ماشین را گذاشتم تعمیرگاه ، دو سه روزی کار دارد ... آخرین باری که تاکسی سوار شده بودم سه چار سال پیش بود ... عصر آمدم سر میرعماد توی بهشتی با دست اشاره کردم که یعنی مستقیم و سوار یک آردی شدم و نشستم عقب ... راننده یک مرد چارشانهء سپید موی سیبیلوی سرحال بود ... چار قدم جلوتر از من یک مرد میانسال کت شلواری کوچولوی ریشوی ترتمیز صندلی جلو سوار شد ... از راننده پرسیدم : « فاطمی تشریف میبرید دیگه ؟ » ... آقا سیبیلو توی آینه نگاه کرد لبخند زد و باتعجب گفت فاطمی که همینجاست ! و زد به شانهء مرد ریشو و گفت : آقا می بینی جوونای امروزو ؟! و ادامه داد که : من جوون بودم هر روز دو برابر این راهو پیاده میرفتم ... مرد ریشو فکر کرد طرف صحبت راننده اوست ! لذا گفت نه آقا من نمیتونم ! ... راننده دوباره محکم زد به شانهء مرد ریشو و گفت : هیچوخت سه چیزو نگو : نمیتونم و نمیخورم و نمیکنم ! ... مرد ریشو لحن شیطنت آمیز راننده را گرفت و از من عذرخواهی کرد و در جواب یک چیزی گفت که روم نمیشود بگویم ! و گپشان گل انداخت تا خود میدان فاطمی ... حرفهای رانندهء مسافرکش پر از تناقض و خالی بندی بود اما توو ذوق نمیزد ... از خانهء هفتصد متری ستارخانش گرفته تا مدیر فروش سه تا کارخانهء کالباس سازی بودنش ! ... سرزندگی و انرژی و امید در کلمه کلمهء حرفهاش موج میزد ... کودک شصت سالهء خندانی بود پشت فرمان ...