این خاطره را عباس خیلی وخت پیش دو سه باری تعریف کرده بود برام ... که تیرماه سال 87 از طرف شرکت محل کارش یک کلاس آموزشی برایشان گذاشته بوده اند که محل برگزاری اش یک ربطی به آکادمی المپیک داشته - حالا نزدیک بوده چی بوده - بعد عباس صبح ها میرفته آنجا و بازیکن های پرسپولیس را که برای تمرین می آمدند می دیده بس که دیوانهء پرسپولیس است این بشر ... میگفت آن موقع تازه یکسال بود که پژمان جمشیدی از پرسپولیس رفته بوده ولی برای اینکه از فرم خارج نشود ظهرها می آمده آنجا و تنهایی تمرین میکرده یعنی زمانی که خیلی از هنرپیشه ها و آدم معروف ها سانس ورزش و تمرین تنهایی شان بوده ... یکی از همان روزها پژمان جمشیدی و حمید گودرزی جدا جدا از سالن بیرون می آیند و مردم عادی همگی بی توجه به حضور پژمان جمشیدی هجوم میبرند سمت حمید گودرزی که عکس و امضا بگیرند ، عباس هم برای اینکه دل بازیکن سابق تیمش نشکند میرود خفتش میکند که بیا عکس بگیریم و اینا ... بگذریم که علاقه به پرسپولیس و عقاید خاص عباس که ورزشکارها به جامعه خدمت میکنند لذا ارج و قرب دارند و غیره هم بی تاثیر نبوده اما من همان وختها هم که برایم تعریف کرد باور کردم آن نگرانی دل نشکستن و اینها را چون عباس و دلش را خوب میشناسم ... و حالا اینروزها با دیدن سریال پژمان و سکانس های مشابه این حس را بیشتر میفهمم و درکش میکنم ...
با دیدن سریالش غصه میگیرم! طنز داره ولی تلخ. مخصوصا اون جا که از رفتن مدیر برنامه ناراحت بود
سلام محسن جان
یا جزو دستهء بی ثبات ها؟!!!
من سعادت آشنایی با عباس آقای عزیز نداشته ام. اما دورادور خیلی شیفتهء اخلاق و مرامشون هستم.
دوستی تان پایدار
پ.ن.
من همیشه توی فوتبال یا بازیهای ورزشی خیلی مطرح طرفدار تیمی هستم که دارد میبازد. بس که دلم برای آن مردهای گنده که عین بچه های کوچک همهء عشق و امیدشان را بسته اند به یک بازی (بنظر من بی اهمیت!) که دارند از غصه میمیرند، میسوزد. حالا میشود من را هم جزو موجودات مهربان خدا دسته بندی کرد؟
بفرمائید: این ؛ را ؛ خدمت شما. لطفا زحمتش را بکشید و اون بالا بذاریدش اونجا که باید می بود
بی شک جزو نازنین ترین های دستهء اولید شما ...
خودم اصلا اینطور فکر نمیکنم محسن جان. فکر میکنم جزو دستهء مشنگ ها بودن بیشتر بهم بیاید. آخر انقدررررر الآن از خواندن کامنتت ذوق کرده ام که نگو
ﺣﺪﺱ ﻣﻴﺰﺩﻡ ﻛﻪ ﺗﻮﻭﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭاﻗﻋﻲ ﭘﮋﻣﺎﻥ ﻳﻚ ﻫﻤﭽﻴﻦ اﺗﻔﺎﻗﻲ اﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﻛﻪ اﻳﻨﻘﺪﺭ ﺧﻮﻭﺏ ﻧﻘﺸﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻴﻜﻨﻪ...
ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ...
من یه نکته عرض کنم که اون محل کار از بس اون موقع بیجا و بی در و پیکر بود، هرجا میتونست اموزششو برگزار میکرد
ایول به عباس
سریال پژمان با اینکه طنزه،ولی غم ِ تلخی داری، تلخی ای که از واقعیتش میاد
سریال پژمان یکی از واقعیت های تلخه. همون که همه مون شعرش رو بلدیم از دل برود هر آن که از دیده برفت و از این حرفها...
یک میلیونی شدنتون مبارک
قلمتون مانا و همیشه پایدار باشید
آخییی چه آقا عباس دل قشنگی...
حتی فکرش رو هم نمیکردم بازی امروز پژمان جمشیدی سرچشمه گرفته از واقعیتی تلخ باشه
ههعییییییییییییییی روزگار............
سلام و تبریک بابت همونی که آقای اسحاقی گفتن:)
اگر زحمتی نیست آدرس جدید من رو جایگزین بفرمایین... ممنو ن و تچکر فراوان
سلام
محبت آدما رو حس می کنم، می فهمم، اما راستش همیشه ی خدا محبتای بی بهانه رو یه جور دیگه دوست داشتم. به نظر من آدمایی که محبتشون از دل دریایی شونه یه جورایی دوست داشتنی ترن. آدمایی که کاری به بازخورد و عکس العملی که بابت مهربونیشون دریافت می کنن ندارن. کار خودشون رو می کنن و به خاطر دل دریایی شون هم از هیچ کس توی این دنیا طلب کار نیستن.
تو همین چند باری که "سید عباس موسوی" رو دیدم، اینطوری شناختمش. یه آدم مهربون، با یه دل دریایی که بی هیچ منتی مهربونی کردن رو بلده. این رو هر بار که کیف پولم رو باز می کنم و چشمم میوفته به عیدی ای که برام کنار گذاشته بود کاملن حس می کنم. ایشالا یه روز دنیاموئن پر شه از آدمایی به مهربونیه عباس موسوی...
راستی حاج آقاااا
اون مربع زرده، اون پائین، میگه انگاری زودتر از محاسبات بابک قدم رنجه فرمودین تو باشگاه هفت رقمی ها، میگه تا امروز بیشتر از یه میلیون نگاه اومدن اینجا واسه دیدن و شنیدن حرفای دلی ِ آدمی که دلش حرف نداره از مهربونی و صافی و حرفای دلش آدمو فکری می کنه تو این دنیای آدمای بی فکر...
دمت گرم که می نویسی، اصلن دمت گرم که هستی و بودنت اونقدر می ارزه که یه میلیون نگاه دنبالت باشه و کلی دل برای بودنت دل دل کنه. زنده باشی عشقی.
عنوان این کامنت می شه یه چیز تو مایه های "غلط کردم" :
پست بابک رو الان دوباره نیگا کردم، انگار مال دیشب بوده و من امروز خوندمش. بابا اصلن چوب لا درز محاسبات این بچه نمی ره (البت من فقط درز محاسباتش رو می گم، در مورد درز و دورزهای خودش اطلاعات چندانی ندارم بدبختانه)
خلاصه که داداشمون درست محاسبه کرده بود، خبط و خطا از من سر تا پا تقصیر بود
سکانس های مشابه..
یک چیزی توی این سکانس های مشابه هست
یک مهربانی خاص....یک هم و غم های ویژه.. یک چیزی هست که به یاد ماندنی شان میکند...که قابشان میکند روی طاقچه ی ذهن ما.
وگرنه دنیا پره از سکانس ها و تصاویر و لحظه های مشابه اندر مشابه..
خدا حفظ کند این آدمهای ویژه و مهربان مانند جناب موسوی را که اگر نبودند زندگی زیادی تکراری میشدو البته بی مزه.
چ جالب!!!!
من فک میکردم فیلمه همش:/
خدا این آقا عباسو نگه داره با این دل ظریفشون:)
حکایت از دل برود هر آنکه از دیده برفت است
و تلخی فراموش شدن آنهایی که یک روز مطرح بودند و نام و نشانی داشتند...
چقدر خوبه که هنوز هم معدود آدمهایی مثل عباس آقا پیدا میشوند و حواسشان به دل بقیه هست.