میگفت نذر دارد ...

دوستان و نزدیکانم میدانند من در مورد مذهب چی و چطور فک میکنم ... لذا نیازی به یادآوری نیست که این نوشته یک افسانه سازی مذهبی نیست ... فقط و فقط یک خاطرهء پُر رنگ و شفاف است از کودکی هام ... 
آن سالهایی که در یکی از شهرهای کوچک نزدیک زنجان زندگی می کردیم تعزیهء دهات ما بین دهات اطراف خیلی معروف و شلوغ و باشکوه بود ... حتتا از تهران هم می آمدند برای حضور و تماشا ... بابای من نقش زین العابدین را داشت ... کوتاه و کم دیالوگ بود ولی بابا دوستش داشت و برای ما که بچچه بودیم جلوی سایر بچچه ها باعث افتخار بود ... یک سال معلم جوانی که اهل شهر بود و توی یکی از روستاهای مجاور معلمی میکرد آمد و اصرار کرد که نقش شیر تعزیه را به او بدهند ... میگفت نذر دارد ... درخواستش خنده دار بود چون برای تصاحب تک تک آن نقشها یک سال تمام رایزنی و دعوا بود و خیلی از آن نقشها نسل به نسل پدر به پسر ارث رسیده بودند ... اما هیچکس نفهمید که چطور شد ریش سفیدها و بزرگان روستا قبول کردند و نقش شیر را به او دادند ... نزدیکای ظهر عاشورا توو معرکهء خاک آلود اواخر تعزیه که شیر افتاد به بوسیدن پای امام حسین ، این به خاک افتادن طولانی شد ... و ... شاید باورتان نشود اما آن معلم جوان همان روز همانجا مُرد ... و توی دهات ما افسانه شد ... یک افسانه از سالهای نه چندان دور که حتتا من هم یادم می آید ...