عین الاغ

حدودن دو سه ماهی شد که مریم صبحها با ما می آمد ... اوائل خیلی شور و حال و انرژی داشت ... بعد کم کم آرام تر و بی حال تر شد تا جایی که این اواخر از همان لحظه سوار شدن می خوابید تاااا مقصد ... خودش که می گوید مال بداخلاقی و بدعنقی های صبحگاهی من بوده این روند ... و حالا که از دیروز مریم دیگر همسفر صبحهای ما نیست یکجوری هستم یکجور بدی ... انگار گم کرده دارم ... با اینکه برای مریم خوشحالم که دیگر مجبور نیست مثل ما صبحها با اژدهای خواب بجنگد و با چشمهای نیمه بسته از پله ها سرازیر شود ...  

یعنی راستش حالا به این فک می کنم که آن دو سه ماهی که گذشت یکساعت صبحها و دو ساعت عصرها مریم را بیشتر می دیدم ... بیشتر باهم بودیم و کنار هم و مال هم ... حالا افسوس آن ساعتهای اضافه هر روز را می خورم که حرام و هدر شد با بداخلاقی و بدعنقی های من ... ساعتهای کوتاهی که می شد خیلی قشنگتر باشد ... 

با عرض شرمندگی و روم سیاهی ! کلیشه ای تر از این جمله ای که می خواهم بگویم وجود ندارد ولی متاسفانه آدمیزاد متخصص این است که لحظه ها و فرصت ها و موقعیت ها و آدم هایی که دور و ورش هستند را مفت مفت از دست بدهد و بعد عین الاغ حسرت و افسوسشان را بخورد ... 

پی سالگرد نوشت ! : 

مریم بانو در پستی که به مناسبت سالگرد ازدواجمان نوشته اند 

دست به افشاگری زده و از چت امروزمان پرده برداشته اند !  

( آیکون ای وای ! + آیکون خاک عالم ! ) 

.