حدود هشت و نیم صبح ، تقاطع بلوار پاک نژاد و بلوار دریا پشت چراغ قرمز واستاده ام ... یک ریو ذغالی پشت سرم ترمز میکند ... تایمر چراغ قرمز عدد 47 را نشان میدهد ... مادر میانسال رو به پیر پشت فرمان است و دختر جوان رو به نوجوان کنار دستش نشسته ... دارند صحبت می کنند ، بیشتر که دقت می کنم دارند بحث و دعوا می کنند ... مادر عصبی و بداخلاق و دختر ریلکس و بداخلاق ... بنظرم می آید که طرز حرف زدن دختر عامدانه به طرز بی رحمانه ای حرص درآر است ، انگار لذت می برد از اینکه دارد مادر پیرش را به مرز برآشفتگی و از دست دادن کنترل نزدیک می کند ... قیافهء دختر فقط یک چنگک سه شاخه کم دارد و دو تا شاخ و یک دم فلش دار ... لذت می برد از اینکه در این نبرد نابرابر احتمال برنده شدن او خیلی بیشتر است ... قیافه و چهرهء دختر بیش از حد شبیه مادر است ... کسی چه می داند ، شاید مثلن 47 سال پیش مادر درست همین شکلی بوده ... به این آگراندیسمان و شباهت اغراق آمیز فک می کنم و اینکه روز تولد دخترک ، مادر چه شوق و ذوقی داشته ... اصلن شاید فردای آن روز حدود ساعت هشت و نیم صبح با شوهرش از همینجا رده شده و پشت همین چراغ قرمز واستاده بوده ... ریلکس و خوش اخلاق و به خیال خودش خوشبخت ، زل زده بوده به معصومیت و زلالی نوزادش که فقط یک گردی نور سفید بالای سرش کم داشته و دو تا بال سفید ... و تایمر چراغ قرمز که عدد 47 را نشان میداده ...
چقدر این نوشته غمگین بود. بیشتر بخاطر اینکه چقدر این روزها این مساله واقعیت دارد. بی رحمی بعضی از بچه ها در مقابله با والدینشان. و بنظر من این، برای والدین از همه چیز بدتر است. بی احترامی و قدرنشناسی
گاهی که بخاطر بعضی مسائل دلم از دست پسر کوچکترم میگیرد، یعنی در واقع افسوس میخورم بخاطر تصمیم هایی که برای زندگی اش میگیرد، همه اش به خودم یادآوری میکنم که چقدر هنوز خوشبختم که بچه ها حرمت نگهدارند و حدود را رعایت میکنند. این طوری خودم را دلداری میدهم و سعی میکنم باز هم همان مادر مهربان بدون شرط و شروطی باشم که باید
دعواهای من و مادرم شاید به یک روز هم نمیکشه..به ندرت طولانی میشه و لج در آور
شاید به خاطر اینکه اینقدر دور از هم هستیم که ناخواسته برای همان لحظات کوتاه با هم بودن هم اگر کدورتی پیش بیاید در کوتاه آمدن از هم سبقت میگیریم.
شاید هم به خاطر اینکه مادرم زمانهایی که هم سن من بوده را فراموش نکرده..بدون ترس از اینکه شاید روزی حرفهایش را به رخش بکشم از تمام لحظه های آن روزهایش برایم گفته و هنوز در نظر میگیردشان.. به خاطر اینکه بیشتر از اینکه مادر باشه شبیه یک دوسته..احتمالا چون دوست بودن و ساده بودن رو واقعی تر از حفظ کردن یک ژست مادرانه ی به درد نخور و اعصاب خردکن دیده..نمیدونم
اعتراف میکنم بچه ی خوبی برایشان نبودم...نه برای مادرم و نه بخصوص برای پدرم
اما هیچ وقت هم شبیه این دخترک پست شما نیشخند شیطنت آمیز نزده ام از حرص خوردنشان
اما میدانم مادر و پدرم تا دلتان بخواهد در قبال خانواده هایشان با شیطنت چنگک تکان داده اند و چشمهایشان برق قرمز زده و یک حلقه ی آتشین دور سرشان شعله کشیده! نه که بد بوده باشند..فقط متفاوت بودند..
خب..من هم با پدر و مادرم متفاوتم و بیشتر شبیه خانواده هایشان هستم
همیشه که قرار نیست تاریخ تکرار بشه..نه؟
بخش عظیمی از اختلافات نسل ها به این دلیله که بزرگترها فکر میکنند بهتر از فرزندانشان راه و چاه را میدانند
به نظر من آن همه انرژی ای که در درگیریهای به خاطر انجام ندادن یک سری اشتباهات صرف میشود را اگر بگذارند برای بعد از اینکه فرزندشان به قول خودشان آن اشتباه را انجام دادو شکست خورد و برگشت پناهش بدهند و کمکش کنند که دوباره روی پای خودش بایستد بهتر است..هم محبت ها سرجایش است و هم حرمت ها و هم بچه شان زندگی اش را کرده با تمام راه و چاه احتمالی اش.
خب...به گمانم تا وقتی خودم مادر نشوم همه ی اینهایی که در مورد طرز برخورد با فرزند گفتم چرندیاتی ذهنی است و بس!
موقعی که پست رو دیدم هنوز کامنتها صفر بود
نوشتن کامنتم به خاطر تماس تلفنی طول کشید و بعد از ارسال پیام، کامنت پروین بانوی عزیزم را دیدم
خدای نکرده کوچکترین موضعی در مقابل حرفهایشان در کامنتم مشاهده نشود ها!
ارادتمند همه ی بزرگترهای نازنین هستم.
این پست مثه یه تلنگر در گوش دلم بود..
این روزگار هم اینجوریه،آدم از فردای خودش خبر نداره..
{ آیکون یه آدم غمگین و متفکر }
چند روز پیش دخترکم رو به خاطر رفتار خیلی بدی که باهام داشت تنبیه کردم که توی اتاقش بماند و تا زمانی که نگفتم بیرون نیاد ...دخترک خیلی ریز اشک میریخت و هق هق می کرد و من پشت در اتاقش ایستاده بودم و حس عجیبی داشتم ... خشم نبود یه حسی که نمی تونم با کلمات بیانش کنم ... بعد از چند دقیقه عروسک به بغل از اتاق بیرون آمد که من میخوام از اینجا برم و دختر یه مامان دیگه بشم ... بین عقلی که می گفت جدی باشم و تنیبه رو ادامه بدم و حس مادرانه ام نهایتا اون "عشق مادرانه" پیروز شد و بوسه ها و قربون صدقه هایی که نثارش می کردم گویی که من بودم اون رفتار بد رو انجام دادم ... سخن را کوتاه کنم مادر موجود عجیبیست ....خیلی عجیب ...(البته رفتار با یک کودک مسلما با یک نوجوان فرق دارد ولی فرزند در هر سنی که باشد برای مادر همان نوزاد معصوم و زلالیست که دوتا بال سفید کم دارد )
من اکثرا چنگک داشتم:) با چنگکه سیخونک می زدم به همه:)الانم به شوهرم سیخونک می زنم! آزار دارم!!!!
من تو دوران طفولیتم خیلی خیلی خوب و رام بودم و همواره مامانی از من تعریف می کنه و حتی رفتار و صبر منو واسه بقیه مثال میزنه....ولی الان حیف و صد حیف...
یادم نمیاد تو این مدت مدید عمری که از خدا گرفتم حتی یه بار پامو جلو بزرگترم دراز کرده باشم و از این قبیل حرفایی که نسل من همواره برای تعریف کردن از خود اماده دارن.....
ولی جدای از تعریف و تمجید نسل امروز واقعا عجیبن و ایضا غریب .گاهی احساس می کنم از یه دنیای دیگه با یه شهاب سنگ مثل مسافر کوچولو اومدن و ما رو درک نمی کنن و یه روز که بخوای درست حسابی تنبیه شون کنی یه دفعه تبدیل به یک ربات بزرگ میشن و شوطمون می کنن تو آسمون که مثل همون شهاب سنگه که باهاش اومدن ...ایندفعه ما بشینیم و بریم به کره دیگه ای که وقتی رسیدی می بینی در هر چند ثانیه چندین هزار نفر از زوایای مختلف فضا پرت می شن روی این کره و بعد که بیشتر می گردی و می بینی ....به این ایمان میرسی که این کره خانه سالمندان قرون بعدیست......
افسوس...............................................
امیدوارم روزی برسه که قدر لحظات و ثانیه هایی را که با هم داریم سپری میکنیم رابفهمیم.
این موضوع تنها خاص آن مادر و دختر نیست ، امروزه در بین خیلی از خانواده ها این بحث و جدالها هست ، هیچوقت هم یکطرف موضوع مقصر نیست !
من از بچگی ارزش خاصی برای مامانم قائل بودم ، او را یک شیر زن به تمام معنا میدونستم و میدانم، ودر روند فکری و زندگی من هم تاثیر بسزایی داشته ، از موفعی هم که مادر شدم ارزش و احترامش را بیشتر درک میکنم . امیدوارم او هم از من راضی باشد.
بیشتر این دعواها رو با خواهرم داشتم و همیشه حس می کردم اون هیچوقت همسن من نبوده و خیلی میترسم خودم یه روز همچین آدمی بشم
ریلکسی خیلی خوبه ...
اصلا حالی که در ریلکسی هست در چیز دیگری نیست ...
مخصوصا در بحث ها ...
در بحث و جدل ها باید ریلکس باشی ...چه با شاخک چه بی شاخک ...
سلام
باید روی قضاوتهای 47 ثانیه ای خط قرمز کشید ...
اما خوب نوشتید مثل همیشه ...
من همیشه 2تا شاخ دارم و یه دم فلش دار
این جرات اعتراف
قربان خصوصی دارید
همه نوزادا خوشگل و ناز و مامانین ولی نود و نه و نه دهم درصدشون وقتی بزرگ می شن حال بهم زن و بی ریخت و بدترکیب و نکبتن!
این پست یه جور خاصی به دلم نشست و برام ملموس بود...
به به جناب باقرلو
خوشحال شدم که هنوز مینویسید.
برقرار باشید
بی گمان ...
کسی چه میداند.