عصر دلگیر جمعه ست که ابری بودن آسمان دلگیرترش کرده
ماهوارهء مان همچنان خراب است و پناهی نیست الا کانالهای پنج گانه ...
یکی از کانالها دارد تکرار سریال ستایش را پخش می کند
محمود عزیزی آلزایمر گرفته و سرگردان کوچه ها و جنگل شده
موزیک حزن انگیز و تاثیر گذاری هم در پس زمینهء تصاویر پخش می شود
و من خودم را مجسم می کنم در نمی دانم چند سال بعد
که آلزایمر گرفته ام و در یک عصر جمعهء پاییزی دلگیر و ابری
سرگردان کوچه ها و خیابانهای سرد و سیمانی این ابرشهر شده ام
و هی زور می زنم تا جاهایی که توش خاطره داشته ام را پیدا کنم اما نمی توانم
از تجسم این وضعیت بغضم می شکند و گریه ام می گیرد درازکش روی مبل
و به این فک می کنم که خوب شد مریم توی اطاق بغلی
مشغول درس و مشق دانشگاهش است ...