عصر رفته بودیم بهشت زهرا برای مراسم چهلم زن دایی که روحش شاد ... غیر منتظره ترین اتفاق این مراسم حضور فرهاد بود ... پسر یکی دیگر از دایی ها که چن سال قبل به رحمت خدا رفته و فک میکنم دو سه سال از من بزرگتر باشد ... به دلیل خلقیات خاص و قطع رابطهء این دایی با فامیل ، آخرین تصویری که از فرهاد توی ذهنم داشتم مال حدود 25 سال قبل بود ... پسر کوچولویی خندان و لاغر و خجالتی که با هم در یکی از روستاهای زنجان در باغ شوهرخاله ام در فصل انگورچینی بازی کردیم و ناهار همانجا روی خاک نرم و لای درختان انگور دور هم آبگوشت خوردیم ... و امروز فرهاد یک مرد حدودن چهل ساله بود با ریش جوگندمی و موهای بلند دم اسبی جوگندمی ... همانطور لاغر و خجالتی و با همان لبخند اما با اثرات گذشت ایام بر چهره اش ... شنیدم که چن سال خارج از کشور زندگی کرده و بعد که برگشته از تهران کنده و رفته شمال کشور زندگی میکند ... همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و همسرانمان را به هم معرفی کردیم ... کنار هم واستادیم در سکوت و به هم لبخند زدیم و زیر چشمی زل زدیم به چهرهء یکدیگر در جستجوی همان اثرات گذشت ایام که بالاتر گفتم ... چه زود 25 سال گذشت پسر دایی ...
با سلام.
شما به عنوان وبلاگ برتر انتخاب شده اید
لطفا به وبگاه آمده و روی ثبت وبلاگ برتر کلیک کنید و اطلاعات را تکمیل کنید
با تشکر
TopBlogs.Blogfa.com مرجع رسمی معرفی وبلاگها
سلام
چقدر زود روزها از پی هم می آیند و می روند ...
خدا بیامرزد زندایی عزیزتان را و روحشان قرین رحمت .
امروز دیدن یکی از بچچه های دوست بابا دقیقا همین حس رو بهم وارد کرد هر چند 25 سال نیس اما 10 12 سالی بود که ندیده بودیمش یه حس عجیب خاطراتی که میان جلوی چشمت و هزار تا سوال که میخوای بپرسی و همینجوری فقط سرتا پاشو نگا میکنی...
من متاسفانه بخاطر دور بودنم از فامیل خیلی پیش آمده برایم که در مراسمی بعضی از فامیلهای دور را دیدهام، بعد کاملا چهرهشان و روابطشان را بخاطر دارم اما اسمهایشان را نه، و گاهی هم برعکس. دو سال پیش مراسم شب سال یکی از اقوام شوهرم در زمانی بود که من ایران بودم و در مسجد کناری نشسته بودم که ناگهان خانم دخترعموی شوهرم را دیدم. بلافاصله یادم آمد: خانم پسر عمو منوچهر. خوشحال شدم و مغرور از خویش بلند شدم و سلام و احوالپرسی گرمی کردم و حال پسرعمو را پرسیدم. طفلک فکر کنم نمیخواست ناراحت شوم اما لبهایش را جور خاصی ورچید و گفت منوچهر خان ده سالی است که به رحمت خدا رفتهاند. و من باز هم یک بار دیگر به فاصلهها و حافظهها و خیلی چیزهای دیگر لعنت فرستادم.
سلام استاد...
خوشحالم که پسر داییی تونو بعد 25 سال دیدین....این دیدار ها عمدتا انسان رو میبره به گذشته های دور و کودکی و بازیهای کودکانه و لذتی داره این لحظات....
باغ و میوه های تازه و پرنده ها و پلخمون و شکار و.....
جالبه و حس خوبی میده به انسان....
تا بعد..
روح زندایی مهربونتون شاد...
برای فریبای نازنین و رامین عزیز صبر و آرامش آرزو میکنم..
دلم برا عکس هدر تنگ شده بود ...
اول ممنون از پست نو.
دوم خدا همه ی رفتگان را بیامرزد.
سوم از خودم پرسیدم چهل روز شد؟ عجب!
چهارم بسیار از این چهل روزها که می گذرد و تبدیل به سالها و سالها می شود.
امیدوارم بار دیگر فرهاد خان را زودتر ببینید؛ قبل از این که تصویر چهلم زندایی عزیز در سال 92 به آخرین تصویر ماندگار ِ در ذهن تبدیل شده باشد.
راستش یعد از خوندن پست فقط دو سه بار هی اومدم عکسو نگاه کردم و بعد زنگ زدگی زنجیز یه جور عجیبی مچالم کرده....
خوبه که با وجود زنگ زدگی زنجیر،هنوز اتصال حلقه های زنجیر برقراره
مثل وجود رابطه ی شما و پسر داییتون
هر دو سلامت و شاد باشید انشالا
روحشون شاد
تا چشم یهم بزنیم این نیمه هم به پایان میرسد پس تا هستیم ساعاتی با عزیزانمان باشیم /
این تصویر ...