از همان بچچگی تا حالا ، چسباندن پیشانی به شیشهء اتوبوس ایران پیما و زل زدن به فریم های جاده و دشت و بیابان و کوه ها لذذت بخش است هنوز ... تماشای سگهای ولگرد و گله های گوسفند و بوته های ملعبهء دست باد و کارخانه های متروکه و خانه های کم ارتفاع روستاها و شهرهای کوچک کنار جاده در دم دمای تاریکی هوا و چراغهایی که یکی یکی روشن میشوند و قصه هایی که میتوانی توی این خانه ها تخیل کنی برای کوتاه تر شدن مسیر ...

نظرات 17 + ارسال نظر
سبز مثل سبز یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:04 ب.ظ

اول

سبز مثل سبز یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:10 ب.ظ

خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی باحال بود.دستت درد نکنه بشر

شازده کوچولو یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:11 ب.ظ http://www.shazdehkocholo.blogsky.com

لایککککککک

دکولته بانو یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ

اوم ...
می دونم چی می گی و بحث چیز دیگه ست ... اما باورم نمی شه خنگول خان به خاطر کولر، اتوبوسو به تاکسی بین شهری ترجیح بدی ...

آوا یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:18 ب.ظ

وای بخصوص بادی که لای
گندم زارهای بارونخورده
میپیچه و یه بوی خوب
رو می فرسته به ریه
هات...وگاهی بوی
آتیش علف........
وآسمون کبودی
با ابرای رنگی
رنگی..........
خیلی باحال
بود...........
مرسی.....
یاحق...

دختری از یک شهر دور یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:43 ب.ظ

چه جالب! منم تصور میکنم! وقتی یه کاروانسرای متروکه میبینم کنار جاده! انقدر دوست دارم که داستان بسازم انقدر دوست دارم برم توشون فیلم بگیرم...
فقط نمیدونم چرا هیچوقت نگفتم که بابا نگه داره پیاده شم برم ببینم...
البته بماند که من خیلی کم بیدار میمونم! یعنی کلن من بیشتر راه رو خوابم!

پونه یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:46 ب.ظ http://jojobijor.blogsky.com

همه ی اینهایی که گفتید زیباست
لایک به هدر

مموی عطربرنج یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:51 ب.ظ http://atri.blogsky.com

راد یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:59 ب.ظ http://mmrad.blogfa.com

چقد قشنگ بود
چقد به دلم نشست

واحه یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:08 ب.ظ http://fornaena.blogfa.com/

دقیقا دقیقا دقیقا...

اگر این پست رو هر جای دیگه خونده بودم فکر می کردم خودم نوشتمش و یه نفر نوشته ام را کپی کرده...

واحه یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:10 ب.ظ

بعضی وقتا دو سه تا خونه تو دور دست برهوت بیابون کنار هم هی دلم می خواهد قصه بسازم که چه آدمهایی تو اون چند تا خونه زندگی می کنند و زندگیشون چه جوری می گذره...

پروین یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:27 ب.ظ

من همیشه آرزو میکنم نامرئی بودم و میشد برم و ببینم تو بعضی خونه ها چی میگذره. خونه های خاص. خونه های خیلی فقیرانه یا خیلی گرون قیمت. دلم میخواد تو دل آدمهای توی این خونه ها رو هم میدیدم.

هاله بانو یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:07 ب.ظ http://halehsaadeghi.blogsky.com/

تنها زمانی که می تونم با ذهن باز فک کنم و بهترین تصمیم هام رو بگیرم زمانی که پیشونیم رو می چسبونم به شیشه ماشین و چشم می دوزم به کوه و دشت و بیابون ...

سحر دی زاد دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ق.ظ http://dayzad.blogsky.com/

منم با تک تک اینا که گفتی حسابی کیف می کنم. مخصوصا این که توی جاده ی تاریک شب بری و یک موسیقی عجیب آرامش بخش هم نواخته بشه دیوانه وار دوست دارم زل زدن به ماه رو تو شبهای تاریک بیابون و جاده

تیراژه دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:04 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

شب..سکوت و جاده
و لحظه هایی که دوست داری به آخر نرسه...
مثل کلاغ قصه ها
که هیچ وقت به خونه نمیرسه...

پروین سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:01 ق.ظ

ما با اینکه مخالف تحت فشار قرار دادن دوستان وبلاگنویس هستیم، اما منتظر پست جدید هستیم ... هیچ جا نمیریم (عین %$ دروغگو هم هستیم) همینجا هستیم ....
گفتیم که گفته باشیم
اما این آخری جزو شعارمون نبود
این آخری هم جزو کامنتمون نبود

how unsalty!!

جزیره سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:51 ق.ظ

سلام علیکم
چرا وقتی دوروز اینجا آپ نمیشه انگار خیلی وخته که آپ نشده؟!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.