آدم کم کم سنش که بالا میرود برهه های زمانی مختلف زندگیش هر کدام توی ذهنش میشود یک پازل کهنه و رنگ و رو رفته با قطعه های خالی کم یا زیاد ... مثلن من از دبستانم هیچ یادم نیست ، طوری که انگار چنین برهه ای در زندگیم وجود نداشته اصلن ... از پازل دوران راهنماییم ولی قطعه های خیلی کمی گم شده ، اسم معلم ها و دوستانم یادم هست و کللی خاطره ... پازل دبیرستان هم به سرنوشت دبستان دچار است برخلاف سربازی ... اما عجیب ترینش پازل دانشگاه است که با وجود اینکه خیلی سال ازش نگذشته اما انگار هرگز هیچوخت من از درب آن دانشکدهء پل گیشا پا توو نگذاشته ام ... اگر عباس با آن حافظهء شگفت انگیزش نبود که اسامی و خاطره های این دوران را بازسازی و یادآوری کند به کل میتوانستم منکرش بشوم ... برایم جالب است که جددن چرا اینطوری ست و برای قطعات این پازل ها چه اتفاقی می افتد در سرزمین سلول های خاکستری ...