کاش می شد قصه را از سر بخوانیم ...

از انتهای سالن بیمارستان با همان طرز راه رفتن مخصوص به خودش که آدم را یاد یکی از آن سه کله پوک می اندازد چرخید و خودش را رساند به خانم پرستار سفید پوشی که پشت باجه ی از کی بپرسم نشسته بود . اسم آن کمدین ها چه بود ؟ یادم افتاد برادران مارکس . درست مثل همان برادر عینکیه راه می رود که سیبیل داشت و یک بند حرف می زد و مثلا از بقیه عاقل تر بود ولی برآیند همه کارهایشان احمقانه در می آمد .

از همان دور به من نگاه می کند و با لبخند دست تکان می دهد .

من هم از سر ناچاری لبخند می زنم .

سرش را انداخته جلو و به طرز خنده داری راه می رود . چقدر دلم می خواست یکبار ادای راه رفتنش را برای مریم در بیاورم و مریم غش غش بخندد اما حیف که نمی شود .

می آید و با صدای بلند می گوید : به به آقا حسام !

بلند می شوم و دستم را دراز می کنم . دستم را می گیرد و خودش را می اندازد توی بغلم و شروع می کند به بوسیدن صورتم . در تمام عمر آشناییمان این اولین بار است که من و نزهتی با هم روبوسی می کنیم .

خب دوازده سال هم برای خودش عمری است . قبول ندارید ؟


 

ادامه مطلب ...