پاییز خیلی سال پیش بود ... اول دبیرستان بودم و تازه یکی دوسال بود آمده بودیم تهران ... تابستان جُل و پلاسش را جمع کرده و بسته بود سر یک چوبدست و انداخته بود روو دوشش و در یک غروب سرد و غمگین داشت توی افق گم می شد ... و پادشاه فصلها پاییز با یک پالتو پوست باشکوه شکلاتی رنگ و چهرهء تزاری و ریشهای نارنجی روسی با یک چمدان قدیمی قفل دار از جنس پوست گراز در دست از راه می رسید ... سر کوچه مان از آن سمتی که به خیابان اصلی میخورد را پنجاه قدم که بیشتر میرفتی به سمت پایین شهر درست نبش کوچه فشاری که وجه تسمیه اش شیر آب آتش نشانی بود ، یک بوتیک بزرگ ولی افسرده و همیشه کسادی بود که بعدها وختی تعطیل شد تا سالها متروکه ماند تا همین اواخر که موج فروشگاه های لوازم چوبی و مبلمان از بازار مبل یافت آباد به سمت محلهء ما هم کشیده شد و حالا شده صنایع چوبی ... بوتیک افسرده ویترین تاریک و دلگیری هم داشت ، صاحبش حتی نکرده بود چار تا لامپ پُر نور آویزانِ جلوی مغازه بکند ... اما من همان ویترین تاریک و دلگیر را دوست داشتم ... معبد و سقاخانهء خلوتهای نوجوانی م بود ... به هر بهانه ای شده راهم را کج می کردم آنوری که روزی چن بار لباسهایی که عینهو مترسک چارشاخ توی جالیزار ویترین مانده بودند را تماشا کنم ... مترسکهایی که خیلی دیر به دیر عوض می شدند ... آن سال ، همان پاییز خیلی سال پیش که این نوشته را با مرور خاطراتش شروع کردم ، یک پیراهن کاموایی ذغالی رنگ عضو جدید خانوادهء مترسکهای ویترین بوتیکِ افسرده شد که دل و دین من را بُرد لامصصب ... هیچ چیز خاصی نداشت نه طرح و مدلش و نه جنس و بافتش ... ذغالی سادهء ساده ... فقط یک بافت نواری نازک زیتونی دور یقه اش داشت و دو تا هم از همین زیتونی بافته ها دور سرآستین هاش ... روی م.مهء سمت چپش هم یک طرح کوچک اندازهء یک سکه داشت که هر چی نگاه میکردم نمی فهمیدم شکل چی می تواند باشد ... اگر عینهو فیلمها و داستانها بگویم ساااااعتها می ایستادم به تماشاش اغراق کرده ام ولی می توانم با اطمینان بهتان بگویم که دقیقه ها وامیستادم ... دقیقه هایی که هم سن و سالهای من ترجیح می دادند صرف این کنند که با لباسهای ارزان و موهای آب شانه زده جلوی مدرسه دخترانه های خیابان حیدری قدم رو بروند ... الان که فکرش را می کنم بنظرم خنده دار می آید ولی اصلن خنده دار نیست ... چون همهء ما از این دلخوشی ها و عشق ها و دوست داشتنی های کوچک و نوک سوزنی توی زندگی مان داریم که با گذر زمان ، سالها بعد که برمیگردیم مرورش می کنیم بنظرمان خنده دار می آید ... یادش بخیر چقدر مستقیم و غیر مستقیم پیله کردم به مامان تا طفلک از خرجی و پول توو جیبی ش پول آن ذغالی سادهء دلربا را بهم داد و رفتم خریدمش و خیالم راحت شد و چون تک سایز و همان یکی پشت ویترین بود چقدر هم برایم بزرگ بود اما نبود ... به تنم زار میزد اما نمیزد ... افتضاح بود و فوق العاده .
یاد اولین لباسی افتادم که با پول خودم خریدم. یه شلوار لی ذغال سنگی ، از زیست خاور با کلی چک و چونه زدن. بیست و پنج بود قیمتش اما هیجده بیشتر نداشتم و یارو هم دندون گردی میکرد. از آخر خریدمش و تا خونه پیاده رفتم. هوای سرد اسفند و دستای یخ بسته رو هنوزم حس میکنم !
۲
با سلام خدمت شما وبمستر عزیز
تبریک میگم وبلاگ خوبی دارید
از شما دعوت میکنم به تالار سهند هم بیاین و یکی از اعضای ما بشید تا هم بتونید از مطالب سایت استفاده کنید و هم دوستان زیادی پیدا کنید
با عضویت شما در سهند میتوانید لینک وبلاگتان را در امضای خود قرار دهید تا دوستانتان هم بتوانند از مطالب وبلاگ شما استفاده کنند[گل]
مرسی نیما ... قشنگ حس کردم و واضح دیدم خاطره تو ...
حاجی دمت گرم روی مارو زمین نزدی بالاخره ما رو از لای در کشیدی بیرون
بخونم بیام
سهند جان شما غلط زیادی می کنی که مارو دعوت میکنی به تالار سهند ! ... مرتیکهء کلاهبردار فرصت طلب چُس خور قالپاق دزد ...
مرسی به شما آقا محسن... الان یه دقه رفتم توی فاز اون شب و خجالتی که کشیدم... خجالتش از جنس بزرگ شدن بود.
فدای تو محسن جان ...
یادم نمیره که همیشه وختایی که میرم توو لک
تو و هیشکی بانو تا آخر آخرش پام وامیستید ...
نیما
من انقد از این خاطره ها دارم پسر ...
پس اگه زنده بودیم و دوباره دیدمت کلی میتونیم واسه هم خاطره های خرید با جیب خالی رو تعریف کنیم !
روده درازی نکنم فقط همینقدر بگم که آخریش ، خرید وبکم بود همین 5 ماه پیش. هم وبکم توپ میخواستم هم مایه کم داشتم ! یه وضعی بودا !
اوهوم ...
من واست خاطره های نخریدن ها و حسرت کشیدن هام رو میگم ...
ها ها ها ... پس مث ما سینه سوخته ای حاج آقا. من که به خودم اینجوری دلداری میدم که اگه همه چیزایی که میخواستم و داشتم ، الان هیچ خاطره ای ازشون نداشتم. مث لباسایی که الکی خریدم و الان هیچی ازشون یادم نمیاد. این نداشتنی ها بیشتر خاطره میشه واسه آدم /
گاهی وقتا این چیزا مزه ی خوبی میاره لای دندون ذهن
گاهی وقتا هم نچ...
لباسی که بعد ها دیدی با پولش کارای قشنگتری میتونستی بکنی
ساعتها و ثانیه هایی که میشد مفید تر بگذرونی
آدمایی که به جای حشر نشر باهاشون میشد جور دیگه ای وقتتو میگذروندی
اسطوره سازی هایی که حالا اندازه ی همون مترسک مانکن بوتیک محله هم واست ارزش ندارن
عشق هایی که حالا حتی اسم طرف رو هم به زور میاری
هه...انگار نه انگار که چند وقت پیش تو دانه ها به حمید خان گیر دادم که قبل هر کاری فکر کردن یه کم اغراقه!
گاهی فکر میکنم اگه یه چیزایی و یه کارایی واسمون مسخره اس به خاطر اینه که الان داریم مرورشون میکنیم...خب الان یه نفر دیگه ایم..اون زمانها هم یه نفر دیگه بودیم...اگه قرار بود هیچ وقت فکر کردن و ارزشهامون عوض نشه که دیگه زمان و گذرش مفهوم نداشت..در جا میزدیم همش
منو یاد فروشگاه البسکو انداخت
از کوچه بن بست فروغ که دوتا خونه ی قدیمی روبروی هم داشت که انگار سالها در انتظار این بودن که میخوان همدیگرو به آغوش بکشن بیرون که میومدی تا انتهای کوچه ی اصلی که منتهی میشد به فلکه ی شرکت نفت و از ۵ تا شیر ابِ آب شیرینی که شبا دبه های بیست لیتری رو با بابا پر میکردیم و میبردیم خونه که پرواز میکردی میرسیدی به فروشگاه البسکو..
مث فروشگاه سر کوچه شما ویترینش غم گین بود و غروب نشده وختی خاک مرده مینشست رو در و دیوارای محله کرکرش به زمین دندون مینداخت..
یکی از بزرگترین لذذت های دوران کودکیم این بود که مث کزت برم در فروشگاه و خیره بشم به یه پبرن مخملی راه راه که مث رنگین کمون رنگاش خوشگل و خیره کننده بود..
اونقد محو تماشای اون پیرن میشدم که وختی مادرم چادر به سر کل محله رو دنبالم زیر و رو میکرد و وختی میدیدم از دور صدام میکرد متوجه نمیشدم تا وختی که گوشمو از پشت سرم میگرفت و یا بغش میگفت خدا لعنتت نکنه نمیگی من نصف جون شدم..
چن بار که این اتفاق افتاد مامان ازم پرسید براچی فر روز میری اونجا٬ بش گفتم اون پیرن راه راهه خیلی خوشگله.. دلم میخواد بغلش کنم
اون روز نفهمیدم مامان چرا گریه کرد اما فرداش من اون پیرهنو داشتم..
اون پیرهن رو تا ۱۶ سالگی نگه داشته بودم دیگه سالها بود که به تنم نمیرفت٬ چن جاش سوراخ شده بود از رنگ و رو رفته بود اما خیلی دوسش داشتم.. تا اینکه تو اسباب کشی وختی بخچه ی لباسامو جمع کردم پیداش نکردم و دیگه هیچوهتم پیدا نشد..
اون فروشگاه البسکو الان شده یه فروشگاه شلوغ و پر رفت و آمد لوازم یدکی ماشین و اون شیرای آب شیرن دیگه اونجا نیستن و قلکه شرکت نفت هم شده میدان ۱۵ خرداد...
من وختای باهات دوست شدم و دنبالت را افتادم تو بیشه قسم خوردم تا آخر باهات باشم و بیام حتی اگه مث سرک منه خر حرافه ور وروو رو نوخایی بازم ولت نمیکنم٬ من و تو مث همیم و من خوشبختم که تو رو دارم پسر
از ویترین های خاک گرفته و تاریک و از مد افتاده متنفرم
غمگینم میکنن...تمام بی حوصلگی و دلمردگی و کسادی صاحب اون مغازه خراب میشه رو دلم...
بر عکس کافه که هرچه تاریک تر و قدیمی تر باشه دلرباتره واسم...
مرسی رفیق ... مرسی تاواریش ... مرسی چاقال !
میدونی تو برام م۳ یه خونواده ای
خونواده ای که من با داشتنت با بودنت دارم و برای نگه داشتن خونوادم همه کار میکنم
البت بدیهیه که اینو با محسن فرانسوی بودم !
چقد خوب کامنت می نویسه این تیراژه بانو ...
شرمنده که من مدام پا برهنه می پرم وسط گفتمان های تاواریشانه و رفیقانه ی شما رفقا!!
نفرمائید حاج خانوم !
شما اینجا صابخونه و صاحب حق آب و گلید به کسر گاف !
تیراژه جان اینجا ملتی نماز میخونن ، همون بهتر که پابرهنه باشی ! (آِکون سر پیاز یا ته پیاز)
فک کن ملتی اینجا نماز بخونن ... فک کن ...
نماز شام غریبان چو گریه آغازم ...
تازه مکبر هم میشه همین محسن فرانسوی !
خونه که اینجا باشه..صاحبخانه که جناب باقرلو باشن..نماز شام غریبان هم کم از بزم دراویش و سماع صوفیان نداره...
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
سلاممممم
و یک عالمه نقطه......قبوله جناب باقر لو؟
آقا یعنی اگه اینجا نماز برگزار بشه باید با کدوم انگشت کدوم دست اول تایپ کنیم که ثوابش بیشتر باشه؟
واسه اینجور پستها نقطهء معمولی قبول نیست
نقطه سر خط ولی قبوله ...
تیراژه برو اونور بزار نیما واسته ملا امام
میگن خیلی خوب رکوع و سجده میره.. اصن حدیث داریم ثواب هر رکوع نیما برای نمازگزاران برابر با ۷ میلیون بار نزدیکی با حوریان بهشتی میمونه که پیش خدا ارج و قرب خیلی زیادی داره.. بماند سجده هاش!!!
من که رفتم قسمت خواهران..چیکار به شما آقایون دارم.؟!!
..زودتر بگین تکبیر رو تا وضومون باطل نشده!
ممنون...
عالی و خردمندانه..
قبول
نقطه سر خط
محسن میدونی یه ضرب المثل هست میگه :
چشم دنیا دار را یا قناعت پر کند یا خاک گور
حالا مثال توئه. اونور دنیا نشستی و همه چی دم دستته. بعد چشم داری به یه بچچه مشهدی مسلمون و چشم و گوش دریده !
از نخطه هایی که میان سر خط بدم میاد..
اما دلم هیچوخت راضی نمیشه جمله رو با یه نخته تموم کنم
امشب همه خراب حرف زدنن ...
تو روحت تیراژه
دقیقا امروز یاد یه همچین خاطره ای افتاده بودم از سالهای نوجونی ام و حالم تخمی بود
البته من هیچوقت اونی که میخواستمو نخریدم
نقطه سر خط..بستگی داره اون خط کجا باشه...تو کجای اون خط باشی...همه چی بستگی داره که چی نوشته باشن تو اون یه خط...
بعد از اون نقطه خط بعدی ای هم باشه یا همه چی تموم....
فک کن محسن
من دارم به کامنت خودم میخندم نیما گیر داده جان من توو گی هستی؟
تیراژه برای اینکه وضوش باصل نشه رفت قسمت خواهران
خداییش ما خیلی هممون باحالیم م م م
فعلان که هممون خراب حرف زدن یا نزدن شماییم جناب باقرلو
بعضی هامون در سکوت..بعضی هامون هم با هیاهو
آره شما همه تون باحالید ...
حرف زدن یا نزدن یک نفر خیلی مهم نیست
مهم خفه خون نگرفتن جمعیه ...
محسن اگه یه خواهش ازت کنم رومو زمین نمیندازی؟
من تا حالا از هیچ کس خواهش نکردم اما تو هیچ کس نیستی٬ محسن باقرلویی (امامزاده لو) یادته که؟
حالا ما اگه از شما خواهش کنیم روی مارو زمین میزنی؟
جناب باقرلو.. بستگی داره اون یه نفر کی باشه..
هوم؟