در تمام این سالها انقد کم رفته ام فیسبووk یا بهتر بگویم انقد نرفته ام که پشت فرمانش نشستن برایم عینهو اولین روز تمرین با ماشین دو کلاجهء آموزشگاه رانندگی ست ! عین اولین بار قدم گذاشتن روی پلله برقی ! عین اولین باری که آدم سوار مترو میشود ! عین تجربهء اولین گوشی موبایل ! و عین خیلی اولین های دیگر ... یک چیزی می گویم بینی و بین الله جایی تعریف نکنید ! عصری نشسته بودم داشتم با منوها و سولاخ سمبه هاش ور میرفتم که یک جا کللی پی ام و کامنت پیدا کردم که دوستان گذاشته بودند ! نشستم یکی یکی و سر حوصله همه را جواب دادم ! به آخرین و جدیدترینش که رسیدم دیدم امیر مرزبان نوشته تلفنتو جواب بده میخوام واست کارت عروسی بیارم ! حالا عروسی امیر کی بوده ؟ تقریبن اواخر سال چهل و دو !!! فک کن آنهایی که برایشان جواب نوشتم وختی بخوانند چه کِرکِر خنده ای بکنند که با چن سال تاخیر طوری معمولی و عادی پی امشان را جواب داده ام که انگار همین چن ثانیه قبل بوده !! خیلی شیک و مجلسی !!!
منم کلن نمیتونم باهاش کنار بیام! یعنی راستش زیاد نمی فهممش.
خداییش وبلاگ یه چیز دیگه س
وبلاگ و فیس بوق به نظر من درست فرقشون مثل نوارکاست و سی دی می مونه.
جال تر از جوابهایتان به کامنتهای عهد قدیم، لحن پستتون خیلی بامزه بود برام
جالب*
اواخر سال چهل و دو؟!!!!!
اون موقع فیس بوk که بماند ولی آیا نت و کامپیوتر بود؟ شما به دنیا تشریف اورده بودید؟ اینجا کجاست؟ من رو کجا دارید میبرید؟
(آیکون دارلمجانین مدرن)
محسن یه کامنت گذاشتم پای پست قبلیت. شیرم حرومت اگه نخونیش :))
:)))))
خیلیام شیک و مجلسی!!!!
تیراژه جان
)
سال 42 یه کانسپته. زمان نیست. (البته جان مادرت نیایی از اون دعواها که خانوم منشی لوس ها رو کردی، من رو هم بکنی ها. من از وقتی خارج بودم از ایران، فارسی زیاد بلد ندارم. صحبت فارسی مشکل میکنه برای من
خب پس چرا دقیقا ذکر شده اواخرش؟؟ هوم چرا مثلا اوایلش نه اواسطش !!
آیکون باغبانی که به جای نگاه کردن به ماه داره انگشت اشاره رو برانداز می کنه!!
من اینقدر دیر به دیر می رم فیس بوک که به محض این که وارد صفحه می شم برام ایمیل می یاد:
بازگشتتان را به فیس بوک خوش آمد می گوییم .......
(نمردیم و هر از چند گاهی یکی ما رو تحویل گرفت )
سلام آقا ...
اول از همه امیدوارم جواب تست ورزش اتون مشکلی نداشته باشه ..
به نظر من هم وبلاگ یه صفا و صمیمت خاصی دارد.تا حالا هم که از فیسبوک خوشمان نیامده .
ببین محسن من کاری به پست ندارم
هدر دوباره عکس دار شده
پستت رو با رنگ آبی نوشتی مثل قدیما
حتی اگه پست بعدیت بازم خالی باشه من خیلی خوشحالم از این تغییرات
داستان داره کیا
یه کامنت خصوصی مفصل شدیدن گلایه آمیز داشتم در این زمینه ! که راستش یه تلنگر کوچولو بود واسم ...
می دونی دلم برای کدوم روزها تنگ شده؟
برای کرگدن پرشین بلاگ.
هیچوقت اون روزها رو یادم نمیره.
هر روز نوشتن.
اولین باری که عکستون رو در اون وبلاگ پرشین بلاگ دیدم فکر کردم شما یک مرفه بی دردید.(قضاوت در ظاهر کار به شدت بدیه و من دیگه اینکار رو نمی کنم.اون موقع هم جاهل بودم.اما صداقت و صراحتِ خودم و از طرفی ظرفیت بالایی که این سالها ازتون دیدم و رد خور نداره بهم میگه الان این رو اینجا بگم و اعتراف کنم.)
اصلا یادم نمیاد اولین بار از چه طریقی و از وبلاگ چه کسی شما رو پیدا کردم.
شما یک آدم خاص بودید.خیلی خیلی خاص.به جرئت می تونم بگم هرگز اون سبک وبلاگ نویسی رو به عمرم جایی ندیده بودم.با شجاعت می نوشتید و براتون اهمیتی نداشت دیگران چه ذهنیتی می تونند پیدا کنند با دیدن روزنوشتهای صادقانه تون یا حتی عکسهایی که هرازگاهی می گذاشتید و راحت بودنتون توش موج می زد.حالا ماها بخوایم عکس بگیرم خیلی از خود واقعیمون فاصله می گیریم و عکسهامون میشه ژست های تو خالی خیلی وقتها.اما شما واقعا خودتون بودید.شما دقیقا بدون هیچ اغراقی خودِ خود زندگیتون رو می نوشتید.نه اینکه الان نباشه هااا.نه.اما اون زمانها چون روزمره نویسی بود خیلی خیلی از تک تک روزهاتون با خبر بودیم و انگار واقعا هر روز باهاتون در موقعیتهای مختلف بودیم.اما الان چند وقت به چند وقت ما رو به خونتون میارید.(منظور به تعداد پستهاست. وگرنه که شما همیشه میزبان خوبی هستید.)
هیچوقت یادم نمیره اون روز اولی که براتون در پرشین بلاگ کامنت گذاشته بودم و چند روز بعد اومدم جوابم رو ببینم به زور تونستم از بین اونهمه کامنت، جوابم رو پیدا کنم.انقدر وقتی کسی میومد پیشتون واقعا بهش خوش می گذشت که همه با همدیگه توی همون کامنت دونی صحبت می کردند.بعد که شما میومدید بعضی ها از ترس اینکه بهشون تذکر ندید اینجا چت نکنید فرار می کردند اما باز دوباره میومدند.
وااااای.چقدر خووووب بود اون روزها.چقدر خوب بود.
وبلاگتون در پرشین بلاگ برای من لاپش نور زرد داشت.
اما اینجا لامپش مهتابیه.
کاش بشه برگرده اون روزها...
کاش...
شما بخش بزرگی از خاطرات خوب گذشته ی من رو تشکیل دادید.آدم های زیادی میاند و میرند.اما شما و مریم بانو چند تن از بچه های وبلاگ نویس دیگه واقعا خونه کردید توی گوشه ای از قلبم که هیچ جوره نمی تونم فراموشتون کنم.آرزو می کنم همیشه تنتون سلامت باشه و دلتون شاد.از اون دسته آدم هایی هستید که اگر آدم جایی متنی بر علیه تون ببینه به جای از کنارش رد شدن به نویسنده اش میگه "خفه شو".غیرت داریم روتون.
این حرفها رو می خواستم دیشب توی همون کامنتهای فیـ.س بوک بگم.یکهو من رو بردید به اون زمانها...
من میگم تفاوت فیـ.ـس بـ.ـوک و وبلاگ مثل تفاوت بین روزنامه و کتابِ.به قول شما فیـ.س بوک همه چیزش لحظه ایه.نمیشه خیلی رووش حساب کرد.
می دونی عین چی می مونه؟
عین اینکه "اریک کانتونا"، با یه توپ زیر بغلش بیاد وایسه وسط دایره ی زمین بعد توپ رو بکاره درست روی نقطه، سه قدم بره عقب، یقه ی لباسش رو بده بالا، یه نیگا به چپ، یه نیگا به راست، بعد حمله کنه به توپ و یه شوووووت و گـــــــــــــــــــــل...
بعدش یه ورزشگاه منفجر بشه، یه ورزشگاه آدم که همه یقه ی پیرهنشونو دادن بالا :-)
باس یه فرقی باشه بین شوت زدن اریک کانتونا و پایان رافت دیگه
شما اریک باش، واسه "پایان" یکی رو پیدا می کنیم حالا
منم بعد 5 ماه رفتم پیج...
کجایی پس محسن؟ گفتم برو کامنت منو توی پست قبلیت بخون. به زبون خوش میری یا بیام شهرک ولی عصرو خراب کنم رو سرت؟ هان؟
پست قبلی. کامنتِ نمی دونم چندم! فهمیدی تنهاترین کرگدن؟ اِ ! عصبانی می شه خب آدمیزاد...
حالا بعد نود و بوقی من اومدم بلاگستان خودمو لوس کردم، این درسته آیا که ندیده بگیری؟
من دارم همه ی عمر دیر می رسم یا تو؟ هان؟
بهتر از هر چی ، اون تلنگره بود ، خوبه که مطلب را گرفتتید و حرف گوش کردید ، خیلی ها را با تکانهای شدید هم نمیتوان برگرداند .
معلومه که اوضاع و احوالتان در کل بدک نیست . خدا رو شکر.
پروین بانو
گویا من یکم دیر تر از بقیه آپدیت میشم در مورد اینگونه اصطلاحات رایج!ممنون از توضیحتون.
ضمنا من خیلی شانس بیاورم که شما برای کم خوابیدنم دعوایم نکنید
اینکه من شما را دعوا کنم پیشکش!
ارادت.
وای چه اتفاق باحالی