مریم راس میگه 

خانواده تا وختی که خواهر برادرا کوچیکن و دور همن خانواده س ...  

بازیها ، حسادتا ، قهر و آشتی ها ، قربون صدقه رفتنا و دل غنج زدنا ... 

از ته دل خندیدنا و جاری شدن زلال ترین اشکهای نه از زور درد و غصه ... 

دلتنگ هم شدنها و راس راسکی و بی چشمداشت پشت هم واستادنها ... 

واسه کادوی تولد همدیگه قلک پاره کردنا و « از شددت ذوق ریسه رفتنها » ... 

همهء این قشنگیای سرراست و تمیز عالم با ازدواج خواهر برادرا دوووود میشه و میره آسمون ... 

و دیگه هیچوخت خانواده خانواده نمیشه ... 

انکارش بی فایده س رفیق !

نظرات 73 + ارسال نظر
دکولته بانو یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ب.ظ

اووووووووووووووول !

دکولته بانو یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 ب.ظ

اوهوم ... چه حیف ...

آناهیتا یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

کاملا درست می فرمایند
اگر می خواین بیایین پای درد دل من بنشینید تا براتون بگم چقدر سخته آدم خواهر داشته باشه اما انگار نداره! چون از وقتی ازدواج کردن انگار خانوادشون عوض شده...دیگه هیچی مث سابق نیست...هیچی

عاطفه دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:08 ق.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

کاملن موافقم-
دردناکه-
من از تصورشم میترسم-

ص دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ق.ظ

مال من الانشم که هیشکی ازدواج نکرده اینجوری نیست، هییییییییییییییییی

کاپوچینو دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:19 ق.ظ http://capuccino.blogfa.com

به زودی خانواده ی من هم از هم میپاشه!
دلم گرفت...

دکولته بانو دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ

بعدها ... وقتی بچه های قد و نیم قد دور و برتو گرفتن ... تمام تلاشتو بکن که خاطره های عزیزی براشون باقی بذاری ... که ارزش حسرت خوردن داشته باشن ...

یلدا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:44 ق.ظ http://delnebeshteh.blogfa

واقعا همینه وتلخ هم هست .... دل ادم واسه کسی که از اون روزا خاطره های اینطوری نداره می سوزه خیلی خاص و پاک و نابن

امید دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 ق.ظ

من با کم تر شدن معنی خونواده موافقم نه این قد مطلق
مسائل اجتماعی مثه مسائل تجربی 100در 100 و مطلق نیست

شب شراب دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ق.ظ

آره بی فایده س../

مهدی دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:07 ق.ظ

محسن نازنین، و شکل غلیظ تر و دردناکترِ این قضیه وقتیه که خانواده، عزیزی رو از دست میده ... اونایی که این داغ ابدی رو تجربه کردن میدونن چی میگم... درسته که بزرگ شدن و ازدواج اعضای خانواده باعث جداییشون میشه ولی حتی اگه هرکدوم توو یه قاره هم باشن و سالی یه بار تلفنی با هم حرف بزنن میدونن که هستن صحیح و سالم. همین کفایت میکنه...
رفتن عزیزان، خانواده رو وارد یه فضای به شدت متفاوت با قبل میکنه... آدمی که پدر یا مادرشو مخصوصا توو جوونی از دست میده دیگه هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت آدم سابق نمیشه ...هیچ چیزی مثل قبل خوشحالش نمیکنه و یه بغض سنگین تا آخر عمر باهاش می مونه ...

آوا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ق.ظ

داداش که نداشتیم حسرت داشتنشم با خودم
به گ.و.ر میبرم..خوبیم.....سعی می کنیم
خوب باشیم.کاش بذارن..کاش بشه.کاش
سر ِ زنجیرمون انقد بد قلقی نکنه..اما
ماچند خواهرووووووون تا الان سعی
کردیم به زوور چسب اوهو هم که
شده بهم بچسبیم مبادا قیچی ِ
روزگاار ماها رو از هم جدا کنه
اماا کلا موندن ِ این زنجیره و
تکون نخوردنش بااین بازیای
روزگار سخته.من یکی که
سعی کردم به پااااایدار
موندن ِ هیییچ وضعی
دل خوش نبااااشم..
روووزگار بد بازیایی
میکنه...یروزی از
یجاایی ازیکسی
ازیه نفسی..از
یه هم خونی
می خورررری
که..........

یاحق...

گارسیا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:14 ق.ظ http://www.draft77.com

نه محسن اینطوری نیست
شاید اون احساسها به اون شدت و لطیفی نباشه
اما یه خار به پای یکی بره هنوز قلب بقیه از شدت هراس و نگرانی میخواد بزنه بیرون..

مکث دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:04 ق.ظ http://maks2011.blogsky.com

می دونی چرا؟ چون آدم فقط وقتی بچه است می تونه توهم کنه و خیال به هم ببافه و چیزی رو که نیست ، هست فرض کنه. اروم اروم که بزرگ می شیم اروم اروم از خیال هم خالی می شیم و می ریم جزء تپاله های بی خاصیت که فقط به درد زندگی واقعی می خورن... فقط حقمون می شه این که یه چیزی بیاد همش بهمون سیلی بزنه. سیلی بزنه. ببخش... شما رو نمی گم. اصلا کسی رو نمی گم. خودم و می گم که دیگه بچگی م از یادم رفته. به خدا از یادم رفته...

بابک دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:20 ق.ظ

منم زیاد موافق نیستم
درسته معمولا از هم فاصله میگیرن
ولی همیشه این فاصله گرفتن به معنی متلاشی شدن نیست
اتفاقا من دامادهامون رو عین داداشای نداشته ام دوست دارم
خواهر زاده هام هم جزئی از خونواده هستن که گاهی احساس می کنم خیلی بیشتر از خواهرام حتی دوستشون دارم

با مهدی موافقم
خدا به همه پدر و مادرها سلامتی بده
ازدواج کردن و جدا شدن مسیر طبیعیه زندگیه
عین خودمون که دیگه اون بچه های خونگی نیستیم
واسه خودمون آقا و خانوم شدیم
تشکیل زندگی دادیم
اما رفتن عزیزا
اونم رفتن بی برگشت
خیلی سخته

ری را دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:23 ق.ظ http://narenjestaan.persianblog.ir

متاسفانه درسته و با نظر آقا مهدی هم موافقم که رفتن عزیزان یک خانواده در متلاشی شدنش تاثیر زیادی داره

ثمانه دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ق.ظ http://vaselina.blogfa.com

و چقد بده خونواده پر جمعیتی مثل ما اینطوری بشه :(

[ بدون نام ] دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:22 ق.ظ

خدارو شکر ما هنوز این جمه خانوادگیمون دود نشده و هنوز دور همیم

مامانگار دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:43 ق.ظ

..سلام محسن خان...
...بسلامتی طوری نوشتید انگاری که دوروبرتون عروسی و جداشدن از جمع خونواده واینها در پیشه انشالله !!!
... هیچ چیز موندنی نیست...رابراه نیومده داره میره !!

اشرف گیلانی دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 ب.ظ http://babanandad.blogfa.com



البته ازدواج نیست که این بلا رو سر خونواده میاره
بزرگ شدنه و بس!

تیراژه دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:23 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

سلام
این پستتون رو از دیشب تا حالا چند بار خوندم
خیلی بهش فکر کردم
من ندارم همچین چیزی...من از این خاطرات "ریسه رفتنی" و "راس راسکی دلتنگ هم شدن " و "پشت هم وایسادن "ها ندارم..
شاید چون تک فرزندم
ولی تا دلتون بخواد عذاب جشن تولد هایی رو دارم که هر سال دوبار برایم میگرفتند...که آخرش باید به فامیل و کادر مدرسه جواب میدادم که کدومشو بیشتر دوست داشتم...که همیشه میگفتم هر دوتاش..و لبخند مزخرفشان رو لبشون میماسید....عذاب این "هر دوتاش"ها برام خیلی سنگین بود و هست..

از خانواده همیشه کابوس نبودن ها همراهمه..
و دل خون شدن های بعد رفتن عزیزانم...آقاجونم...دایی..

میتینگ انلاین دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:38 ب.ظ

همینه برادر. وقتی میریم توی یه خانواده. یه مرد یا یه زن رو عاشقانه دوس داریم، جای همه کس و همه چیز رو برامون تا مدتی می گیره. بعدش که می فهمیم بازم به خونوادمون نیاز داریم، دیگه رومون نمیشه برگردیم.
هی هی هی

حمید دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

از شعار دادن "بیزارم" و این پست تو "به شدت" شعاریه...

کدوم "قربون صدقه رفتنا و دل غنج زدنا"!؟...
کدوم "واسه کادوی تولد همدیگه قلک پاره کردنا و از شددت ذوق ریسه رفتنها"!؟...اصلا ما تولدی داشتیم که بخوایم واسه هم قلک پاره کنیم!؟...
کدوم "از ته دل خندیدنا و جاری شدن زلال ترین اشکهای نه از زور درد و غصه"!؟...

تعجب میکنم که چرا تو همچین حرفی میزنی...حداقلش اینو میدونم که توو خانواده ما اصلا خبری از اینایی که میگی نبوده!...شاید اینم مثل همه چیزاییه که چون دلمون میخواسته باشه ولی نبوده و بعد در یک حرکت تلافی جویانه انقدر پیش خودمون فقط حرفشو زدیم و تلقین کردیم که بوده که کم کم خودمونم باورمون شده!...

یادت رفته که در همین زمانه طلایی(!) که داری ازش حرف میزنی برای سالها نه با مجید یه کلمه حرفی میزدی نه با من!؟ از اونطرف هم من سالها با مجید و تو و وحید قهر بودم! وحید هم که با مجید حرف نمیزد! تقریبا میشه گفت همه ما با هم قهر بودیم!...اتفاقا اوضاع خونه ما بعد از ازدواج بچه ها بهتر شد...
حقیقت اینه که قبلش رفاقتی نبود...

درباره اینکه مریم راس میگه یا نمیگه هم حرفی ندارم چون شرایط خونه شون قبل از ازدواج رو نمیدونم...ولی مطمئنم همونقدر که واسه تو توهم بود میتونه واسه اون هم خیالی بوده باشه...

محسن باقرلو دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ب.ظ

البته واضحه که من دقیقن خانوادهء خودمونو نگفتم و حرفم کلی بود اخوی عصبانی ! ... و بیشتر منظورم اون حس و حالیه که هر خانوادهء جنرال و معمولی نسبتن سلامتی ، اون وختی که بچچه های خانواده کوچیکن و همه دور همن و از هم دور نشدن و دغدغه ها و مسائل و مصائبشون بزرگ و بزرگتر نشده به طور کلی داره ! ... هوم ؟!

محسن باقرلو دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 ب.ظ

ولی حمید
من با همهء کاستی ها و فجایع زیست محیطی که از فضای خانواده مون افشا کردی ! اون زمونا رو بیشتر دوس دارم و هر وخت یادش می افتم بغض گلومو می گیره و چشام پر میشه ...

حمید دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:23 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

خاکم به سر! چرا لحنم انقدر عصبانی از آب درومده!؟...
واللا انقدرا هم شاکی نبودم! نمیدونم چرا کامنتم اینجوری شده!...
به هر حال شرمنده اگر کمی تند شده...

آذرنوش دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:36 ب.ظ http://azar-noosh.blogfa.com

من فقط یه برادر ۱۰ساله دارم پس دراین مورد نمیتونم نظری بدم پس سکوت میکنم...

پاییز بلند دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:37 ب.ظ

کاملن درست میگی
از وختی خواهرم ازدواج کرد٬ از وختی من خیلی قبل تر از ازدواج خواهرم از ایران زدم بیرون.. خانواده دیگه خانواده نشد.. حتی ۳ سال قبل که دور هم جم شدیم بازم خانوتده نبودیم..

پاییز بلند دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:50 ب.ظ

جفتتون خودتونو جم کنین
هم تو حمید هم تو محسن..
اینایی که تو میگی حمید والله ما هم نداشتیم و سالی به ۱۲ ما تو قهر جاری ها با جاری ها و به اقتضای زمان و استراتژی٬ شریک تمدید تحریم ها بودیم تا دلتم بخواد بچچه گی نکردیم و از تمام دوران کودکیم فقط ۲ تا ۵ سالگیم اونم به زور چماق و با ارفاق کودکی کردیم و ازش یه خاطرات کودکانه ای داریم.. والله ما هم قلک و اینتا نداشتیم٬ تولدم که نهایتش ۲ کیلو شیرینی تر بود و چنتا بستنی کیم یا قیفی که برامون میخریدن و بقیه میخوردن! آخرش بابا نطق میکرد که: اهوم.. اوهوم.. یه سال بزرگتر شدی٬ یه سال درازتر شدی٬ یه سال خرتر!
بچچعه آدم شو! امسال آدم شو.. و من همیشه از تولد متنفر بودم چون بلا استثنا هرسال بابا همین نطق رو بدون هیچ تغییری ایراد می فرمود!
بگذریم.. با همه ی اینا اون موقع خانواده بودیم.. به خدا بودیم.. اون موقع ها سگش شرف داشت به این موقع ها
دلم برای ماریا تنگ شده٬ دلم برای بازی دعواهامون سر اسباب بازی های مهسا تنگ شده.. دلم برای شیطنت ها و از درخت نخل بالا رفتن وسط حیاط تنگ شده.. دلم برای آدامس چسبودن رو زنگ در خونه ی آقای محجوبی تنگ شده.. دیگه هیچی مث قبل نمیشه٬ هیچی..
دیگه خانواده نیستیم.. بابا دیگه نطق معروفشو ایراد نمیکرد٬ به جاش بهم دس داد منو بوسید دلم سوخت مث یه شیر پیر شده یه نظر میومد که یال و کوپالش ریخته و داره میره که بره ته بیشه.. حتی حوصله ی شیرینی تر و بستنی رو هم نداشت..
ماریا ازدواج کرد و یه دختر داره٬ رهاااااااااااااا
و مهسا.. اون دختر شیطون خوشگل و ناز دردونه باباییش خیلی زودتر از زمان بزرگ شد و داره جور من و مسئولیت هامو در قبال پدر و مادر و میکشخه.. تفلک اون که نه کودکی کرد و نه جوونی و ..
.
.
و تو محسن..
تو مگه وکیل عمومیت زندگی مردمی؟ خودمون که نداشتیم
به ما چه بقیه قلک واسه هم میشکوندن یا نه؟! از خودمون که بگیم یه عالمه دردای شیرینن که آخر آخرش از اول آزارمون میده اما دوسشون داریم..
ههه
هرررررررررررررررررر
تو روحت زندگی
تو روحت

کلاسور دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:20 ب.ظ http://celasor.persianblog.ir

آره اینجوریه لامصب !

عسل دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:21 ب.ظ http://www.bipardeh.blogfa.com

هی !
ما بچه بزرگه خونواده ایم
اما میبینم وقتی یکی عروس یا دوماد میشه اون ذوق ها میرن !
مرگ بر دوماد
مرگ بر عروس

ارش پیرزاده دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:54 ب.ظ http://arashpirzadeh.persianblog.ir/

خانواده سردشم خوبه مهم احساس دل آدمه

پاییز بلند دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:06 ب.ظ

خونه که رو دوشت باشه.. دلت که خون
خونواده که خونواده نباشه دیگه هیچی هیچی نمیشه و هیچی میشه همه چیزی که هیچیم نیست و فقط و فقط هیچ و هیچ و هیچه..

عادل قربانی دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:51 ب.ظ http://www.kajboland.blogfa.com

محسن جان، این که گفتی عین حقیقته. به گمونم به دنیای آدم بزرگا مربوط میشه. وگرنه همه برادرا و خواهرا دلشون واسه زمان کودکی تنگ میشه یعنی دل همه مون واسه بی خیال بودن، بازی کردن، دغدغه نداشتن، از ته دل خندیدن و ... تنگ میشه. دل من که خیلی می خواد بابا و مامان پیرم رو دوباره تو اون روزهای جونیشون ببینم. الان یادم افتاد که خیلی وقته نتونستم از ته ته دلم بخندم. خیلی بزرگ شدم و اصلن از این موضوع خوشحال نیستم هر چن که تو بچگیام خیلی دلم می خواست زود بزرگ شم.

[ بدون نام ] دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:43 ب.ظ

سلام محسن خان
دقیقا همینطوره
یه چیزه دیگه هم هست. اونم تعریف خونه ست. من از روزی که رسیدم خیلی به این فکر کردم که دیگه جایی برام معنی خونمونو نمیده...
چه حیف

رضا فتوحی دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:43 ب.ظ

سلام محسن خان
دقیقا همینطوره
یه چیزه دیگه هم هست. اونم تعریف خونه ست. من از روزی که رسیدم خیلی به این فکر کردم که دیگه جایی برام معنی خونمونو نمیده...
چه حیف

رضا فتوحی دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:44 ب.ظ

راستی این عقاید دو نفرتون بودا!

نیمه جدی دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:19 ب.ظ http://nimejedi.blogsky.com

والا این تنهایی لامصب ازمون بچگیا خِرمو چسبیده ول نمی کنه. کلی جمعیت بودیم و هیشک به هیشکی کار نداشت. الانم همینطوریم . غیر از عروسی برادرم ، اونم فقط برا یه شب ، هیچ وقت هممون دور هم نبودیم ... هیچ وقت...
خانواده ی من هیچ وقت خانواده نبوده ، در نتیجه خیلی اینارو نمی فهمم . (آیکون ذکر مصیبت بخش گودال و علقمه و تنهایی واینا!)

مرضیه دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:47 ب.ظ http://www.bglife.blogsky.com

وقتی هر کسی بره سراغ زندگیش خانواده بازم خانوادس شاید کوچکتر و شاید غمگین تر ولی خانواده اس...
اما وقتی پدری نباشد که با دست پر به خانه بیاید و شب ها اخبار گوش کن...وقتی مادری نباشد که در خانه را باز کند و عطر غذایش و لطافت حضورش همه را دور هم جمع کند آن وقت دیگر نه خانه ای هست نه خانواده ای

پروین دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:01 ب.ظ

سلام مجسن جان
من با این پستت مخالفم. یعنی میدونی... مخالفت و موافقت نداره. بستگی به خانواده داره. خود ما، هر چی خانواده امون بزرگتر شد محبت و دوستی ها و خوش بودنهامون هم باهاش بیشتر و بزرگتر شد. من الآن خانم برادرهام رو عین خواهرهام دوست دارم و خدا شاهده شوهرخواهرهام هم عین برادرامن برام. و میدونم که این احساس دوجانبه است. ایران که بودیم همیشه عین یه خانوادهء بزرگ بودیم. نمیخوام هیچ پیشداوری ای بکنم یا حکمی بدم که خدای نکرده توهینی به کسی باشه یا باعث کدورت بشه، اما بنظرم این به منش بزرگترهای خانواده بستگی داره که چقدر انسجام این "extended family" رو حفظ کنند و کوچکترها رو هم ملزم کنند به این کار.

پروین دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:15 ب.ظ

نظر دوستان رو خوندم.
من هم با نظر مهدی عزیز کاملا موافقم. مرگ بزرگترها خانواده ها رو از هم میپاشونه و چقدر دردناکه که این دردناک گریزناپذیره :(
جمید جان عصبانی، یه چیزی با اجازه ات دربارهء کامنتت بگم؟ شماها و همسن های شما متاسفانه دورهء کودکی و نوجوانی اتون خیلی دورهء بدی بود. همین امروز یکی از همسن های من داشت میگفت ما نسل سوخته ایم. گفتم نه، نسل بعد از ما نسل سوخته تری بودند. اقلا ما بچگی و نوجوانی شاد و معمول و معقولی داشتیم. بزرگ شدن شماها و نوجوانی و جوانی تان افتاده بود به دخالت دین و سیاست مملکت نکبت زدهء اون دوران در همهء تو در توهای خصوصی زندگی مردم. خواهر با برادر و پدر با فرزند سر سیاست و .... رودرروی هم قرار میگرفتند و این روند زندگی و محبت کردن و محبت دیدن و همه چی رو تحت تاثیر قرار میداد. خیلی از این حرف نزدنها، دلتنگی ها و دلسوختن ها رو پشت خودشون داشتند اما مجال ابرازشون نبود متاسفانه.

وانیا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ب.ظ http://BFHVANIYA.BLOGSKY.COM

دم غروبی داشتم به همین فکر میکردم
به اینکه ما 4تا خواهر که پشت هم بودیم و همیشه پیشه هم حالا هرکدوم یه گوشه ایم هنوزم پشت هم وایمیسیم جونمون در میره برا هم اما دور شدیم مکانی یا حسی فرقی نداره
داشتم فکر میکردم که الان که من تو همون خونه نشستم اونا دارن دقیقا چیکار میکنن هرکدوم مشغوله شوهر و بچه ان
این حالو هوای مهر و روزایه اول و کتاب جلد کردنا هی تو ذهنم میچرخه حالا در روز نهایتا 5تا 10دقیقه باهم تلفنی حرف میزنیم....
حرف از آرزویه شادی و اومدنا و دوره هم جمع شدنا نیستا
نقله خاطره هاست نقله اون روزا دیگه تکرار نمیشه

وانیا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:55 ب.ظ

آبجی بزرگه یه تصمیم بزرگ گرفته
میخاد تولد بچچه شو به همون سبک قدیم خودمون بگیره
باید دید چطور میشه
کیک خونگی
ساندویچ زبون
نوشابه شیشه ای تگری مشکی
بادکنک و کاغذ کشی
ضبط صوت زهوار در رفته ی آقاجون و شلنگ تخته انداختن بچه ها با این فرق که از اون 10تا بچچه ی چل و خل فقط الان 2تا کم سن داریم و بقیه همه بالای 20سال
کاشکی بشه همون روزا

وانیا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ب.ظ

خیلی حرف زدم محسن جان
اما کامنتا رو که خوندم نمیدونم چرا اینقدر شاکی!!!

عنوان پست:عقاید تک نفره
محشره ینی من نوعی حتما عقیدم باهات فرق داره و بقیه هم همینطور پس چرا ملت میزنن؟؟

حمید دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:58 ب.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

به پروین:

حرفت درسته پروین جان ولی ربطی به حرف من نداره...
پس اینهمه خانواده ای که توو همین نسل ما بودن ولی این مسائل توشون نبود از کره ماه اومده بودن که سیاست در تو در توهای خصوصی زندگی اونا سرک نکشیده بود!؟...اتفاقا در خانواده ما هیچ دو نفری سر سیاست به مشکل نخوردن...یعنی راستترشو بخوای کلا خانواده ما پرتتر از این حرفا بود!...
قصد ضایع کردن خانواده ام رو ندارما...فقط چون دیدم زحمت کشیدی و درباره کامنتم حرفی زدی خواستم نظرمو درباره حرفت گفته باشم...

عاطی دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ب.ظ http://pransesbanoo.blogfa.com



خدارو شکر ک من و خوونواده م همه ی اینایی ک گفتیدو تجربه کردیم!و هنووزم ادامه داره!حتی با ازدواج خاهرم!

چارتا خاهر!ک ی وقتایی همه موون می پریدیم ب هم!بعد از ی ساعت هی یجووری سر صحبتو باهم باز می کردیم!و آشتی

ی وقتایی ک دووس داشتیم کادو واسه هم بخریمو پول نداشتیم!با ی نقاشی عشقموونو ب هم اثبات می کردیم!ب همه ی خوونواده!

الانم ی داداش کووچیک داریم ک واسه تولد همه!یا نامه می نویسه!یا نقاشی می کشه!یا میره خوراکی مورد علاقه موونو می خره!واسه مامانمم النگوو و انگشتر دو-سه تومنیه طلایی!می خره!!!!

مرسی از پست قشنگت!

تاحالا از این زاویه ب خوونواده م نگاه نکرده بوودم!

خدایا شکرت!

مسی ته تغاری دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ب.ظ

اینجا شده گاه نوشت؟
تو گاه به گاهم که بنویسی
برای ما نعمته

مسی ته تغاری دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ب.ظ

راستی اینو میخواستم بگم
نه تو خواهر داری نه مریم
خواهر یه چیز دیگست
تا ته دنیا باهاته

امید سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ

محسن جان از جمع نظرات به نظر من می رسیم که نباید درباره مسائل اجتماعی مطلق و 100 در 100 صحبت کرد و شرایط هر خانواده با هم فرق می کنه بهتر بود که عقائد تک نفرتون رو به کل نسبت نمی دادید

واحه سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ق.ظ

با این حساب اونایی که تک فرزند بودند باید کلا بروند سر بگذارند بمیرند! چون همون طعمهایی رو که شما از بچگی به یاد دارید تک فرزندها ندارند!

ولی در کل با اینکه بچگی من اصلا تعریفی نداشت و کلا بچگی و نوجوانی بد، پر فراز و نشیب و تلخی رو گذروندم با از دست دادن عزیزانی که رفتنشون روی همه زندگیم اثر گذاشت با تمام اینها منم بچگیم رو بیشتر از حالا دوست دارم! اونوقتها یک قلب کوچک مهربون داشتم که توش نفرت جایی نداشت مهربون بودم و خوش اخلاق و صبور و در حد خودم فهمیده و باشعور اما حالا هیچی از اون ویژگی ها باقی نمونده یک آدم بی حوصله بداخلاق و گاهی بی اخلاق و کم تحمل و ناشکیبا و خیلی از اوقات نفهمی کردن را به فهمیده بودن ترچیح می دهم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.