بعضی قلمها چرا انقدررر محشر و معرکه و شاهکارند ؟
دلم میخواست این را من نوشته بودم تا تقدیمش میکردم به همهء بچچه های باعشق آن سالهای دیر و دور و سبزآبی دانشکدهء علوم اجتماعی ... به خودشان و خاطراتشان ...
.
عکسهای دانشگاه را نگاه میکنم. سال 84، 85، 86. چیزی این وسط هست که نمیشود نوشت. چیزی که مشترک است اما نیست. آنچه مشترک است، چهرههاست. چهرههای خام. چهرههایی که میان بلوغ و شکستگی مرددند. هنوز نمیدانیم قرار است چه باشیم، اما همچنان کنار همایم. ما که این روزها آش و لاش شده ایم. یکی ازدواج کرده، یکی پریده آنسوی آب، یکی آب شده رفته در زمین، یکی تصادف کرد و خداحافظ. انگار بمبی میانمان منفجر شده باشد. هیچ چیز غم انگیزتر از دیدن آن عکسهای شاد و بیخیال نیست، وقتی میدانیم آن حجم دیوانگی و بیخیالی دیگر تکرار نخواهد شد. اینروزها هم همگى برابر دوربین میخندیم، سلفی میگیریم، یکدیگر را در عکسهای دسته جمعی تگ میکنیم، اما خوب میدانیم جنس بیغش آن خندهها در تاریخ جنون به ابدیت رسیده است. بر پلههای دانشکده یا در تریا. در صف جشنوارهی فیلم فجر یا راهروهای کور دانشگاه. دالانهایی که هنگام غروب -در نور حزن آلود مهتابیها و سکوت پس از اتمام کلاسها- بیشتر از همیشه راهرو بودنشان را به یاد میآوردند. کریدورهایی با ردیفهای غول پیکر کمدهای فلزی. کمدهایى که باید میرفتیم شورای صنفی ثبت نام میکردیم تا یکیشان را پس از یتیم شدن بدهند قفل بزنیم، تمام خستگیمان را بیندازیم آن تو. در خمودگی یکی از همان عصرها به رفیقی گفتم «اگر حواست نباشد این دیوارها سمباده میشوند... ناگهان میبینی تمام وجودت بر آجرهایش ساییده شده...». انگار داشتم با خودم حرف میزدم که بعد از چهل پنجاه واحد تازه فهمیده بودم چیزی تلختر از آن نیست که کسی مهندس خطابم کند. من "مهندس" بشو نبودم، اما آنجا خانهی من بود. وادی بطالت و بیخیالی. چهار ماهِ ترم را لاقید در تریا و نیمکتها به بذله گویی میپرداختیم، تا دو هفتهی آخر. دو هفتهی حیاتی که باید به تمام بازیگوشیها سر و سامان میدادیم: کپی کردن جزوهها، آگاهی از سرفصلهای دروس، خرید یا امانت گرفتن کتابهای مربوطه؛ و پردهی آخر بیرون کشیدن دفتر حساب و کتاب. دفاتر چرک نویسی که به جای سیاه شدن از حل نمونه مسائل، گاه و بیگاه بوم نقاشی میشدند؛ وقتی که بی توجه به زمان مشغول چرتکه انداختن جهت تبدیل کردنِ تهدید به فرصت بودیم. روشهای بهرهگیری از «گواهی پزشک» و «رخت سیاه» برای فرار ناپلئونی، شماره کردنِ مجموع واحدهای پاس شده، محاسبهی معدل این ترم در بهترین حالت و فاصلهی دلهرهآور آن با مشروطی. پایان هر ترم با خود عهد میکردیم که ترم بعد این وضعیت ادامه پیدا نخواهد کرد، اما دور باطلی چون مار بر حیاتمان چنبره زده بود. زندگیِ درسی به دو هفتهی اول ترم و دو هفتهی آخر ترم تقسیم مى شد. دو هفتهی اول با کوله باری از ندامت بابت گُلی که ترم پیش کاشته بودیم، ایام حضور در کلاس و جزوه برداری و نشستن بر ردیف جلو بود، و دو هفتهی آخر روزهای سرخوردگی از اینکه تنها دو هفتهی آغازین بر وعدهمان استوار ماندیم.
ما زندگی نمیکردیم، میرقصیدیم؛ و آنچه میانمان مشترک نبود، نوع رقصیدنمان بود. ما که آرام آرام در دایرههای کوچکتر چرخیدیم. رام شدیم و خندههایمان شکل گرفت. با هم بودنهایمان را نیز حتى در قالب ریختیم. میگویند تاریخ تکرار میشود، اما آنروزها جایی بیرون تقویم قرار دارند. تنها باید در عکسها نگاهشان کنیم. بپرسیم: آیا این دیوانهی سرمست من بودم؟
.
علی اسدالهی
خوشبحالتون 4 تا خاطره و عکس دارین
ما از همون اول تک بودیم
"ما زندگی نمیکردیم، میرقصیدیم؛ و آنچه میانمان مشترک نبود، نوع رقصیدنمان بود. ما که آرام آرام در دایرههای کوچکتر چرخیدیم. رام شدیم و خندههایمان شکل گرفت. با هم بودنهایمان را نیز حتى در قالب ریختیم. میگویند تاریخ تکرار میشود، اما آنروزها جایی بیرون تقویم قرار دارند. تنها باید در عکسها نگاهشان کنیم. بپرسیم: آیا این دیوانهی سرمست من بودم؟"
چه قدر خوب بود این متن. یه برزخ های اینطوری تو زندگی همه مون هست که بعد از گذشت زمان میفهمیم که -اگر اغراق نباشد_چه بهشتی بوده در مقایسه با جهنم های قبل و بعدش.
ممنون برای به اشتراک گذاشتن این متن.
+شما بارها متنهای خیلی معرکه ای در باره ی روزهای دانشکده و آدمهایش نوشته اید جناب باقرلو. بی شک بعد از این هم مینویسید.
عجب دل نوشته ی دلی ای بود..
آدم رو به تماشای انتهای تصویر رسوب شده ی یه سری خاطرات انگار خیلی دور میکشونه...
سلام
وبلاگ باحالی داری
به وب منم سر بزن خوشحال میشم
راستی پس فردا تولد عشقمه خوشحال میشم بیایی تو خوشیامون شریک بشی
ممنووووووووووونم
_____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥______________________
___♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥___________________
__♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥........____ _____
__♥♥♥♥-...-♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥..______
__♥♥♥---------♥♥♥♥♥♥♥♥♥.____
__♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥......___
___♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥.____
____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥._____
______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥._____
________♥♥♥♥♥♥♥♥♥._____
__________♥♥♥♥♥♥._____
____________♥♥♥.____
_____________♥.._____
_____________♥._________
___________________________
چقدر خوب بود... کلی بغض تو گلومه واسه اون روزا... عجیب دلتنگم واسه اون رقصیدن ِ بی قید و بند و رها از هر چیزی که امروز مهمه و اون روز نبود... حیف که دیگه اون فضا با همه ی حس ها و لحظات نابش، همونجوری و با همون مختصات، تکرار نشدنیه...
آره محبوب ...
منم دیشب که خوندم بغض بدجوری بیخمو چسبیده بود ...
عالی بود... خوش بحال صاحب این قلم که شاید با این قلم بتونه بیرون بریزه هر چی توی دلشه...
بعضی از عکسهای اینستاگرامتون واقعا محشره .
ملون و تشبیه آهوان دوان در دشت عالی بود.
یادش به خیر ...
روزای خوبی که قطعا هیچوقت تکرار شدنی نیست .
و چه وجوهات مشترکی هست میان همه ی ماهایی که هیچوقت هم را نمیشناخته ایم اما دانشجو بوده ایم ...
متن خیلی عالی بود . و خوشبهحالش که تونسته اینطوری به کاغذ بیاره
چقدر این متن زیبابود..چقدر
ملموس بود...انگاریکی
یه دست بردزیرپوست
خاطراتم وبه کل دلم
روطــــوفانی کردو
چشمام رومواج
یاحق...
اقا محسن تو ارشیوت مطالب خوبیه ولی من 2 ماهه وبلاگتو میخونم تو این مدت یه بست درست و حسابی نذاشتی
یه حرکتی بزن دیگه
منم همیشه به قلمهای زیبا حسادت میکنم..یکجور حسادت ادبی ِ ناخوداگاه..یکجور حسادت تحسین برانگیز..عجب پست بلند بالایی لابد میخونمش
بی نظیر بود.از یه جا به بعد حس میکردم دارم با خودم حرف میزنم.
اینجور قلم زدن ها با روح و روان آدم بازی میکنن.
ممنون که با روح و روانمون بازی کردین