آخرین های رو به انقراض ...

هی یارو ... خاک بر سرت ... جددی میگما ... چرا ؟ ... تازه میگی چرا ؟ ... چرا نداره الدنگ ... بشمرم واست میشه یه کتاب یا دستکم یه کتابچه ... آخرین باری که قهقهه زدی یادت نمیاد ... و ایضن آخرین باری که توو یه مهمونی فامیلی بودی ... آخرین باری که یه موسیقی رو با لذذت گوش کردی ... آخرین باری که چروکهای اخم پیشونی ت بیشتر از چن دیقه صاف شدن ... آخرین باری که نیم ساعت کنار مامان و بابات نشستی حرف زدی ... آخرین باری که دلت واسه یکی واقعن تنگ شده ... آخرین باری که با مریم دوتایی بیرون رفتید ... آخرین دفعه ای که دستت با ذوق رفته به کیبورد واسه آپدیت و کامنت ... آخرین باری که به یه رفیق زنگ زدی تا حالشو بپرسی ... آخرین کتابی که خوندی ... آخرین فیلمی که توو سینما دیدی ... آخرین دفعه ای که استخر رفتی ... آخرین ... آخرین ... می بینی ؟ ... تنها نقطهء پیشرفتت شیکمته که روز به روز فاصلهء بین دکمه های پیرهناتو بیشتر از هم باز می کنه و نافتو نمایانتر ... و البته تعداد موهای سفید شقیقه ت که داره تصاعدی بالا میره و جز همون شقیقه ها جای دیگهء کلله تم مو نداری که لااقل با جوگندمی شدن یه کم جذاب بشی ... فکر و ذکرت شده به قول مادربزرگت « علی کلاه ولی کلاه » کردن مذبوحانه و حقارت آمیز خرج و دخل بخور و نمیرت و بازم هشتت گرو هشتادته و امروزت از دیروزت بدتر و از پریروزت داغونتر ... راس راسی داری تموم میشی مرد ...

نظرات 28 + ارسال نظر
فرشته چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ب.ظ http://feritalkative.blogfa.com/

اوووووووووووووووول

فرشته چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ب.ظ http://feritalkative.blogfa.com/

ادمهای بزرگ تمومی ندارن من مطمئنم شما یه جور دیگه از یه جای دیگه دوباره شروع میشید

تیراژه چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

کاری ندارم که آدم خوبی هستی یا نه..

کاری ندارم دغدغه هات ابر فیلسوفانه ست یا کوچه بازاری و آبگوشتی

کاری ندارم روزمرگی هات معمولیه یا کندو کاوانه

کاری ندارم چند تا کتاب خوندی..چی خوندی...فکر و ذکرت خوردن و خوابیدنه یا اینکه به چیزای مهم تری هم فراتر از احوالپرسی و اینا هم فکر میکنی یا نه

کاری ندارم مال حروم خور هستی یا هیز یا نه

به اینکه تو وبلاگت شعار میدی یا نه

به هیچیت کاری ندارم

فقط میگم مرد باش و همونجوری که میخوای زندگی کن
همین.

دکولته بانو چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:31 ب.ظ

غمگین شدم ... احتمالا 70% اینها تقصیر زندگی با منه و خود من !!!!!!!!

تیراژه چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

آقا غلط کردم
ببخشید
نمیدونم چی شد یهو لحنم این جوری شد
پاک کنید کامنتمو تا مثل آدم کامنت بذارم
فقط اینو بگم خیلی خون به جیگر میکنه این نوشته های آخرتون
طاقت آدم به سر میاره
یه فرقی دارین با بقیه که اینقدر داغون کننده است حالتون

تیراژه چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.comای وای

ای وای
فکر کردم اینجا مثل بلاگفاست
تیک ذخیره ی مشخصات رو زدم به خیال تیک کامنت خصوصی
من فعلا نت رو میبندم تا میزون شم

محسن محمدپور چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ب.ظ http://paarseh.blogsky.com

همیشه همینجوریه محسن ...
منم مث تو..تو مث من.. خیلیام مث ما..
به قول سلطان شدیم آدم بی ستاره ، بی فامیل..
میریم میایم..معلوم نیس مال کجاییم... مال کجا بودیم.. کجا میخوایم بریم..
ننه کیه بابا کیه...اصلن کجان؟..اصلن آرزویی تو سرشون هست یا نه..
آرزو مث دومادی وحید ... مث خریدن موتور..
یادمون رفته کدوم خیابون بود که از فرط خاطره ازش فراری بودیم.. یا کدوم پل..
گفتم پل..
پل گیشا تا انقلاب..پیاده..
تو جات رو با حمید کنار دست عباس عوض کردی..حواست هست؟
البته مرد مرده...چه محسن باشه چه حمید...رفیقم رفیق...
پاشو یه سر بریم انقلاب.. کتابا رو نیگا کنیم ، اما نخریم..بذار یادمون باشه که یه روز پول خریدن یه کتاب رو هم نداشتیم..باقی حسرت ها هم سر جاش..
بعدش بریم سینما..
هامون؟ ضیافت؟ اعتراض؟نفس عمیق؟
نکنه شب های روشن؟
نه؟
مادر؟ دستت رو بگیری به چادرش و بو بکشی؟
جان تو قیصر و گوزن ها که اصلن راه نداره... ممیزی داره..ممنوعه..ممنوع..
باشه همون سلطان...
سینما عصر جدید...سانس آخر...
بریم سلطان ببنیم..پاشو مرد پاشو..

ری را چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ب.ظ http://narenjestaan.persinblog.ir

می تونست مونولوگ یه فیلم باشه
واقعا حس کردم داری جلوی آینه با خودت حرف می زنی
محشر بود
کامنت تیراژه عزیز هم که علیرغم میلش آشکار شد خیلی دوستانه و دلنشین بود

ری را چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ب.ظ http://narenjestaan.persianblog.ir

جالبه منم یاد فیلم سلطان افتادم که آقای محمد پور اشاره کرد

مسی ته تغاری پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ق.ظ

فکر کردی زندگی بقیه با تو فرق داره ؟ یا اززندگیه تو بهتره ؟
نه بابا جان هممون درگیر رزومرگی هستیم

رعنا پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ق.ظ

مگه کسی هم هست که اخرین باراش یادش بیاد ..
درگیریم .. با خودمون حتی ..

از خاک کمتریم پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ق.ظ http://dusty.blogsky.com/

چه‌قدر این قصه‌ات آشنا بود برام مرد......
چه‌قدر قصه‌ام رو که بدونی برات آشناس مرد.
چه‌قدر قصه آدمای نرسیده به مدرنیته و بریده از سنت شبیه هم شده مرد.......
چه‌قده زیاد شدیم مرد..
مثل فیلم‌های ترسناک که ما زامبی‌ها داریم تموم شهر رو می‌پوشونیم
تازه برسیم چی!؟ هیچی..........
همش "علی کلاه، ولی کلاه".........

مهربان پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ق.ظ http://mehrabanam.blogsky.com/

مرور این آخرین بارها آدمو اذیت می کنه...
کار همیشگیمه... کشف یه آخرین بار جدید .... مثل آخرین باری که برای کسی که دوستش دارم گل خریدم
آخرین باری که رفتم دیدن دوستام که ازشون بی خبرم و چقدر به من نزدیکند.
آخرین باری که .... اصلا ولش کن

امید پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:34 ق.ظ

نمی دونم من جرا این مطلبتون و درک نمی کنم.شاید باید وارد دهه 30تا 40شد تا این تکرار و آخرین ها رو درک کرد . به نظرم انجام این کار ها خیلی راحته به شرطی که خودمون بخوایم انجامش بدیم . امیدوارم هر روز بهتر از دیروز باشید.

عاطفه پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:06 ق.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

نمیدونم چی بگم که زر مفت نباشه.. لال شدم..
کامنت محسن محمدپور به دلم نشست..

پروین پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 ق.ظ

:(

پروین پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:27 ق.ظ

کاشکی این حرفهای امیدبخشی که خیلی ها میزنن راست بود و درست بود و واقعیت داشت، اونوقت من از اینجا با تمام وجودم برات خروار خروار انرژی مثبت میفرستادم تا از این حال و هوا درآی...... کاشکی.......

پروین پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ق.ظ

لایک به کامنت زیبا و دلی محسن محمد پور.
گوش کن به حرف رفیقت آقا محسن.
گوش کن.......

آوا پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:39 ق.ظ

حالا ما که چند وقته به عناوین مختلف واسه نگه
داشتن این زندگی چهل و اندی ساله با مامان و
باباشبا جلسه می ذاریم چه گلی زدیم به سر
خودمون و زندگیمون؟حالا ما که تعداد دروغایی
که هرپنج شیش تامون به مامان ماشاله داره
کنتور میندازه یعنی آخرش بکجامی رسیم؟
حالا منکه قیدزندگی خودمم دارم میزنم به
خاطر ِ یه نامردکه آتیش زدبه زندگیمون و
رفت چیکار کردم؟ حالا من که ۴ تا کتاب
گذاشتم دورم که هی دم به دم مث
احمقا نشینم فکرای بیخودی کنم و
مث دیوونه ها گریه نکنم چی شد؟؟
حالا منکه به رفیقام زنگ می زنم و
دردامو میگم حس استخر و ...هم
ندارم موهامم سفید نشده...اما
خسته ءروزگارم بایدچیکار کنم.تا
کی بایدچش بندازم ببینم آخراین
فیلم سینماییه لعنتی زندگی
ما چی میشه!!هنوزم نگرانم.
هنوزم دلتنگم...تا کی باید به
خودم امید الکی بدم!!..من
میگم می خندم کتااااااااب
دستمه رفییق بازم وقتی
دلتنگ یکیم میزنم توووو
گووش دلم ودلتنگیام و
می شیینم جام میگم
مث آآدم زندگیتو بکن
من صب تااااااااا خود
شب مااسک آدمای
خوشحال و ریلکس
رو میزنم اماااا پی
خرابتر از اییییییین
حرفاس..حالاهی
نمااروقشنگ کن
بالاخره که یهروز
می ریییزه پایین
دیدین جنااااااب
باقرلو....خیلیا
ایییییینجورین
خیلیا....من
دنباااال دل
خوووشم
دل خوش
سییری
چنددد
شدده
الاان؟
یاحق...

آوا پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:45 ق.ظ

به دکولته بانو: بعضیا تو دست انداز
جاشون وا میشه و بهتر میشینن
من حس می کنم ایناااااااا ازون
دست اندازاس..مطمئنم که
درست میشه....(آیکن یه
آدم پارادوکسی).....!!!
کامنت جناب محمدپور
خیلی قشنگ بووود
چسسسبیییییید
اوهوووووووووم
یاحق...

بیوطن پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:14 ق.ظ

داداش همیشه اولین بارها لذت بخشن آخریا رو ول کن
اولین باری که....


ردیف کن داداش اولین باراتو

تیراژه پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:55 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

سلام جناب باقرلو
به خاطر دیشب واقعا معذرت میخوام
دیشب واقعا نمیدونم چی شد
ببخشید قربان...

و سپاس از جناب محمد پور به خاطر فوق العاده رفیقانه و شاعرانه شان.

دلتان خوش و سرتان سلامت عزیزان

ارش پیرزاده پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ب.ظ

نوکرتم رفیق ...نذار سختی زندگی بد جلوه کنه نصف بیشتر این چیزهایی که گفتی مربوط به سختی زندگی ... مربوط به تو نیست زندگی تو این کشور سخت شده هر روز هم بد تر میشه اشکال نداره برای همه هست ... سخت نگیر

پاییز بلند پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:42 ب.ظ

زندگی اینه و اینشم خیلی تخمیه اما تخیلش بیشتر از تخمی بودنشه که جذابش میکنه..
میدونی با اینکه تنها نقطهء پیشرفتت شیکمته که روز به روز فاصلهء بین دکمه های پیرهناتو بیشتر از هم باز می کنه اما قاعدش همینه.. یکی رو به جلو پیشرفت دکمه ای میکنه یکی شیکمش میره تو کمرش و لباساش گشاد میشه.. از موی سفید هم که نگو٬ عکس جدید بزارم از خنده میمیری٬ موهای شقیه ام یه مرتبه ای کودتا کردن و زدن به سفیدی.. زودتر از زمان داریم پیر میشیم..
کارمونم شده روزمرگی.. آره باور کن اینو من دارم میگم٬ منی که دائم تو سفرم.. هممون درگیر روزمرگی شدیم به نحوی.. صبح فردام مث صبح امروزی شروع میشه که دیروزش مث همیشه به شب ختم میشد.. هر روز مث هم.. هر روز.. مث سگ دوئیدن برای چی؟ پول؟ زندگی؟ آرامش؟ اگه برا آرامشه٬ کو پس؟
دلم میخواد یه مسافرت شخصی برم نه کاری.. دلم میخواد لنگ رو لنگ بندازم و بشینم یه کتاب بخونم یا یه فیلم خوب نگاه کنم.. اما این سفر و این کتاب خوندن تو بالکن و این فیلم نگاه کردن شده آرزو..
تمام دغدقه من شده تموم کردن یه پروژه لعنتی و شوروو یه پروژه دیگه یا اینکه سر صبح جولوی اینه گره کراواتمو برای یه لحظه محکمتر ببندم تا برای یه لحظه احساس خفگی کنم و ببینم این دستی که رو گلوم انداخته٬ زندگی کی میخواد از رو بره..
دلم برای خودن تنگ شده..

داود(خورشیدنامه) پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:05 ب.ظ http://poooramini.persianblog.ir

خیلی خوبه که ادم به خودش گیر بده

هم دانشکده‌ای ( علوم اجتماعی) پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ب.ظ

کرگدن فک کنم دیگه در این خونه رو تخته کنی و بری پی زندگیت خیلی بهتر باشه
اون اجراهای جشن چایی کجا و این نوشته های بی رمقت کجا

مریم شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:30 ب.ظ http://mazhomoozh.blogfa.com

فقط کمی باید خودتونو تکون بدین. باور کنین درست می شه.

ساره چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:47 ب.ظ http://fereshtegaan.mihanblog.com/

بی خودی صداتو نبر بالا شازده
یادش نمیاد چون هنوز آخرین هاش اتفاق نیافتاده !

تو کانت دونی بلاگت هم پست میذاری ؟!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.