عجله نکن جوان ...

نوجوان که بودم علائق و سلائق عجیب و غریبی داشتم که خیلی سنخیتی نداشت با هم سن و سالهایم ... یعنی یکوخت می دیدی یک چیزی را دوست داشتم که از دید دوستانم خیلی هم مزخرف و چرت بود ... الان خیلی یادم نمی آید مثالهاش ولی بشینم فک کنم یادم می آید ... یک نمونه اش علاقهء شدیدم به مچ بند طبی کشی بود ! ... از همینهایی که شست آدم می رود توش و تا نزدیکی های آرنج را می پوشاند ! ... جددن خنده دار است ولی همیشه آرزو میکردم دستم درد بگیرد که یکی از آنها بخرم و بندازم دستم ! ...  

ولی راستش هر چی صبر کردم دیدم دستم درد بگیر نیست که نیست ! ... این شد که دیدم نمی ارزد بروم برای دستی که درد نمی کند پول بالای قرتی بازی طبی بدهم لذا یکی از باند کشی های مادربزرگم را ازش گرفتم و گه گداری می پیچیدم دور دستم از شست تا آرنج ! ... وختی با آن دست بانداژ شده می رفتم توی خیابان و مدرسه یک عشقی میکردم که نگو ... یاد اسبهای اصیل عربی مسابقه و بانداژ پاهای خوش تراششان می افتادم لابد ! ... 

این چند روز گذشته که مچ و ساعد دستم دارد از درد میترکد ، مدام یاد آن روزهای جهالت شیرین می افتم و بغض می کنم ... و یاد آن حکایتی که جوانی قوز پشت پیری را مسخره کرد که ای پیرمرد این کمان را چند خریده ای و پیر هم لبخندی زد و جوابش را داد که عجله نکن جوان ، روزگار خود به رایگان میدهدت ... 

-