ظهر پنجشمبهء آف ام است و تازه بیدار شده ام ... گیج و منگ با کله ای سنگین اندازهء دیگ از خوابیدن زیاد ... مریم دانشگاه است و به اصرار خودش قرار شده بروم دمبالش ، هرچند نه گمانم اینکه آدم دانشکده اش بین آنهمه تیشان فیشانِ های کلاس توی شهرک غرب باشد و شوهر چاق و کچلش با یک تاکسی فکستنی بیاید دمبالش ، چندان هم ذوقی داشته باشد ... صبح که داشت می رفت آدرس دانشکده شان را داد اما من زیادی خوابالوده بودم ... می خواهم sms بدهم و آدرس دقیق بگیرم اما به این فک می کنم که نکند گوشی ش سایلنت نباشد و سرکلاس برایش مشکل ساز بشود ... بعد سعی می کنم همین وضعیت را سر کلاسهای دانشکده خودمان تصور کنم که اگر گوشیمان سایلنت نبود و sms می رسید یا زنگ می خورد چی میشد ... هر چی فک می کنم چیزی یادم نمی آید ... انگار که این قسمت از حافظه ام را با وایتکس شسته باشند ... بعد یکهو یادم می افتد که آنوختها من اصلن موبایل نداشتم که زنگ بخورد یا نخورد ...