آنهایی که « مافیا » بازی کرده اند میفهمند این حسی را که الان می گویم ... این حس که وختی در بازی پلیس هستی و از اول با اینکه میدانی اساس این بازی بر دروغ گفتن و نمایش بازی کردن و فریب دادن پلیسها توسط مافیاهاست ، به استدلالهای یکی از نزدیکانت یا یک دوست قدیمی اعتماد کنی و از حس نگاه و انرژی نی نی چشمانش مطمئن بشوی که پلیس است و به پشتوانهء این اعتماد تا ته خط بروی و در آخر بازی را ببازی ... این حس فریب خوردگی ، تحمیق ، قربانی شدن و مورد سوء استفاده واقع شدن خیلی تلخ و سخت و وحشتناک است ... حالا تصور کن که این اتفاق در زندگی واقعی هم مث آب خوردن می تواند رخ بدهد !

نظرات 8 + ارسال نظر
آرشمیرزا جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:54 ق.ظ

بی جنبه!

بابک جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:56 ق.ظ

خیلی خیلی بده این حس
کاملا می فهمم

آرشمیرزا جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:57 ق.ظ

قربون نی نی چشام بری

آرشمیرزا جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:58 ق.ظ

بابک ! تو هم بیداری؟

تیراژه جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:40 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

سلام
صبح بهاریتان به خیر
و اما مافیا بازی
من تا چند وقت پیش نمیدونستم مافیا چیه
تا اینکه یه شب بهروز مخاطب خاموش برام توضیح داد
اون هم به خاطر مقایسه ای که جریان مهمانی ام در وبلاگ جوگیریات را یک جورهایی به مافیا شبیه کرده بود
بگذریم
میفهمم..حس بدیست..اینکه به حست اعتماد کنی..به عمق چشمهای یک رفیق خیره شوی و بعد ببینی که رودست خوردی...
خب..من زیاد اهل اعتماد به رفقا نیستم
میتوانم این حس را تشبیه کنم به زمانهایی که به پدر و یا مادرم راز مگویی را گفته ام و از سر دلسوزی و یا حس مسئولیت راز نگهدار نبودند..و هنوز هم فکر میکنم که کاش آن اعتماد فرزندشان را به نگرانی پدر و مادرانه شان نمیفروختند...برای من ضربه ای که از فاش شدن رازم خوردم خیلی دشوار تر بوده تا هر آنچه که میتوانسته در سکوتشان به سرم بیاید...هنوز هم این را میگویم با اینکه سالها از آن روزهای نوجوانی ام گذشته..
و چقدر سخت که میبینم این مافیا بازی را در خاطراتم..در روزمره ی دوستان و آشنایانم..نمیدانم چاره چیست..بازی را نمیگویم..همین زندگی را میگویم..
به کسی اعتماد نکنیم؟
پس دیگر چه رفاقتی و چه بودنی...
اعتماد کنیم؟
با زخم های بعد از نارفیقی چه کنیم..؟
خب..انگار چاره ای نیست..زندگی همین است..
وگرنه باید سر در لاک تنهایی خود فرو بریم و خوش باشیم به امنتیت یک نفره مان..و این هم شدنی نیست انگار..

تیراژه جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:42 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

خط یکی مانده به آخر....امنتیت= امنیت!

جزیره جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ق.ظ

والا دروغ چرا، هضم این پست یه نموره که نه، یکم بیشتر از یه نموره سخت بود، یعنی اون خط مشکی ها تا اونجا که میگه: ...ودراخر بازی را ببازی....رو دوبار خوندم تا بفهمم چی به چی شد، ولی اون جملات بعدیشو فهمیدم.
و ایتکه فک نکنم کسی باشه که مخالف این باشه که فریب خوردن خیلی چیز مزخرف و تلخیه. هوم؟
یعنی اینکه خب اره دیگه موافقم. چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسه که بگم
البته البته این فریب خوردنه بستگی داره ببینی از طرف کی باشه؟ به نسبت دردش تغییر میکنه. مثلا از یه خودی اگه ادم چنین رودستی بخوره خب زخمش صدبرابر عمیق تر از زخمیه که یه غریبه میزنه.
حالا تا باشه ادم از غریبه زخم بخوره. والا

جزیره جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:42 ق.ظ

راستیییییییییی در مورد هدر:
تو نگاه اول فقط "نوشت های" رو دیدم ،بعد برام جالب بود که کاملا کنجکاوانه گشتم دنبال بقیه ی اسم وبلاگتون.
بعدش "محسن" دیدم،بعد حس کردم خب پس باید این بالا پایین شدن و تو بقیه قسمتا هم دنبال کنم بعد رسیدم به "گاه" و در اخر هم "باقرلو". خیلی بامزه بود این حرکتتون
و این نقاب ها....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.