
.
خدا یعنی پدر با دستهایش
که پینه بسته از فرسایش ِ کار
.
خدا یعنی که هرم گونه هایت
به زیر ِ بوسه هایی داغ و کشدار
.
خدا یعنی همیشه خواب دیدن
نه در زیر ِ پتو ! با چشم بیدار
.
خدا یعنی امید ِ آن اسیری
به پشت میله های گند ِ تکرار
.
خدا یعنی صدای دلنشینی
که میخواند : بیا امشب بزن تار!
.
خدا بغضی ست ؛ آن وقتی که باشد
به جای دخترت ؛ عکسی به دیوار
In commenta kheli jaleb bod... in poste fogholadeiye. ba inke kheli vagght nadaram amma az khondane kheli sariueshon lezzzat borda, delam mikhad bargardam biam ba deghat hamaro badan bekhonam.. Merci Mohsen bagherlo khan jane kachmale gonde bake golabi
Icone Muaachhhhhhhhhhhhhhhhhh
سلام جناب محسن خان
سوژه خیلی جالبیه
کامنت بچه ها رو خوندم و کلی لذت بردم
راستش هیچ وقت به خدا جسم نمیدادم.نمیدونم چرا.شاید چون شنیده بودم خدا خیلی بزرگه واسه همین تو هرچیزی میومدم جاش بدم نمیشد.واسه همین خدا رو در لحظه اول به هرچیزی تشبیه میکردم ولی سریع پیش هودم میگفتم نه خدا بزرگتر از اینه
الان هم که اصلا نمیتونم تصورش کنم
بچه که بودم فکر میکردم خدا یه پیرمرده خیلی مهربونه با لیاس سفید بلند ک روی یه صندلی (ازین سلطنتی ها که پر از سنگای رنگیه ) نشسته و ریشش انقدر بلنده که تا زمین میرسه. با یه لبخند بزرگ تو یه جایی که معلوم نیست اتاقه یا چی..
فقط پر از نور طلایی و سبزه
فکر کنم دمپایی پاش بود یه دمپایی طلایی براق
الآن فکر میکنم خدا مث اکسیژن یا نوره . یه انرژی که همه جا هست و فقط گاهی حسش میکنی
همون وقتایی که میاد بغلت میکنه
یکی می گفت:خدای من از بچگی یه آدم خیلی ی ی
بزرگ بود که یه عصای نقره کوب داشت این هوااااااا
معلومم نبود که مرد بود یا زن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بال داشت.جنسشم مخمل ِ ابریِ آبی بود.....بعد
همیشه دورش یک کم ازین فرشته مرشته های
بالدار بودو ووقتایی که خودم یایکی دیگه میرفتن
پیشش اونا زیربغلشو میگرفتن کمکش میکردن
که بتونه بره جلوی خدا....من میشستم واون
نگام میکرد......هنوزم که هنوزه بعضی وقتا
وقت نماز خوندنام که یه دفه دوس دارم ذوق
کنم و بپرم بغلش دقیقا همین تصویر میاد
جلو چشام و هم تنم می لرزه هم دلم
گرم می شه....هنوزم به گمونم تصویر
ذهنش همون تصویر بچگیاشه...میگه
خدام خیلی بزرگه.....زبری دستاشو
وقتی محکم بغلت میکنه و به خودش
فشارت میده حس کردی تاحالا؟؟؟؟
میگم نمی دونم.................
یاحق...
وقتی بچه بودم فکر می کردم خدا همون امام خمینیه! وقتی امام مرده بود من عذا گرفته بودم...فکر می کردم حالا قیامت میشه و چوب تو آستینمون می کنن! ریشه های مذهبی رو کیف می کنی؟!!! الان فکر می کنم خدا یکیه مثل اونی که هر روز توی آینه می بینم....و اینقدر مهربونه که فقط منتظر شنیدن خواسته هامه.
بچه که بودم خدا رو شکل بارباپاپا تصور می کردم چون هر کاری میتونست کنه و به هر شکلی در میومد و همه جا بوود و راه حل همه مشکلا بود.
الان تصویرم خیلی کلی هست و در کلام نمی گنجد.
سلام مجدد آقا...
شعر ارش خان سرشارم کرد. ناظر است بر حدیثی که دقیقا خداوند را همان م یدان اد که هنگام گرفتاری و مصیبت تنها او را صدا می زن ایم...
« امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء»
« یا کی ست آن که جواب گرفتار را می ده اد آن گاه که می خواندش...»
من همیشه تصور می کردم نوره. نوره خعیلی خعیلی زیاد. یه بار یکی برام تعریف کرده بود که ژیامبر می خواسته خودا رو ببینه بعد هی اصرار می کنه خودا خودشو به شکل نور نشون میده ژیامبر غش می کنه. بعد من همش درگیر این بودم یعنی چه قد نور بوخوره تو چش و چارم من غش می کنم؟!
چقدر شعر آرش خان قشنگ بود...
و چه بغضی داشت آخرش..
واسه من خدا شبیه بابای هادی و هدا بود.
حالا خودت تصورش کن که باباشون از تو آسمون با همون فیس داره نگات میکنه.
حقیقتش من همیشه خدا رو یکی مث خودم و حتی شبیه به خودم نصور میکنم..
انگاری نشسته دور یه میز و داره مث من پر حرفی میکنه..
بعضی وقتا هم سکوت میکنه و چیزی نمیگه..
میخندونه..میخنده...گریه میکنه و حتی غمگینه..تلخه..
حتی خدای روز جزا رو هم شبیه خودم میدیدم و میبینم که نشسته رو یه صندلی و داره پرونده ها رو مرور میکنه که بینه راه بخششی ارفاقی چیزی وجود داره یا نه؟
یا مثلن وقتی که میاد سر بزنه به اوضاع جهنم خودم رو تصور میکردم که دارم جلو جلو راه میرم و یه نفر داره برام توضیح میده که الا کی چقدر سوخته و چقدر عذاب کشیده؟
بعد صورتمو میکردم به سمت همون یارو همراهه و میگفتم به نظر شما بس نیس؟ اونا هم میگفتن هر چی شما صلاح بدونین..منم پای پروندش یه چیزی مینوشتم...
هنوزم حس میکنم خدا خیلی شبیه یه آدمی شبیه خودمه.. که میشینه روبروم و حرف میزنیم..میریم سفر..رفت و آمد داریم.. فامیل میشیم.. با اینکه میگن کس و کاری نداره...
ولی جدا از همه اینا با اینکه الان ادا اطوار روشنفکری در میارم بعضی وقتا و هی بدوبیراه نصیبش میکنم اما رفاقتش رو قبول دارم..میدونم که رفیقه...
یه رفیق هم حتمن سبیل داره...
بچه بودم خدا تو ذهنم شبیه آقبابای هادی هدی بود که خیلی هم ازش میترسیدم
کامنتای بچچه ها چقدر جالب بود..
من هیچ تصویر ذهنی ای از خدا نداشتم.. فقط ازش میترسیدم.. از اون و هر چیزی که به دین مربوط میشد.. اینا به خونواده ربطی نداشت ها.. هر چی فک میکنم نمیدونم کی و کجا باعث این ترس شد.. یادمه مدرسه نمیرفتم که در مورد پل صراط شنیدم.. بعد وسط اتاق یه نخ گذاشتم و شروع کردم به تمرین راه رفتن روی اون نخ.. میگفتم خب اگه تمرین کنم دیگه اون دنیا پام نمیلغزه..
یادمه هنوز خیلی کوچیک بودم که در مورد اون دو تا فرشته ی روی شونه شنیدم.. بعد میرفتم حموم زل میزدم به شونه هام تا ببینم میبنمشون یا نه!
یادمه که وقتی به سن تکلیف رسیده بودم عمدن برا اینکه لج خدا رو دربیارم روزه خواری میکردم.. یا الکی ادای نماز خوندن رو درمی آوردم.. بعد بقیه که تشویقم میکردن تودلم هرهر میخندیدم به ریششون!
اما الان یه مدته تصویر ذهنیم از خدا عوض شده.. اون مفهمومه رو میگم.. دیگه ازش نمیترسم..
شایدم دارم وانمود میکنم ازش نمیترسم.. هنوز زیاد نمیگذره که باهاش آشتی کردم.. نمیدونم..
یادمه یه بار که بچه بودم حدودا ۶ یا ۷ سال داداشم که حدودا ۳ ۴ سالش بود ازم پرسید خدا کجاست ؟ منم خوب بچه بودم دیگه گفتم خدا همه جا هست حتی زیر پات . بعد داداشم یه نگا زیر پاش کرد و گفت : یعنی خدا فرش ؟
گویا من دیر رسیدم ولی دلم خواست تصورم رو بگم :
بچه که بودم خدا رو شبیه ِ این روح های کارتونی تصور می کردم ، همونا که انگار یه ملافه ی سفید انداختن روو سرشونو دو تا چشم سیاه دارن که روو هوا این ور و اون ور می رن !
ولی الان مثل ِ یه ابر ِ خیلی بزرگه ، خیلی بزرگ توو یه آسمون ِ آبی ِ آبی ! نور ِ خورشید هم تابیده رووی ابره و روشن تر و قشنگ ترش کرده و می تونم لبخندش رو حس کنم ، فقط حس کنم...
تا اوایل دبستان برام روم به دیوار تحت ویندوز خمینی بود یه جورایی! بی عمامه اما. کلاه داشت.
هر چی رفت اون تصویر محو شد و هی شد نور...
سلام محسن خان
می دونم که برای کامنت گذاشتن برای این پستتون دیر رسیدم ولی خیلی سوژه قشنگیه چون با اینکه همیشه تصویری که از خدا داشتم ذهنم و مشغول می کرد ولی هیچ وقت بیانش نکرده بودم.
من تا ۴سالگی خدا رو شبیه بابام میدیدم حس می کردم خدا دقیقا قیافه اش مثل بابامه ولی قسمت خنده دارش اینه که وقتی داداش کوچیکم به دنیا اومد قیافه خدا هم توی ذهنم عوش شد. یه ذهنیت خیالی بد جنس مثل اونایی که توی کارتونا بودن
بچه گی وقتی باد به صورتم میخورد قطرات باران به دستم میخورد به کوه نگاه میکردم به درخت نگاه میکردم فکر میکردم اینا خداست
الانم وقتی به کسی کمک میشه لبخند کسی رو میبینم و.... انگار خدا رو دیدم