عصر دلگیر جمعه ست که ابری بودن آسمان دلگیرترش کرده 

ماهوارهء مان همچنان خراب است و پناهی نیست الا کانالهای پنج گانه ... 

یکی از کانالها دارد تکرار سریال ستایش را پخش می کند 

محمود عزیزی آلزایمر گرفته و سرگردان کوچه ها و جنگل شده 

موزیک حزن انگیز و تاثیر گذاری هم در پس زمینهء تصاویر پخش می شود 

و من خودم را مجسم می کنم در نمی دانم چند سال بعد 

که آلزایمر گرفته ام و در یک عصر جمعهء پاییزی دلگیر و ابری  

سرگردان کوچه ها و خیابانهای سرد و سیمانی این ابرشهر شده ام  

و هی زور می زنم تا جاهایی که توش خاطره داشته ام را پیدا کنم اما نمی توانم

از تجسم این وضعیت بغضم می شکند و گریه ام می گیرد درازکش روی مبل 

و به این فک می کنم که خوب شد مریم توی اطاق بغلی

مشغول درس و مشق دانشگاهش است ...

نظرات 41 + ارسال نظر
وانیا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ق.ظ

بابا رو که نیگاه میکردم دقیقا همین کلافگی تو رو داشت داشت ستایش نیگا میکرد

مهدی پژوم شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:08 ق.ظ http://mahdipejom.blogsky.com

سلام آقا...
از مرگاین همه وحشت ندارم که از آلزایمر. نیستی ست حقیقتا. آن قدر نیستی که مرگ هم نیست. بارها دیده ام آن ها را که به این درد گرفتار آمده اند و هر بار وحشت ام بیش تر شده...

آوا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 ق.ظ

کاش آدمی می توانست نسبت به درد و
رنج ها و تلخی ها و ناکامی های زندگی
آلزایمر بگیرد که کمتر غصه بخورد.....
اما نه....چون شادی کنار غم است
که معنا میگیرد........و کامیابی
پس ازناکامی ها......یادعربیه
افتادم...هه..... ناپلئون:که
شکست پل پیروزی و...
چه حرفا.....اماآلزایمر
کلاتلخ درداست.....
اما خووب شد که
مریم بانوووو در
اطاق کناااری
بودند.......
یاحق...

تیراژه شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:22 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

آلزایمر
یعنی وقتی که دیگه روزمره ات بشن یه بوم غبار گرفته که فقط تصویر خاطراتت .....اون هم محو ...روش نقش شده باشه....خیلی وحشتناکه
از هر سرطان و طاعونی بدتره....
و این که من ۲۶ ساله هم به قدر آدم هایی که دارن پله های میانسالی رو طی میکنن ازش می ترسم
فکر کنم تنها چیزی که میتونه آروممون کنه دل خوش کردن به خاطراتیه که ما از خودمون و ذهن بقیه به جا میذاریم
که روزی اگر ما آدمها را..اشیا را..مکان ها را به یاد نیاوردیم..کسانی باشند که ما را به خاطر بیارن... خوب به خاطر بیارن..و به حرمت همان خوب بودنمون در روزگار عافیت ...تنهایمان نگذارند....
عجب چیزیه این زندگی....
اینکه از همین حالا باید از روزگاری که معلوم نیست اصلا بهش میرسیم یا نه بترسیم...
بدترین چیز اینه که نتونی چیزی به خاطر بیاری..یادت نیاد که کی بودی..کجایی....کسی که روبروت نشسته کیه...
ترجیح میدم قبل رسیدن به اون روزها کلکم کنده شده باشه.
میبینم که به جای خودکشی نهنگی رسیدیم به افسردگی نهنگی...!
چه روزهای بدیه این روزها انگار
چرا آدمهایی دهه های گذشته از این ترس ها نداشتن؟...
یا شاید داشتن ولی صداشون در نمیومده.

یه چیز جالب..مادر بزرگم آلزایمر داره..و در کمال تعجب من رو به خاطر میاره...ولی گاهی پدرم رو که پسرشه نمی شناسه....!..خیلی جالبه .نه؟..هرررررررر

پاییز بلند شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:53 ق.ظ

درود نداریم اقا.. امشب ..
آلزایمر.. سخته خاطره ها رو به یاد نیاریم.. و خودمونم ندونیم که چیزی به یاد نمیاریم..
.
.
تو محل کارم جدایی نادر از سیمین رو گذاشتم رو دانلود.. همش دانلود شد..
اولشو اونجا دیدم.. بقیه شم دارم میبینم..
اومدم اینجا دیدم توام از آلزایمر نوشتی.. بیرون هوا سرده.. شیشه ی پنجره از داخل مه گرفته.. انعکاس چراغای بیرون روی شیشه ی مه گرفته مث یه نقاشیه مبهم رنگی میمونه که چارچوب پنجره از دیدن این تصویر یا بغل کردنش داره گریه میکنه..
.
.
گاهی که بهت خیلی فک میکنم چند سال بعدتو تصور میکنم٬ بیست سال بعد از الان.. الان با الزایمر که قاطیش میکنم .. یه پیرمرد خسته میبینم که تو آسایشگاه روی یه صندلی چرخ دار نشسته و یه ژاکت ژیله ای پشمی تنشه و یه پتو روی پاهاش.. دستاش میلرزه.. انگار به یه جایی خیره شده.. خیلی دور.. خیلی.. تو عمق نگاهش که دقیق میشم بغضم میگیره.. جولوش واستادم اما منو نمیبینه.. حواسش اون دور دوراست.. منو نمیشناسه.. دستشو میگیرم.. لرزش سردیه دستاش تو دستام میشن اشکای داغی که دل میسوزونه.. بعد دور ورت دنبال یه آدم شیک میگردم با یه شکم گنده.. یه جایی نوشته بودی اون رفیقت با این مشخصات پیشت میاد بهت سر میزنه.. پیداش نمیکنم.. سعی میکنم هوای اطرافتو بو بکشم.. شاید از بوی دود توتون کاپتان بلک پیپش بتونم پیداش کنم.. دیگه نمیخوام بقیه شو تصور کنم..
.
.
میدونی.. نه.. شاید بدو نی٬ شایدم ندونی که عاشقتم.. شاید ندونی چقد برام عزیزی و شاید ندونی خیلی چیزای دیگه رو.. اما این روزا خیلی تلخی.. روزایی که تلخی٬ تصوراتم تلخه.. با اینکه عاشقتم اما ازت بدم میگیره.. ازت متنفر میشم.. تا حالا این حالت رو داشتی هم یکیو دیونه وار دوس داشته باشی هم ازش بدت بیاد.. مثه یه بچچه سه ساله میمونه که از ته دل دوسش داری ولی وختی الکی گریه میکنه و بهونه میگیره دلت میخواد خفه خون بگیره و از گریش بدت میاد.. یه همچی حسیه.. شاید الان بگی مجبور نیستی تحمل کنی یا کسی ازت نخواسته دوسم داشته باشی و یا گور بابات فولانی.. اما من و تو با هم رک حرف میزنیم نه؟ فقط که از هم تعریف نمیکنیم.. این روزات.. این تلخیات.. این نوشنات.. این تصورات عصر جمعه ی لعنتی.. همه و همه به اضافه ی این دوس داشتنات.. این نق زدنات.. این که حال آدمو به گوه میکشی.. میدونم.. میدونم محسن آدم همیشه قرار نیست پشتک وارو بزنه و بگه و بخنده و یا نشون بده که شاده اما شاد نیست.. میدونم اینجا حقته.. حریمته.. ملکته.. ما خودته.. اینم میدونم که وختی شادی شادی میسازی٬ شادم که نباشی بازم سعی میکنی بیشتر از کششت٬ بیشتر از توانت شادی بسازی.. اینم میدونم که وختی خالی باشی٫ اونقد همه چی تلخ باشه که یه دیالوگ.. یه تصویر.. یه منظره.. یه شات.. یه سوز سرما که دس میکشه لای موهات٬ یه.. آدمو به گند میکشه.. این میدونما.. این میدونیا.. ایناس که تو دهنی میشه و با پشت دس میزنه تو دهن آدم که خفه خون میگیری.. که هم اون سر دنیا یکی برات عزیز میشه و یه سری از غم هاشو که میدونی.. میخونی.. حدس میزنی به اضافه ی همه ی اون چیزایی رو هم که نمیگه و نمیخونی و اما میتونی درک کنی و یا خیلی احمقانه فک کنی میتونی درک کنی٬ میشن مشغولیات فکریت.. میشن عشق هات و دوس داشتنات و توجهاتت و میشن سردرگمی.. میشن هزار توی ناپیدا و هزار سوال بی جواب که محسن چه مرگشه؟ دردش چیه؟ چرا آدمی که خیلی چیزا رو تو زندگیه من عوض کرد٬ خودش اینجوری عوضی شد؟ بعد همه ی اینا میشن گیجی.. منگی.. مستی.. سگ مستی.. پیاده گز کردن تو خیابونای سرد این شهر یخی که این روزاش ٬ حتی خیابوناش و آدمای تو کوچه هاش٬ عبور و مروراش.. آبنماهاش.. مجسمه هاش.. میکشنت.. میشن سیگار پشت سیگار و سرفه.. بعد اونقد فک میکنی که خودت یادت میره چه مرگته.. خودت یادت میره بابا تویی که این غلطای ها رو میکنی و داری ور میزنی.. تویی که زر میزنی.. تویی که خودت میدونی با این حرفات فقط چرت میگی و گه اضافه خوردی٬ خودتم یه دردایی داری که فقط مال خودته و به هیشکی نه گفتی و نه میگی و همین دردات حال بقیه رو هم خراب کرده و میکنه و فقط مال خودته.. بابا اونم آدمه.. حتمن یه دردی داره که مال خودشه و دلش نمیخواد ازش حرف بزنه.. دلش نمیخواد..
.
.
نمیدونم والله.. یه وختایی میگم کاش بودم.. بعد میگم مثلن اگه بودی چه غلطی میکردی.. اونوخت که بودی چه غلطی کردی که مثلن حالا میخوایی بکنی.. بعد گیج میشم.. منگ.. دوباره تکرار میشه.. اونقد مشروب میرم بالا تا گیجی الکل جاشو با این گیجی عوض کنه.. داغ میشم.. مست میشم.. سرم چرخ میخوره.. اما بازم هستی.. نمیدونم تو میدونی یه نفر رو که دوس داشته باشی تو بد ترین حال خودتم نمیتونی بیخیالش بشی.. بعد بیشتر گیج میشی.. نه میشم.. آره بعد بیشتر گیج میشم.. دلم میخواد کاش الان آلزایمر داشتم.. دستام میلرزید و تو رو به یاد نمیاوردم و خیره میشدم اون دوردستا.. خیلی دور.. زل میزدم به همین چراغای رنگی پشت این شیشه های عرق کرده..
نمیدونم..

آوا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:02 ق.ظ

پاییز بلند.......عجب جامع
نوشتی.................
هییییییییییییییییییچ
حرررف نگفته ای
باقی نموووند
هییییچی
یاحق...

تیراژه شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:17 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

محسن یخ کردم با کامنتی که واسه رفیق نازنینت نوشتی
گریه ام گرفت این دم صبحی
خانه خراب شدم
کاش نخونده بودمش

بد می نویسه جناب باقرلو..بد مینویسی محسن پاییز...بدجور دلی مینویسین...نه میتونم دل بکنم نه میتونم تاب بیارم....

زن تنها شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ق.ظ http://tamame-psarhaye-zendegie-man.blogsky.com/

سلام..
شما که ناراحت نشدین احیانا..

مامانگار شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:17 ق.ظ

..اگه به همون اندازه که عقل عقب نشینی میکنه و زوال می یابه !...دل مون و حسهای قلبی مون پیشروی کنه و احیاء بشه...اونوقت آلزایمر خیلی هم خوبه...نه گذشته ای...و نه حافظه ای...
...گم میشویم از اینجا..و پیدا میشویم در ادراکات دیگرمان..
...حالا یه وقت دعا نکنی که آلزایمر بگیرم آقامحسن...

جعفری نژاد شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:37 ق.ظ http://www.jafarynejad.blogfa.com

سلام

نمی دونم کدومش بیشتر درد آوره ، فراموش کردن یا فراموش شدن ؟!
اما شک ندارم اگه یه کم ... هیچی بیخیال فکر کنم هر دوش آدمو پاره می کنه

یلدا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ق.ظ http://delnebeshteh.blogfa.com

خوشم میاد که از یه چی خط بگیرم و همینجوری ادامه بدم تا برسم به ....... الله اعلم !!!!!

انفرادی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ق.ظ

شما نمیخوای یه دکتر بری؟ چیزی نمیشه ها..

سمیرا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:11 ب.ظ http://nahavand.persianblog.ir

آلزایمر گاهی خوبه..گاهی که باعث بشه خاطرات بد رو دیگه یادت نیاد..راستی ساعت 9 شب میشه شب نه عصرگاه جمعه

نازی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:09 ب.ظ http://nazi3700.blogfa.com

ای کاش من هم الزایمر بگیرم شاید بتوانم خاطرات قشنگمو دنبال کنم...

پاییز بلند شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:12 ب.ظ

درووووووووووووووووووووووود مرتیکه الدنگ

بعد از ظهر اولین روز هفته شما به خیر گوربان

هیشـــکی ! شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:36 ب.ظ http://www.hishkii.blogsky.com/

سلام
خوبه که..آلزایمرو میگم...حداقل دردا رو هم قاطی ِ خاطرات فراموش می کنیم...
آلزایمر برا دیگران درد ناکه به نظر من به نفع آدماس
خدایا من مشکلی با این جریان ندارم اگه خواستی بعدنا منو آلزایمری بفرمااااااااااا

هیشـــکی ! شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:01 ب.ظ http://www.hishkii.blogsky.com/

ما که شانس نداریم عدل همین یه دونه ارزومون براورده میشه

پس بنا بر این خدایا بنده طی یه تحقیقات همه جانبه متوجه شدم که GOH خوردم! بعدنا منو آلزایمری نفرماااااااااااا

مکث شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:15 ب.ظ http://maks2011.blogsky.com

دیروز جمعه بود؟ می بینی؟ به همین سادگی از یاد برده ام خیلی چیزها رو محسن. به همین سادگی. من نزدیک به دو ماه هست که فکر می کنم دارم الزایمر می گیرم. تقریبا همه خاطرات و از یاد می برم یعنی این روند فراموشی رو خوب می دونم. خودشون نمی رن. می مونن. اگر بخواهیم یادمون می یاد حتی. اما انقدر گذر زمان سنگین می شه که دیگه نمی شه گرد و خاک و کنار زد از روی خاطرات... برای من الان فقط زمان حال وجود داره. نه گذشته ای و نه اینده ای. این هم نوعی الزایمر هست. اما نه از نوع اون فراموشی غمگینی که تو درباره ش نوشتی... سرگردانی من توی این خیابون های زیبا و پر از ادم خواهد بود ظاهرا که هست البته. وقتی توی مترو نشستم و هیچی نمی فهمم از همهمه و شاید سکوت مردم... من از همین حالا الزایمر گرفتم محسن.

عادل قربانی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:36 ب.ظ http://www.kajboland.blogfa.com

نتیجه اخلاقی:
درود بر مریم خانم درسخون.

یلدا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:24 ب.ظ http://delnebeshteh.blogfa.com

مرسی بابت لینکیدن....

مهدی لبخند شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:28 ب.ظ http://mahdilabkhand.blogsky.com

سرگردان کوچه ها و خیابانهای سرد و سیمانی این ابرشهر شده ام

قدیما کوچه ها تنگ بودن حالا ولی دلان که تنگن
و...

ازته دل دیگه هیچکس نمی خنده هیشکی به هیشکی دیگه دل نمی بنده

بدجور میفهممت داش محسن بدجور

پاییز بلند شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:35 ب.ظ

مردک الان با این فرهنگ لغاتت باید بهت بگم عصرگاه عالی متعای یا شب پاییزی شما گرم و خاطره انگیز؟

از خاک کمتریم شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:11 ب.ظ http://dusty.blogsky.com/

چیزی شبیه این حال، کسی است که نه می‌شناسدم، نه می‌شناسمش، به گمانم:
با چشم‌های بی‌فروغ میون راست و دروغ
خودم رو گم می‌کنم توی این شهر شلوغ
پچ پچ آدمکها بس که تو هم می‌دوه
دیگه فریاد من رو سایه‌ام ‌هم نمی‌شنوه

صدای زنجیر تو گوشم می‌خونه
تو داری از قافله دور می‌مونی
سرت رو خم کن که درها وا می‌شن
تا بگی نه پشت کنکور می‌مونی

من می‌خوام مثل همه ساده زندگی کنم
چادر موندنم رو هرجا خواستم بزنم
توی این دریا نمی‌خوام نهنگ کوری باشم
پشت این درهای قفل علی کنکوری باشم

صدای زنجیر تو گوشم می‌خونه
تو داری از قافله دور می‌مونی
سرت رو خم کن که درها وا می‌شن
تا بگی نه پشت کنکور می‌مونی

من می‌خوام مثل همه ساده زندگی کنم
چادر موندنم رو هرجا خواستم بزنم
توی این دریا نمی‌خوام نهنگ کوری باشم
پشت این درهای قفل علی کنکوری باشم

صدای زنجیر تو گوشم می‌خونه
تو داری از قافله دور می‌مونی
سرت رو خم کن که درها وا می‌شن
تا بگی نه پشت کنکور می‌مونی

صدای زنجیر تو گوشم می‌خونه
تو داری از قافله دور می‌مونی
سرت رو خم کن که درها وا می‌شن
تا بگی نه پشت کنکور می‌مونی

من و من شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ب.ظ

تا وقتی نت هست چرا شبکه های 5 گانه؟! یا 8 گانه حتی؟!

پاییز بلند شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:24 ب.ظ

آوا جان میشه همین کامنت آخرتو میلیمتری و اریب بنویسی؟
.
.
.
.
در جهت آزار دادن یه عدد مسلمان!
آیکون یه آدم خیلی شر و شور که آدامسشو میچسبونه در خونه همسایه
.
.
.
آوا وایی به حالت بیام همون کامنت رو اریب ننوشته باشی اگه بیام و مشقایی که بهت دادمو ننوشته باشی میدم از رو کامنت خودم ۱۰ صفه اریب بنویسی

رعنا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ب.ظ http://rahna.blogsky.com

................ .

[ بدون نام ] یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:34 ق.ظ

دوره پیری یعنی چی؟
آلزایمر،ناتوانی ها
کی اینو گفته؟ اصلا کی اینو ثابت کرده
تو
رو
خدا
ابنقدر
تلخ تلخ تلخ تلخ
نبینید
زندگی قشنگتون و .
شما و مریم بانو که اینقدر ماهید اینقدر دوست داشتنی هستید توروخدا مراقب خودتون و زندگیتون باشید تا مبادا سایه بی خوصلگی و روزمرگی ها و هزار چیز دیگه به اندازه سر سوزنی خدشه دارش کنه

شازده کوچولو یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ق.ظ http://www.shazdehkocholo.blogsky.com

بالایی من بودم
در ضمن فکر می کنم حستون بی ربط به عصرهای لعنی جمعه هم نباشه ها

xatoun یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:54 ق.ظ http://xatoun.blogfa.com

mardi k az tasavore alzaimer gereftan dar chan sale ayande, dar kuchehaii k hich khaterei nadard geryeash migirad
che hoznangiz
:(

آوا یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ق.ظ

باشه پاییز خان جان قول می دم
با خط کش بنویییییسم که دچار
جریمگی نشم!!!!!!!!! وااای
نه توروخدا.....کامنت شما
هم نوشتنش خیلی
نفس گیره و هم
خوندنش نفس ِ
آدمو بند میاره
اوهوووووم..
یاحق...

نیمه جدی یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ق.ظ http://nimejedi.blogsky.com

نبینم ابری باشید رفیق.

ساره یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ق.ظ http://fereshtegaan.mihanblog.com/

میدونی کیا آلزایمر می گیرن ؟
کسایی که در زندگی بهشون توجه کافی نمیشه و این روانشونو سرخورده می کنه!

پاییز بلند یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:26 ب.ظ

جم کن خودتو
همچی خودشو پت پهن کرده..
یه پست بزار ابن بره پایین٬ خفمون کردی باووووووووووو

پاییز بلند یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:40 ب.ظ

در ضمن تفلد عید شما مبارک
.
.
یعنی باید خایه های اون گوسفندی که اومد ما مردا رو نجات دادو بوسید
فک کن ن ن ن ن ن ن ن ن
دارم الان به این فک میکنم اگه اون گوسفنده٬ خر نمیشد بره دور و ور ابراهیم علف بخوره٬ الان نه من بودم نه بابام
آخه بابام فرزند اول خانواده بود که اگه به دست پدر بزرگم که فرزند سوم بود قربانی میشد من حتی به دنیا هم نمیومدم!
حالا اگر هم بابام یه جورایی قسر در میرفت و عمو کوچیکمو به جاش قربانی میکردن٬ احتمالن من چون تک فرزند پسر خانواده بودم٬ خونم و میریختن و گوشتمو میدادن در و همسایه٬ سیراب شیردون و کله پاچه (سر٬ دست٬ پا) رو هم بار میزاشتن و دل و جیگرمم به سیخ میکشیدن.. پوستمم احتمالن ۵۰۰۰ تومن میفروخت به اون یارو که تو کوچه داد میزد: پوست ت ت ت های ی ی پوست ت ت ت ت ت خریداریم...
فک کن اینا همش قسمت خوبشه..
قسمت دردناکش اینجان که یایات عصر یه روز ول انگیز وسط هفته عشقش بکشه یه دو پیک عرق بخوره.. بعد دنبالن من بدبخت رو از تو فریزر دربیارن و حالا یا تو روغن یا سر سخ درست کنن و بابام به جا مزه دنبالن پسر قربانیشو با عرق بخوره و حال کنه....
.
.
.
نتجه میگیریم گوسفند خیلی خوبه و ما (همه ی مردها) خیلی بهش مدیونیم که نجاتمون داد!
.
.
گوسفند دوست داریم.. گوسفند دوست داریم...
.
.
.
خایگانت تو حلقم که با این فداکاری ما دنبلان ما را از مزه عرق پدرمان شدن نجات بخشیدی

محبوبه یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ب.ظ http://sayeban.blogfa.com

دوست دارم اینو که به هر بهانه ای از مریم حرف میزنی...

[ بدون نام ] دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 ق.ظ

نگرانش نباش...هر روز صبح یه فنجون قهوه بخور...گردو بخور...مطالعه کن...اگر ازش استفاده کنی این اتفاق نمی افته...می دونی الزایمر یعنی چی؟ رسوب پلاک تو مغز! اول از خاطرات نزدیک شروع میکنه...بعد کم کم هی کوچیکتر میشی...مثلا میشی محسن ۱۶ ساله که هنوز خونه بابا و مامانشه...بعد بچه میشی...یه جورایی عقب گرد تو زمانه :)
خانوم همسایه ما تا اون موقعی رفت که اولین دخترشو تازه دنیا اورده بود...یه عروسک رو بغل گرفته بود و بقیه رو نمیشناخت ... دخترش می گفت منم محبوبه میگفت محبوبه که هنوز شیرخورست!!:) ...
اقا محسن باقرلو میشینی به چیا فکر می کنی ؟؟‌ خیلی باحالی :)

نوا دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ق.ظ http://mynava.blogfa.com

این کامنت قبلی مال من بود...

تیراژه دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام جناب باقرلو
آپ نمی فرمایید قربان؟

رها# دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ب.ظ http://rozegaresyah.blogfa.com/

وقتی تو که یک مریم به این خوبی داری از این حرفها میزنی
خدا عاقبت بقیه رو بخیر کنه !
که احتمالا آلزایمر میگیرند و حتی کسی نیست که اونها یادشون نیاد اونها کیند !

آوا دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:35 ب.ظ

بله.........سلام و عصر
به خیردراین روزتعطیلی
در این روزگاران وقتی
تعطیلی ای میشود
گویی همممه جا
تعطیلند..به غیر
زمان....زمانکه
قربانش بروم
همیییییشه
آماااااده به
خدددمت
است!!
یاحق...

شیطون بلا دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:31 ب.ظ http://miss-sheytonbala.blogfa.com

سلام.برای ما اون آقا محسنم دوست داشتنیه.حتی اگر خدایی نکرده ....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.