امروز خانهء کیامهر اینا بودیم ... مهربان مانی را کف اطاق روی تشکچه اش خواباند و رفت که به کارهاش برسد ... مهناز همسر آرش پیرزاده کنار مانی دراز کشید و محو تماشا شد ... مهربان که با سینی چای وارد شد مهناز خطاب به او ولی در واقع طوری که انگار دارد با خودش حرف میزند از یکی از حسرتهای بزرگ زندگیش گفت که چرا در دوران نوزادی و کوچکی هانا ساعتها اینطوری ننشسته محو تماشا ... به مهربان نصیحت میکرد که قدر این لحظه ها و ساعتها را بداند و انقدر تماشا کند که حفظش کند از برش کند ... یاد این شعر سیلور استاین افتادم : رویای دیشبم را برمی دارم و در یخدان می گذارم تا روزی روزگاری که بابای سپید مویی شدم رویای قشنگ یخ زده ام را بیرون بیاورم آبش کنم گرمش کنم و انگشتان سرد و سالخورده ام را در آن بگذارم ... حق با مهناز است ... سالها بعد - اگر- به سپید مویی برسیم حتمن بابت خیلی از لحظه ها و تصاویری که حفظشان نکردیم ، از برشان نکردیم خودمان را سخت و بیرحمانه ملامت خواهیم کرد ...