ته تغاری جان ، عاشق بمان

وحید هم رفت پی بخت و اقبالش ... خوشحالم که شریک سرنوشتش یکی مثل محبوب است که از کمیاب های روزگار است در نازنینی و فرشته خویی ... همیشه شب عروسی خواهر یا برادر شب غریبی ست ... آدم لبالب است از یکجور شادی نایاب و هی بیخود و باخود بغض دارد ... مثلن آنجا که وحید وارد شد و دست بابا و بابای محبوب را بوسید ... آنجا که حمید را محکم بغل کرد ... آنجا که با محبوب دو نفره ماه پیشونی دریا دادور را می رقصیدند و چشمهایشان میخندید ... آنجا که اسماعیل دوست بچچگی هاش وحید را قلمدوش میرقصاند ... آنجا که با مامان و بابا عکس مینداختند ... و آخرین قاب ... آنجا که ما سر کوچه واستادیم وحید و محبوب رفتند سمت خانه ... این درست که ممبعد به خانهء هم رفت و آمد خواهیم داشت ولی فک کردن به اینکه از امشب وحید دیگر دو طبقه پایینتر نیست که اس ام اس بدهیم و بیاید بالا بنشینیم حرف بزنیم و سیگار و قلیان بکشیم و فیلم ببینیم خیلی سخت است ... از صمیم قلبم برایشان سپیدترینها و زیباترینها را آرزو می کنم ... الهی که زیر آن سقف روز به روز شیداتر و خوشبخت تر باشند ...