دم غروبی زیر آن نم باران و در آن هوای دو نفره ، تهنایی ! رفتم بیرون که باطری نیم قلم قابل شارژ بخرم برای تلفن ثابت منزل ، همه الکتریکی ها و عکاسی ها یا بسته بودند یا نداشتند ! سه ربعی پیاده با دمپایی لخ لخی کل محله را گز کردم ! برای اینکه حوصله ام سر نرود شروو کردم توی ذهنم به نوشتن یک پست برای آپدیت امشب فیسبوک و وبلاگم ! خداییش چیز خوبی هم از کار در آمد فقط مشکل اینجاست که الان هرچی فک میکنم هیچچیش یادم نیست ! در این حد فقط یادم مانده که یک پیرمرد توش داشت و یک کلمهء " بی تربیتی " ! حافظه نیست که ، ماهی قرمز است ! پلانگتون است ! شما نمی دانید من امشب راجع به چی میخواستم حرف بزنم ؟
من میدونم!
خیلی آسونه
در مورد یه پیرمرد بود و یه جای بی تربیتی
البته یه جا نه
یه کلمه
به گمونم یه خاطره از یه روز پاییزی بارون زده از یه دو نفره ی قشنگ و عاشقانه ... پیرمرده کافه چی بوده و خلاصه شمارو عصبانی کرده و مجبور شدین خون خودتونو با یه بد و بیراه بی تربیتی آلوده کنین !!
درباره یه پیرمرد که تو یه روز بارونی دنبال باتری می گرده و حافظه ش مثل یه ماهی قرمز کوچولو کار می کنه!
همین دیگه
در مجموع خسته نباشید
اون هوای محشر دیروز مگه حواس میذاره برای کسی