بعضی وختها آدم نمیداند کاری که کرده درست بوده یا غلط ... به این حالت آزار دهنده می گویند : ارّه در باSن ! ... دیشب ساعت یک نصفه شب جنازه رسیدم خانه و داشتم لباس عوض میکردم که زنگ در را زدند ... با تعجب اف اف را ورداشتم ، پسربچچهء همسایه روبرویی بود میخواست برود پشت بام و کفتر اش را بگیرد ( یکِ نصفه شب ! ) ... شاکی شدم و سنگ قلابش کردم ... دست و صورتم را که شستم پنج دیقه ای گذشته بود ، اف اف را برداشتم پسرک هنوز جلوی در بود ، دلم سوخت رفتم پشت بام را گشتم خبری نبود ، آخر سر کفتر گمشده روی پشت بام همسایه پیدا شد ! آمدم پایین و هر چی پسرک اصرار کرد اجازه ندادم که بیاید بالا و از پشت بام ما برود خانهء همسایه ... گفتم میرود خدای نکرده نصفه شبی می افتد میترکد آنوخت صد تا بابا ننه پیدا میکند و خر بیار باقالی بار کن ... دروغ چرا ، یک مقدار هم بخاطر اینکه نصفه شبی سر کفتربازی زابرام کرده بود باهاش را نیامدم ... ولی بعد که توی جام دراز کشیدم عذاب وجدان داشتم!