این سندرم به دو دلیل رخ می دهد: نخست: آنقدر دلت پر باشد که کلمات از ذهن خسته ات پر کشند دوم: آنقدر در روز مرگی و یکنواختی زندگی غرق بشوی که واژه ها از ذهن خسته ات پر کشند . در کل در اینگونه موارد این تقصیر واژه هاست که از ذهنمان پر می کشند!!!
دکولته بانو
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1391 ساعت 02:06 ب.ظ
به نظرم تقصیر خودته که دیگه برای مخاطبات مثل قدیما ارزش قائل نیستی و وقت نمیذاری برای پستهات !!!!!!!!! ...
محسن باقرلو
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1391 ساعت 03:57 ب.ظ
مریم جان اینکه حرفی واسه گفتن ندارم و ذهنم هنگه معنیش یعنی واسه مخاطبم ارزش قائل نیستم ؟!
سوال خوبی بود. همون چیزیتون شده که من وقتی این پست رو خوندم نمیدونستم چی بگم
(یعنی از روزی که این پست و نوشتین 10ها بار کامنتدونی رو باز کردم بعد نمیدونستم چی باید بگم)
کیامهر
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1391 ساعت 09:10 ب.ظ
خیلی دلم لک زده واسه اون پستهای طولانی و محشر کرگدنی طولانی با اون واژه های عجیب و غریب دلنشین که فقط خودت میتونی از توی کتابهای ادبیات پیداشون کنی و طوری استفاده کنی که آدم حظ کنه اون غلط املایی های عامدانه قشنگ و اون عنوان های محشر که گاهی از خود پست قشنگ تر بودند و ادم کیف می کرد از چند بار خوندنش
ولی اینا به این معنی نیست که از وضعیت فعلی ناراضی باشم همین که هستید و سایه تون رو سر بلاگستان هست برای ما که در عرصه وبلاگ مرید شماییم بسه قربان ما عادت داریم هر روز بیایم اینجا رو بخونیم هرچند دیگه نوشته ها مثل قبل با روح و دلمون بازی نمی کنه و خیلی وقتها حرفی نمیشه زد و نظری نمیشه داد اما همین دلخوشی کوچیک غنیمته که یه روزی بالاخره شهریار سر ذوق میاد و اونجوری می نویسه که هم خودش دوست داره هم اونایی که دوسش دارن
ایده آرش هم بد نیست یه آدم درب و داغون پیدا کن و ازش بنویس و آخرش تقدیمش کن به آرش
نمیدانم چرا....اماروزگار این روزها بد جور دلش میخواهد گره زمین از زانوانمان باز نشود... و جاذبه که قفل بر دست هایمان نهاده و چشمانمان که در عمیقترین دره های تاریک باز هم بدنبال کور سوی نور است ..حتی گذری.. میگذرد........ یاحق...
نمی دونم ... حتما تو ذهن من ربط داشته ! ... تو قدیما سوژه ی خاصی نداشتی ... در مورد سوراخ دیوارم ساعتها می نوشتی ... شاید دوره ی تمرکزت رو وبلاگت تموم شده و تمرکزت رو زندگی ت زیاد شده ... نمی دونم محسن جان ...
محسن خان باقرلو من میگم برای اینکه مشت محکمی به دهان این حس مزخرف بزنی، همین الآن قلم به دست بگیر یا چه میدونم همین کیبورد رو بغل کن و با خودت ببر تو دستشویی و به زور و بدبختی هم که شده یه دونه از اون پست هایی که بابک میگفت بنویس و پست کن. برای خودمون (خواننده ها) نمی گم ها. بابک که گفت. ما همینجوری هم شما رو قبول داریم کاملا و واقعا. برای خاطر این حسه میگم. تازه اشم .... امید و شادی هم با خوشحالی تمام وارد زندگی ات میشه. حالا شما گوش نکن. اگه خودت ضرر نکردی .....
آخ گفتی...
آخ گفتی...
آخ گفتی...
این دقیقا همون مرض این روزای منه...
دارم روانی میشم...
:(
فقط میتونم تو دلم دعا کنم برات ....
سلامم
یه جورایی حس می کنی..کلمات هم دیگه دارن برات بازی در میارن..ناز می کنن....
واقعا ها ... این آپدیتا مال تو نیست ...
و این حالت ...عجیب طولانی نشده؟؟
خو .. چیزی نگو .. خو
البته می تونی راجع به یه آدم چپرچلاق بنویسی اون پست تقدیم کنی به من اصلا می تونی به آرش ناجی فحش بدی ثوابم داره ....
می تونی از بابک تشکر کنی ....
شما که نوشتی!همین چند خط یه پسته دیگه!!
این سندرم به دو دلیل رخ می دهد:
نخست: آنقدر دلت پر باشد که کلمات از ذهن خسته ات پر کشند
دوم: آنقدر در روز مرگی و یکنواختی زندگی غرق بشوی که واژه ها از ذهن خسته ات پر کشند
.
در کل در اینگونه موارد این تقصیر واژه هاست که از ذهنمان پر می کشند!!!
به نظرم تقصیر خودته که دیگه برای مخاطبات مثل قدیما ارزش قائل نیستی و وقت نمیذاری برای پستهات !!!!!!!!! ...
مریم جان
اینکه حرفی واسه گفتن ندارم و ذهنم هنگه
معنیش یعنی واسه مخاطبم ارزش قائل نیستم ؟!
آدم گاهی وختا تو صفحه ی مدیریت خوابش میبره
سوال خوبی بود. همون چیزیتون شده که من وقتی این پست رو خوندم نمیدونستم چی بگم
(یعنی از روزی که این پست و نوشتین 10ها بار کامنتدونی رو باز کردم بعد نمیدونستم چی باید بگم)
خیلی دلم لک زده واسه اون پستهای طولانی و محشر کرگدنی

طولانی با اون واژه های عجیب و غریب دلنشین که فقط خودت میتونی از توی کتابهای ادبیات پیداشون کنی و طوری استفاده کنی که آدم حظ کنه
اون غلط املایی های عامدانه قشنگ و
اون عنوان های محشر که گاهی از خود پست قشنگ تر بودند و ادم کیف می کرد از چند بار خوندنش
ولی اینا به این معنی نیست که از وضعیت فعلی ناراضی باشم
همین که هستید و سایه تون رو سر بلاگستان هست برای ما که در عرصه وبلاگ مرید شماییم بسه قربان
ما عادت داریم هر روز بیایم اینجا رو بخونیم
هرچند دیگه نوشته ها مثل قبل با روح و دلمون بازی نمی کنه و خیلی وقتها حرفی نمیشه زد و نظری نمیشه داد
اما همین دلخوشی کوچیک غنیمته که یه روزی بالاخره شهریار سر ذوق میاد و اونجوری می نویسه که هم خودش دوست داره هم اونایی که دوسش دارن
ایده آرش هم بد نیست
یه آدم درب و داغون پیدا کن و ازش بنویس و آخرش تقدیمش کن به آرش
لایک به نظر کیامهر و آرش پیرزاده.
واقعا که " تو حرف نداری پسر"
سلام
محسن خان آخه ببین کیامهر چقد دلش تنگه واستون.. واسه پستهاتون...
پس بنویس..بلند بنویس
نمیدانم چرا....اماروزگار
این روزها بد جور دلش
میخواهد گره زمین از
زانوانمان باز نشود...
و جاذبه که قفل بر
دست هایمان نهاده
و چشمانمان که
در عمیقترین دره
های تاریک باز
هم بدنبال کور
سوی نور است
..حتی گذری..
میگذرد........
یاحق...
نمی دونم ... حتما تو ذهن من ربط داشته ! ... تو قدیما سوژه ی خاصی نداشتی ... در مورد سوراخ دیوارم ساعتها می نوشتی ... شاید دوره ی تمرکزت رو وبلاگت تموم شده و تمرکزت رو زندگی ت زیاد شده ... نمی دونم محسن جان ...
خیلی ها دچار این دردها هستن!
تنها نیستی!
حرف هایم مخاطب خاص دارند
یک مخاطب خاص , که حرف ندارد
داری دنبال دلیل برای ادامه زندگی می گردی
به عبارتی دیگر امید و شادی در زندگیت وجود نداره
جاااان ؟!!
محسن خان باقرلو
من میگم برای اینکه مشت محکمی به دهان این حس مزخرف بزنی، همین الآن قلم به دست بگیر یا چه میدونم همین کیبورد رو بغل کن و با خودت ببر تو دستشویی و به زور و بدبختی هم که شده یه دونه از اون پست هایی که بابک میگفت بنویس و پست کن. برای خودمون (خواننده ها) نمی گم ها. بابک که گفت. ما همینجوری هم شما رو قبول داریم کاملا و واقعا. برای خاطر این حسه میگم. تازه اشم .... امید و شادی هم با خوشحالی تمام وارد زندگی ات میشه. حالا شما گوش نکن. اگه خودت ضرر نکردی .....
یکم عجیبه به نظر من
آخه یه بلاگر حرفه ای مثه شما که حرفاش تموم نمیشه
لعنت به این پرشین بلاگ انگار مخ شما رو هم با اون بلاگ فیلتر کرد
اعتراف میکنم هیچ متن بالای ده خط رو حوصله ندارم که بخونم
ولی بالعکس عاشق پستای بالا بلند شما بودم و هستم بی تعارف میگم